به گزارش خبرنگار مهر، در یکی از این صحنهها، دخترک گوشه چارقد گل گلیاش را به دندان گرفته و هق هقِ گریههایش نفسش را بریده بود. وقتی سرش را بالا گرفت، روی گونههایش جویی از اشک خشکیده بود.
ولوله عجیبی وجودش را فرا گرفته بود. از شدت وحشت آرام و قرار نداشت. در گوشه اتاق ایستاده بود و ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود.
فریبا فقط 9 بهار زندگی را پشت سر گذاشته که طعم سرد و تلخ روزگار بر گرمی و حلاوت وجودش رخنه کرده است.
هیچ چیزی جز اعتیاد و بدبختی پدر، ذهنش را مشغول نمیکند. حس و حال خواندن درس را ندارد. همیشه در مدرسه گوشهگیر و منزوی است.
هر وقت معلم فریبا از آرزوهای دور و دراز میگفت، یکی میخواست دکتر شود، یکی مهندس، یکی معلم و... فریبا خودش را مشغول کاری میکرد که معلم از او نپرسد که در آینده دوست دارد چه کاره شود.
او همیشه در حسرت لباس نو و کیف قشنگ و دفتر و انواع مداد رنگی بود. تنها دوستش به خاطر بدنامی پدر فریبا در محله زندگیشان، از او جدا شد و فریبا به تنهایی راه مدرسه را با بیرمقی میرفت و با ناامیدی بر میگشت.
زندگی او هر روز در انبوهی از بداخلاقیهای پدر غرق میشد. رفتار پدرش به کلی تغییر کرده بود. فریبا نه تنها هیچ وقت دست نوازش پدر را ندیده بود بلکه چندین بار پوست نازک صورتش با سیلی پدر سرخ شده و بدن نحیفش با خشم پدرانه کبود شده بود.
فریبا وقتی به سن تکلیف رسیده بود اولین دعایش این بود که روزی سایه این همه بیمهری و عذاب از سرش دور شود و نور امید بر زندگیاش بتابد.
دیشب که یکی از شبهای سرد زندگی فریبا بود، پلیس وارد خانه آنها شد. او نمیدانست خوشحال باشد یا نگران.
وقتی تعداد پلیسها بیشتر شد، پدر فریبا در جستجوی راه گریز بود. پشت بام خانه چهارطبقه به هیچ جایی راه نداشت. پدر فریبا که هنوز از خماری خارج نشده بود به سمت بالکن خانه رفت. میخواست دوستانش را باخبر کند اما پاهایش یاریاش نکرد و از نفس ایستاد. پلیس جوان دستبندش را درآورد و دو دستش را از مچ به هم بست.
چهار مأمور به سمت بالکن رفتند و سه نفر دیگر را که مشغول استعمال مواد مخدر بودند دستگیر کردند. آنها با دیدن مأموران غافلگیر شدند و حتی فرصت نداشتند از جایشان بلند شوند.
دخترک همچنان نظارهگر بود. قلب کوچکش به تپیدن گرفت. چهرهاش برافروخته شد. کسی نمیدانست در دل معصومانه او چه میگذرد. اصلا کسی به او نگاه نمیکرد. سروصدای مادرش از یک طرف، جنب و جوش مأموران پلیس از طرفی دیگر فریبا را کلافه کرده بود.
دخترک نمیدانست چه کار کند؛ انگشت به دهان گرفت و ناخودآگاه شروع به جویدن ناخن کرد تا اینکه دلش طاقت نیاورد؛ بغضش ترکید و به یکباره اشکهایش سرازیر شد.
دیدن انواع مواد مخدر از سفید و سیاه در بستههای مختلف، قمه و شمشیر در اندازههای گوناگون، ماهواره، آلات استعمال مواد مخدر از سنتی تا مدرن و دهها چیز دیگر همیشه برای فریبا عادی بود؛ وقتی پلیسها اینها را وسط اتاق کنار هم ردیف میکردند، فریبا با دقت نظارهگر بود. او فهمید که داشتن همه اینها جرم است و پدرش مجرم.
فریبا هیچ گاه رویای شیرین کودکانهاش را ندید. او دوست داشت همانند کودکان فیلمها و کتاب قصهاش ترنمی از مهربانی وصفناشدنی پدر را لمس کند؛ دست کوچکش را در دستان پرمهر پدر و مادر بگذارد و زندگیاشان مالامال از شادی شود؛ شبها را با بوسه پدر و قصههای شیرین مادر بخوابد و صبحها با ناز پدرانه از خواب بیدار شود.
او نه تنها حقیقت پدر را درک نکرده بود، بلکه سایه پدر معتادش را همیشه با آدمهای غریبه توأم میدید که به دور تباهی حلقه میزدند و او در حسرت روزهای قشنگ انگشت بر دهان میگرفت.
او حتی نمیدانست که خانهاشان پاتوق معتادان و اراذل و اوباش است؛ فکر میکرد اینها همان حبیب خدایند، چون معلمش به او گفته بود که مهمان حبیب خداست.
فریبا تنها کسی نیست که پدری معتاد و فروشنده مواد مخدر دارد و ناخواسته با مشکلات دست و پنجه نرم میکند.
امروز پدر فریبا دستگیر شد و او کوهی از نگرانی را در ذهنش تصویر کرد. فردا پدر فریباها دستگیر میشوند و بخت سیاهشان سیاهتر میشود اما پدر فریبا که زندگیاش را با سیخهای سرخ دود کرد، نگفت به چه قیمتی...؟
وقتی مأموران پلیس پدر فریبا را از طبقه چهارم ساختمان به پائین میبردند، فریبا با لباس محقر و پاهای برهنه زودتر از همیشه 40 پله را زیر پاهای کوچکش گذاشت و به سرعت به طرف درِ خانه رفت.
نگاه همسایهها به در بود. فریبا توان دیدن همسایهها را نداشت. پشت در ماند و با نگاهی بغضآلود و چهرهای تکیده و افسرده، مأموران را بدرقه کرد.
پدر فریبا و دوستانش را در میان های و هوی همسایهها به سمت وانت مسقف شده هدایت کردند. دخترک آهی کشید و از لای در، دستان کوچکش را به آسمان گرفت و زیر لب زمزمه میکرد.
دو مأمور پلیس مسلح پشت وانت نشستند و خودرو حرکت کرد. فریبا همچنان نظارهگر بود. او انتظار پدر را میکشد؛ پدری مهربان و دوستداشتنی که او را در آغوش بگیرد و زندگی را از نو آغاز کند.
..................................................
گزارش از روحالله کریمی