سنندج - خبرگزاری مهر: ماجرای "قسمت، همت یا دعوت" را همه شنیده ایم اما وقتی به فاصله چند ساعت مقدمات سفر من به جای یکی از بچه هایی که انصراف داده بود فراهم شد، این مفهوم را از نزدیک لمس کردم به خصوص آنکه سفر به کردستان همزمان شد با فصل اول کتاب نورالدین پسر ایران. خاطرات یک رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس و روایت وی از دشورای های جنگ در کردستان.

به گزارش خبرگزاری مهر، وقتی در خواندن کتاب " نورالدین پسر ایران" به نام دوستان و هم رزمان این جانباز می رسیدم همواره به پاورقی هدایت می شدم و در پاورقی می خواندم که آن همرزم امروز در صف شهداست. اما شهادت یکی از پیشمرگان مسلمان کرد مرا خیلی منقلب کرد. کسی که با نارنجک زخمی و با سنگ ترازو به جرم خدمت و وفادارای به میهن در خون خود غلتیده بود.

فردای همان روز بود که یکی از بچه های خاکریز خبرنگاران از آمدن انصراف داد و من به اردو دعوت شدم. بنابراین وقتی در سنندج فرهاد غلامی مسئول سازمان اردویی راهیان نور و گردشگری سپاه بیت المقدس کردستان در ابتدای سخنانش ما را دعوت شدگان شهدای مظلوم جبهه غرب خواند، من این دعوت را کاملا احساس می کردم.

هر چند ما از جبهه جهادی منتظران خورشید به این سفر اعزام شده بودیم اما دفاع مقدس خودش نابترین صحنه های جهادی را به تصویر کشید و جهاد در کردستان یا به تعبیر مقام معظم رهبری سرزمین مجاهدتهای خاموش، حال و هوایی دیگر داشت.

مقصد نخست ما روستای شریف آباد در شهرستان دیواندره بود. روستایی که چندان هم محروم به نظر نمی رسید و از تمامی امکاناتی نظیر آب، برق ، گاز و تلفن برخوردار بودند اما دوسالی می شد که بچه های دانشگاه تهران در قالب گروه های جهادی برای انجام کارهای عمرانی، آموزشی و فرهنگی وارد این روستا شده بودند و کارهایی انجام شده بود، کارهایی که آنها را در قالب ساخته شدن خوابگاه دانش آموزی و همچنین دیوار نوشته هایی از سخنان امام و رهبر مشاهده می کردیم.

با این وجود در برخی موارد سرپرستان گروه های جهادی به اصحاب رسانه اجازه ارتباط گرفتن با روستائیان را نمی دادند و در برابر خدماتی که در طی این دو سال به روستائیان ارائه کرده بودند احساس نوعی مالکیت معنوی بر منطقه داشتند. مردم روستا اما مانند تمامی مردم دوست داشتنی ایران خوش برخورد و مهربان بودند. زبان کردی آنها مانع از ارتباط گیری نبود. فرهنگشان با ما متفاوت بود اما زندگی زیر پرچم ایران پیوندی عمیق میانمان برقرار می کرد. جمع مردان روستایی در اطراف مسجد و یا حضور گروهی آنها در کنار مغازه ای یا در زیر سایه ای از بیکاری نسبتا گسترده اهالی روستا پرده بر می داشت. شغل اصلی شان کشاورزی بود. گندم دیم می کاشتند، پس برای باروری زمینه شان چشم به آسمان داشتند و بارانی که اگر ببارد روزشان پر بار می شود و اگر نبارد ...

بیمارستان صحرایی دیروز و مامن جانوران امروز

مقصد بعدی اما روستای دزلی از توابع شهرستان سروآباد در نزدیکی مرز ایران و عراق بود. روستایی مرزی و یکی از مناطقی که نه فقط در دوران دفاع مقدس بلکه تا همین امروز هم میدان نمایش حماسه های سربازان گمنام امام عصر در برابر گروهک های معاندی همچون پژاک است.

حضور مقام معظم رهبری در زمان هشت سال دفاع مقدس در روستای دزلی و حضور معظم له در میان رزمندگان از خاطرات و ویژگی های است که وقتی پای صحبت های بزرگان روستا می نشینی از آن یاد می کنند و شاید هم به همین دلیل بود که در جریان سفر معظم له در سال 88 به کردستان مردم این روستا با شور و شوق وصف ناشدنی در برنامه های مختلف استقبال حضور پیدا کردند.

وارد منطقه که می شوی شاید به نظر نرسد اینجا زمانی صحنه خونین ترین کارزارها بوده است . از آن دوران یک بیمارستان صحرایی بر جای مانده است که این روزها تبدیل به مامن ککها و خفاش ها شده است.

این بیمارستان در فاصله سالهای 61 تا 70 صدها مجروح و زخمی را برای درمان در دل خود جای داده است. امروز اما هیچ شباهتی به یک بیمارستان صحرایی ندارد. به گفته یحیی رشیدی زمستان ها گاو و گوسفندان منطقه در این محل اطراق می کنند. بیمارستان در یک دشت واقع شده و در اطراف کوه هایی مسلط بر منطقه دیده می شود. این ارتفاعات روزگاری محل فعالیت گروهک هایی ضد انقلابی همچون کومله و دموکرات بوده است و امروز هم گاهی شاهد فعالیت های جسته گریخته گروهک پژاک است که البته دو سالی است که خبری از حضور این گروهک نیز در منطقه شنیده نشده است.

رشیدی می گوید: گروهک پژاک اغلب در این ارتفاعات کمین می کنند و در گروه های 5 تا 12 نفره هستند. بنا به تاکید وی دختران جوان روستایی یکی از گروه هایی هستند که پژاک سعی در جذب آنها دارد و در هر گروه عملیاتی از این گروهک تعدادی دختر جوان نیز حضور دارند.

کنجکاوی خبرنگاری مان گل می کند و هم برای فرار از آفتاب تند ارتفاعات و هم برای ارضای همان حس کنجکاوی وارد بیمارستان صحرایی می شویم، دالانی با عرض حدود سه متر و طولی تقریبا 20 متر که ورودی هایی در طول آن قرار دارد و در هر دو طرف دالان اتاقک هایی تعبیه شده سقف بعضی قسمت ها قوس گنبدی دارد. سازه مستحکم به نظر می رسد و می توانست به موزه و یادمان تبدیل شود اما غفلت مسئولان منطقه آن را به محل زندگی کک و خفاش بدل کرده است.

از بیمارستان که بیرون می آییم خارشی عجیب به جانم می افتد. برخی دیگر از بچه های گروه هم همین حالت را دارند. کک ها که انگار مدتی است خون تازه نیاشامیده اند در رخت و لباس هامان رخنه کرده و شکمی از عزا در آوردند. اسمشان را می گذاریم گروه "ک ک"، تهاجم ناجوانمردانه گروه ک ک به خاکریز خبرنگاران.

ککها هستند و ما هم هستیم پس ناچاریم این همسفران موذی و سمج را تحمل کنیم.

در سروآباد از 100 خانوار فقط 30 خانوار مانده اند

مقصد بعدی ما مریوان است. یکی از شهرهای مرزی ایران با عراق، جایی که تنها حدود 10 کیلومتر با مرز فاصله دارد. یادمان عملیات والفجر 4 در کنار دریاچه زیبای زیوار که کم کم دارد به نیزار تبدیل و خشک می شود. یکی از مردم منطقه می گوید: دولت قول داده بود دریاچه را لایروبی کند اما به قولش عمل نکرد.

اینجا راوی مان یکی از پیشمرگان مسلمان کرد است اما به دلیل مسائل امنیتی نمی خواهد نامش را ببریم. وی از عملیات و الفجر 4 می گوید؛ از حاج احمد متوسلیانی که همه چشم به راهش هستیم شاید هنوز زنده باشد و از هنر شهید بروجردی و متوسلیان در اخلاق خوب و تطابق گفتار و عملشان گفت.

بیش از چهار هزار شهید بومی و هزاران شهید غیربومی کردستان خودش حکایتی است شنیدنی است، حکایتی از مجاهدتهای خاموش رزمندگانی که از یک سو دشمن خارجی در مقابشان بود و از سوی دیگر گروهک های معاند در داخل خاک کشور از پشت به آنها خنجر می زدند.

نابسامانی وضعیت اشتغال جوانان و جاده ناهموار مریوان- سنندج از مشکلات امروز این شهر زیباست و این گفته را می شد در صحبت های مردم به خوبی حس کرد و شنید.

به گفته این پاسدار کرد، در یکی از روستاهای منطقه سرو آباد از 100 خانوار فقط 30 خانوار در روستا مانده اند و بقیه به دلیل وضعیت نامساعد اشتغال زادگاه خود را رها کرده اند و به حاشیه های شهر پناه برده اند.

صدای این دختر 16 ساله هنوز در گوش روستاست

آخرین مقصد ما اما روستای هشمیز از توابع بخش سیروان در شهرستان سنندج است. محل شهادت شهید شاخص امسال کشور شهید ناهید فاتحی کرجو؛ دختر 16 ساله ای که به جرم وفادراری به امام و نظام از سوی گروهک ضد انقلاب کومله ربوده شده و پس از آزار و شکنجه زنده به گور می شود.

بعد از پشت سر گذاشتن جاده های پر پیچ و خم و با عبور از دره های پست و بلند و طی مسیر 50 کیلومتری به سمت جنوب غربی سنندج به روستالی هشمیز می رسیم، روستا در دل کوهستان جای دارد. با خانه هایی ساخته شده با سنگ. شمای کلی روستا، ماسوله را در ذهنت تداعی می کند اینجا کمی سرسبزتر و کوهستانی تر است و پشت بام خانه جلویی به حیاتی برای خانه پشتی تبدیل شده است و این نوع معماری به دلیل کوهستانی بودن در سراسر روستا به چشم می خورد.

به محل زنده به گور کردن شهید کرجو می رویم و فاتحه ای می خوانیم . در پایگاه بسیج روستا ثانیه خانم را می بینیم، پیرزنی که شهیده فاتحی کرجو را در مدت اسارت می دیده و با او هم کلام بوده است. پیر زن کمی ناراحت است انگار. به کردی می گوید: داشتم گلها را آب می دادم. با این وجود آمده تا برای ما از این دختر جوان و شهید بگوید.

اینجا هم انگار وضع کار و کاسبی اهالی منطقه که کشاورزند و محصول اصلی شان توت فرنگی است، حالا و پس از برداشت محصول خوب نیست. زنان روستایی را بیشتر از مردان می بینی. آنها می گویند مردانشان بعد از فصل محصول برای کارگری به تهران می آیند چون در منطقه کار نیست.

در این تفرجگاه کسی چه می داند به یاران خمینی چه گذشت

به سنندج بر می گردیم و به تپه های الله اکبر می رویم. اینجا حالا تپه الله اکبر نیست پارک شده است. شاید جوانانی هم که به گفته آقای حسینی یکی دیگر از پیشمرگان مسلمان کرد روزهای تعطیل دور هم جمع می شوند و حتی گاهی کارهای نه چندان پسندیده انجام می دهند، نمی دانند در دوران دفاع مقدس چه خون هایی که در این تپه ریخته شده و با رمز «الله اکبر» این بخش از خاک کردستان به دست نیروهای خودی فتح شده است.

تپه هر چند چندان مرتفع نیست اما به تمام شهر اشراف دارد. گوشه و کنار آن را که نگاه می کنی خانواده هایی را می بینی که امروز با آرامش کنار هم تفریحات آخر هفته را می گذرانند اما هرچه چشم می گردانی حتی یک عکس از شهدای این تپه یا زیارتگاه کوچکی یا حتی یک تابلو برای شرح "آنچه در این تپه بر یاران خمینی گذشت" نمی بینی.

با خود می گویم؛ این کارها دیگر سهم ماست، سهم هر کدام از ما که قدم در راه جهادی گذاشته ایم تا با قلم، علم و عمل خودمان دینی که از شهدا به گردنمان است را ادا کنیم.

و اینجا ایستگاه آخر سفر ماست.

...................

زهرا چیذری