خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که بخش پنجم این سفرها از شنبه به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود.
او در سفر به شهر کاشان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند که از شنبه گذشته با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. او در این قسمت «شب انتظار مشهد اردهال» را به تصویر میکشد و خود را در یک جمع غیرتمند و ولایی پیدا میکند.
همان عصر پنج شنبه وقتی از قهرود برگشتیم، رفتیم سمت مشهد اردهال که بعضی به آن مشهد قالی هم میگویند. در راه کنار جاده و به هر تابلو یا درختی که قابلیت داشت پرچمهای قرمز و سیاه نصب بود. همه تبلیغات رنگ و بوی مردمی داشت و معلوم بود هیچ نهاد دولتی و عمومیای در اصل برنامه نقشی ندارد. جاده شلوغ بود و راه به راه پلیس ایستاده بود. ماشینهای پلیس برعکس روال، پنهان نشده بودند و در جاهایی مستقر بودند که از دور دیده شوند و این روش البته در نهادینه شدن قانونمداریِ ترافیکی کمک بیشتری میکند تا اینکه یک پس و پشت قایم بشوی و بعد یک دفعه مچ رانندهای را بگیری که فلان خلاف را کرده!
بگذریم. آمبولانس هم در جاده بود و پدر همسر حسین میگفت هر سال چندین تصادف منجر به مرگ دارد این برنامه و وقتی به این حرف او فکر میکردم آمبولانسی آژیرکشان و با عجله از روبرو آمد و رفت سمت کاشان.
در راه ایستگاههای صلواتی برپا بود؛ با چای و شکلات و گلاب ناب کاشان. کنار ایستگاهها آتش هم برپا بود و تابلوهای رفت و آمد ممنوع برای کامیون و موتور. هرچند خارج از موضوع است ولی باید انصاف داشت و گفت که حرف حسین درباره موتوریهای کاشان درست بود. از کاشان که میآمدیم سمت اردهال یک موتور را دیدیم که شاخ به شاخ زده بود به یک وانت و ماشین را قُر کرده بود. تصادف موتوریها در تهران معمولا از کنار یا از پشت است نه شاخ به شاخ. تصادف روبروی موتور دیگر نوبر است آن هم در خیابان و نه تقاطع.
کم کم نزدیک اردهال میشدیم. در راه مردی پا برهنه را دیدیم که پیاده میرفت سمت اردهال با پرچمی سیاه به دوش که یعنی عزادار است و چوبی به دست که یعنی فینی است.
ورودی اردهال را پلیس بسته بود و بیابان را کرده بودند پارکینگ که ماشینها خیابانهای اردهال را قفل نکند. هرچند تصمیم درستی به نظر میرسید، ولی قیامتی از گرد و خاک درست کرده بود. برای اولین بار کارت خبرنگاری به دردم خورد و پلیس با دیدن آن (که اعتبارش هم تمام شده بود) اجازه داد با ماشین برویم تا نزدیک بقعه.
در خیال خام خودم شب قبل از مراسم آمده بودم تا در خلوتی، مکان ماجرا را ببینم. تمام محوطه پر از ماشین بود و مردم همه وسایل به دست میرفتند سمت امامزاده. هرکس آن شب آمده بود رختخواب و ظرف و ظروف شام و ... هم آورده بود برای ماندن و جابهجای اردهال تا چشم کار میکرد چادرهای مسافرتی رنگارنگ بود که قرار بود شب سرد آنجا را برای مردم تحمل کردنی کند. در ورودی امامزاده و زیر گلدستهها پارچه سیاه بزرگی زده بودند که رویش نوشته بود: مراسم سنتی مذهبی قالیشویان فین کاشان در کربلای ایران.
جدا از اینکه جمله فعل نداشت بسیار گویای وضعیت برنامه بود؛ سنتی بودن مراسم به مذهبی بودنش تقدم داشت و شاید به همین دلیل به تاریخ شمسی برگزار میشود و نه قمری و شاید به همین دلیل قالی در آن مهم است چون به طور سنتی قالی محصول قدیمی همین دیار است و شاید به همین دلیل موضوع اینقدر وابسته به جغرافیاست که: قالیشویان فینِ کاشان! یعنی هم اسم فین باید باشد آن هم در اول و هم کاشان چون بالاخره الان کاشان آباد و مرکز است. کربلای ایران هم یعنی اردهال و تلاش زیادی میشود که این واقعه با واقعه عاشورا مقایسه شود.
بیشتر مردمی که در امامزاده بودند غیر فینی بودند و از آن شب یا یکی دو شب قبل آمده بودند تا دچار ترافیک روز برنامه نشوند و جای بهتری برای خودشان دست و پا کنند. فینیها ولی انگار مطمئن بودند به جا و جایگاهشان که آن شب یا نبودند یا بسیار کم بودند.
همان طور که گفتم شناسنامه فینی بودن در چنین مراسمی چوبدستی است. فینیهای معدودی که آن شب دیدیم چماقهایشان را با افتخار دست گرفته بودند، انگار بخواهند تفاخر کنند به بقیهای که حق نداشتند چوب دستشان باشد.
از یک نفر شنیدم این چوبدستیها وجهی از شخصیت کاشانیهاست که همان محافظهکاری شدید و به تعبیری ترسو بودن است. چون بالاخره چوبدستی از شمشیر و نیزه کمتر خطر دارد هم در زد و هم در خورد!
ولی فکر میکنم این تعبیر درست نیست. چماق از قدیم یک سلاح ایرانی بوده و شاید بیشتر به دلیل دهقان بودن مردم. همانطور که بیابانگرد بودن و در چادر زندگی کردن و شکارچی بودن ملازمه دارد با شمشیر و نیزه و تیر وکمان به عنوان سلاح. شاهد مثال هم لشکر ایرانی مختار است که خیلیهایشان چماق داشتند و اسمش را گذاشته بودند کافرکوب! و همین چماق به دستها بودند که محمد حنفیه را از بند زبیریها نجات دادند.
نکته دیگر این چوبها هم این است که میگویند بیش از 1300 سال پیش که مردم فین آمده بودند برای کمک به علی بن باقر (ع)، با چوب و بیل و کلنگ آمده بودند. به تعبیری از سر زمین آمده بودند یا به تعبیری دیگر در حال آماده کردن خودشان برای جشن مهرگان بودند که خبر بهشان رسیده و خودشان را رساندهاند و به همین دلیل هرسال با همان چوبها مثلا میآیند.
داخل امامزاده شدیم و زیارتی کردیم و در ساختمان آینه کاری شده چسبیده به امامزاده که محل نماز جمعه اردهال بود، نماز خواندیم. دو تا تیر چوبی نامتقارن از دیواره داخلی گنبد امامزاده بیرون بود و مثل دو خط متنافر بالای ضریح. انگار که دو خط متنافر بدون رعایت هیچ تقارنی حجم گنبد را قطع کنند.
وقتی از امامزاده بیرون میآمدیم داشتند ضریح و درها و دیوارها را با گلاب میشستند. از آنچه شنیده بودم و خوانده بودم بر میآمد این برنامه که حدود 13 قرن است برگزار میشود خیلی دست نخورده و فکر میکنم دور بودن رسانهها و دور بودن اردهال از شهرهای بزرگ در این دست نخوردگی بیتاثیر نبوده.
پاسی از شب گذشته بود که تصمیم گرفتیم برگردیم. راستش میخواستم شب را بمانم در اردهال ولی شدنی نبود. اگر میماندم آنقدر خسته و بیخواب میشدم که برنامه فردا صبح را از دست میدادم.
ادامه دارد ....