خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلالآل احمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموشنشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. تا دیروز 6 بخش از این گزارش منتشر شد و امروز بخش هفتم این سفرنامه جذاب را میخوانید.
وقتی برگشتیم یکراست رفتیم خانه همان «یک جوان سگزآبادی» کتاب جلال. ساعت 7 شب شده بود و این ساعت در شهر کوچکی مثل سگزآباد دیروقت است. خانه داوودی یک طبقه بود با حیاطی در جلوی خانه که درختی داشت، ایوانی در ورودی و دو اتاق. خانه کم نور بود. پیرزنی نحیف و به نظر ناخوش احوال در گوشه خانه در رختخواب دراز کشیده بود و پیرمرد که همان جوان مورد نظر ما بود، داشت نان و ماست در دهان همسرش میگذاشت. نشستیم تا کار او تمام شود. خود فضلالله داوودی هم خیلی سرحال نبود. عصایی به دست داشت و ریشی سفید کرده بود و لنگان لنگان راه میرفت. او به عارضه پیری روی صندلی نشست و ما روی زمین روبرویش. عباسپور که دید دوربین کوچکم را آماده میکنم، آرام گفت از همسر داوودی عکس نگیرم و بعد با صدای بلند به عمو فضلالله گفت به چه کار آمدهام و دنبال چه هستم.
عمو فضلالله پرسید فارس هستم یا ترک یا تات. دست و پا شکسته ترک بودنم را پنهان کردم و گفتم فارس هستم تا راحتتر صحبت کنیم. عمو فضلالله گفت: خواهر جلال زن حاجی حسن آقا بود. ما با حاجی حسن آقا رفت و آمد داشتیم و به همین خاطر کم کم با جلال رفیق شدیم. جلال میخواست انقلاب کند، مثل خمینی. به من گفت داوودی میتوانی 30ـ40 نفر اینجا جور کنی انقلاب کنیم! واقعیتش من از رییس پاسگاه بویینزهرا کتک هم خوردم سر این مسئله. بالاخره هم پی به کارش بردند و رژیم جلال را کشت. وقتی خبر مرگ جلال برای حاج حسن آقا آمد، من هم رفتم تهران خانه پدرش. خب با جلال رفت و آمد داشتم و خانهشان را بلد بودم. چارسوق بازار بود خانهشان. همان کنار درشان فاتحه خواندم و برگشتم. آدم بزرگی بود؛ هم در سواد هم در فهم هم در قد.
پرسیدم توانسته برای خواست جلال آن آدمها را جور کند یا نه. گفت: نه مردم میترسیدند. آن موقع اسم شاه میآمد مردم حسابی میترسیدند.
خواستم از کتک خوردنش بیشتر بگوید. گفت: ساواک پیگیر کار جلال بود، آنها میگفتند جلال در سگزآباد دارد آدم جمع میکند علیه رژیم. یک بار هم در بویینزهرا یک عده فضولی کردند و مرا نشان مامورهای امنیه دادند که این با جلال دوست است و رفت و آمد دارد. آنها هم مرا گرفتند و کتک مفصلی زدند.
از پدر جلال و شیخ روحالله هم خاطره داشت و به خوبی و بزرگی ازشان یاد میکرد. بین صحبت گهگاهی مرا فراموش میکرد و زبانش برمیگشت به تاتی، عباسپور هم مدام تذکر میداد فارسی صحبت کند. گفت 87 سال سن دارد. گفتم خدا حفظتان کند. گفت: بگو خدا بهت عمل بده.
زمانی که جلال آن عکس را از او گرفته بود، حدود 30 سالش بود و معلوم است جلال هم تا حدودی اهل رفیقبازی بوده که از میان آن همه عکسی که از مردم گرفته عکس داوودی که رابطه بهتری با او داشته را در کتاب گنجانده.
وسط حرف گاهی نیمخیز میشد برود برایمان چای بریزد که با اصرار مینشاندیمش که به زحمت نیفتد. گفت: شما را نمیشناسم، آمدی تحقیقات کنی مرا ببری بالا یا بکشی پایین؟! و خندید. دوباره کمی توضیح دادم که به چه کار آمدهام. گفت قبلا هم کسانی سراغش آمدهاند و از او سئوالاتی پرسیدهاند از جمله حسین دانایی پسر شیخ حسن که سال گذشته آمده.
پرسیدم: جلال وقتی سگزآباد بود کجاها میرفت؟ گفت: دروغگو دشمن خداست، از خانه حاج حسن آقا در میآمد نمیدانم کجا میرفت. حرف و کارش سری بود. هرکسی نمیدانست کجا میرود. کمی مکث کرد و ادامه داد: خدا خمینی را بیامرزد که آمد و اینجا را درست کرد، والا اگر خدایی نکرده خدایی نکرده خدایی نکرده تا امروز شاه میماند دیگر نه زنمان مال خودمان بود نه دخترمان و نه پسرمان. خدا به حق امام زمان خودش و پدرانش را بیامرزد! از خدا خواستم عمر مرا کم کند، بدهد خمینی. الان هم میگم خدا عمر مرا بگیرد بدهد به خامنهای. گفتم: خدا هم به شما عمر بدهد هم به ایشان از فضلش که کم نمیشود.
گفت: ما چه کارهایم. صد نفر مثل من بمیرند از سر خامنهای، از سر علما یک مو کم نشود. بعد هم از شیخ فضلالله نوری ماجرایی تعریف کرد که در واقع تقریر عوامانه ماجرای تحریم تنباکو بود. یعنی هم اصل ماجرا را اشتباه میگفت و هم جای میرزای شیرازی و شیخ فضلالله را عوض کرده بود، ولی به نظرم برای شنیدن و خواندن ماجرای جالبی بود. گفت: شاه بیاجازه آقای فضلالله نوری که مرجع تقلید بود رفت باد و آفتاب مملکت را اجاره داد و تنباکو وارد کرد. بعد آمد و گفت یک معامله مفت زدم، باد و آفتاب را دادم و تنباکو گرفتم. فضلالله نوری گفت: ایران را به باد دادی. شاه گفت: چطور؟ فضلالله نوری گفت: بدبخت فلکزده فردا ارباب و رعیت کشاورز را جمع میکنند این اجنبیها میگویند آفتاب اگر نباشه محصول عمل میآد؟ پس اینقدر اجاره آفتاب باید بدهید. باد اگر نباشه شما میتوانید خرمن باد بدهید و کاه جدا کنید؟ بوی گند و تعفن همه جا را برمیدارد، پس اینقدر باید اجاره باد را بدهید.
شاه گفت: حالا چه کار کنم. فضلالله نوری گفت: برو بگو علمای ما میگویند در ولایت ما تنباکو حرام است. به همین بهانه معامله را به هم زد. علمای ما اینجور بودند.
معلوم نیست ماجرای تحریم تنباکو چه سیری طی کرده که به این افسانه تبدیل شده ولی برایم جالب بود.
چند بار دیگر پرسیدمش تا مطمئن شوم خاطره دیگری از جلال میگوید یا نه. حس و حال و حواسش به حرف دیگری قد نداد. گفت چیز دیگری یادش نمیآید، ولی نان و پنیر دارد! دعوتمان کرد به نان و ماست و پنیر برای شام که مهمان، حبیب خداست. گفتیم دعوتیم. چندتایی عکس از عمو فضلالله گرفتم و بلند شدیم به خداحافظی. توجهم جلب شد به سقف خانه که تیرهای موازی چوبی بود و رویشان تختههای منظم. از آن هم عکس گرفتم و زدیم بیرون.
با عباسپور رفتیم خانه وهب فرجی که شوهر عمه او هم بود. وارد خانهاش که شدیم اول سقف خانه را نگاه کردم. سقف مثل آنچه جلال در کتابش نوشته بود، تشکیل شده بود از همان تیرهای چوبی موازی و نیهایی که کنار هم و عمود بر تیرها رویشان چیده شده بود. معلوم بود عمر خانه لااقل باید 50 سالی باشد. با توجه به اینکه در منطقه نی وجود ندارد سئوال کردم نیها را از کجا میآورند و جواب شنیدم از قزوین و اگر قزوین هم نی نداشته باشد، رشت حتما دارد و قزوین سر راه رشت است به هر جایی. حاج وهب نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بود. عباسپور آنجا هم تذکر داد از عمهاش عکس نگیرم که حاج وهب احتمالا خوشش نمیآید.
گفت با جلال برخوردی نداشته، ولی او را دیده و کتاب تاتنشینها را هم خوانده. جلال جوان بود آن موقع و از همه چیز یادداشت برمیداشت. با مردم صحبت خوب و خوشنودی میکرد. مردم دوستش داشتند.
از حاج وهب هم قصه دعوت علمای قم توسط شیخ روحالله برای جهاد با رضاخانِ به قول او «گنده» را شنیدم و همان ماجرای سودای مشت و درفش نمیشود و این بار به جای قندان استکان چایی که پرت میشود و دفعه پیش قندان به دیوار خورده بود و این بار استکان به سر آن بنده خدا!
حاج وهب هم که نقش شمر تعزیههای سگزآباد را بازی میکرد، از شیخ روحالله دانایی به بزرگی یاد میکرد. در واقع همه از شیخ روحالله و شیخ حسن به خوبی یاد میکردند. فقط در دبیرستان 17 شهریور بود که از کسی شنیدم شیخ روحالله فقط یک کار نادرست انجام داده و آن اینکه دستور داده یکی از معابد و آتشگاههای زرتشتیها را که در همان منطقه (فکر کنم در اطراف روستای رودک بوده) تخریب کنند.
حاج وهب کتابم را گرفت به تورق. به عکس عمو فضلالله که رسید گفت: فضلالله! قدیم خوش عکس بود. جلوتر به طرحی از عروسی که رسید تامل کرد. عباسپور گفت این عمه ما را حاج وهب با اسب برد به خانهاش. حاج وهب جَلد جواب داد: کلاه گذاشتید سرمان دیگر!
حاج وهب میگوید تعزیههایمان همه ترکی بود. همه تاتها ترکی بلدند ولی تاتی را فراموش نکردهاند. حاج وهب خیلی توضیح داد از نحوه تقسیم آب در گذشته که حالا دیگر راحت شده با ساعت. او هم دعوتمان کرد به شام که نماندیم و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خانه خانم تجدد که گویا تنها زن مسئول در شهر سگزآباد بود.
خانه آنها هم مثل بیشتر سگزآبادیها حیاط داشت و درخت. تجدد دو دختر کوچک داشت و همسرش در شرکتی خدماتی کار میکرد. در اثنای همان مدتی که مزاحمشان بودیم فهمیدم به کمک شوهرش کار کشاورزی هم میکنند. شام همان ماهیهای پرورش ماهی سر قنات را خوردیم و اردکی که در حیاط خانهشان بزرگ شده بود.
همسر خانم تجدد اهل ماهیگیری بود و میگفت در روستای رودک که حدود 10 کیلومتر با سگزآباد فاصله دارد، سدی خاکی هست که ماهی زیاد دارد. کنجکاو شدم که وسط بیابان ماهیگیری از کجا یاد گرفته. گفت در دوران زندگی در بابلسر به واسطه کار پدرش.
بعد از شام گردنبندی که خانم تجدد گفته بود را دیدم. عبارت بود از چند دانه عقیق و سنگهای سفید (که همسر او گفت بعضیهایشان استخوان است) و دانههای کوچک سفال. همه سوراخهای ریزی در محور هندسی داشتند که به گفته آنها در مهرهها وجود داشته و این یعنی تکنولوژی سوراخ کردن این سنگهای ریز در آن دوران نزد مردم وجود داشته.
از گردنبند عکس گرفتم. همینطور از ظرفی سفالی که لب پریده بود، ولی مجموعا سالم. ظرف دو تا هم دسته داشت که آنها هم سالم مانده بودند. میگفتند ظرف را از پدربزرگشان گرفتهاند. دیگر چیزی که در خانه آنها دیدیم ظرفی سنگی بود به اندازه کف دست که به درد خرد کردن و سابیدن خوراکیهای کم و کوچک میخورد. همه آنها را از زاغه و قرهتپه پیدا کرده بودند. موقع رفتن و خداحافظی هم یک مشت کشمش بهمان دادند که مال انگورهای سگزآباد بود.
وقتی از خانهشان بیرون زدیم عباسپور توضیح داد که تجدد خانم فعال و روشنی است که حضورش در این چند ساله در شورای شهر باعث شده دختران سگزآبادی توجه بیشتری به تحصیل و مسائل اجتماعی پیدا کنند.
عباسپور اصرار کرد شب مهمانش باشم، قبل از او هم همسر خانم تجدد خواست خانهشان بمانم. ولی گفتم که برمیگردم بویینزهرا که فردا باید بروم ابراهیمآباد. شماره دهیار ابراهیمآباد را از عباسپور گرفتم و خداحافظی کردیم.
آن شب را هم رفتم در همان مهمانخانه قائم؛ با این فرق که اتاقهای یک نفرهاش پر بود و یک اتاق عمومی سه نفره گرفتم. هر تخت این اتاق 6 هزار تومان قیمت روزانهاش بود که بعد از چانه زدن با 15000 تومان حاضر شد اتاق را به من دربست اجاره بدهد! آن شب تا صبح صدای هو هوی باد آمد و ریزش باران.
ادامه دارد...