به گزارش خبرگزاری مهر، در این گفتوگو با دکتر حسین کلباسی اشتری، مدیرگروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی و دارای مدرک دکترای فلسفه غرب از دانشگاه تهران، به واکاوی رابطه تمدن اسلام با تمدن غرب پرداختیم. وی در بخشی از این گفتوگو، به تصرف موجود در واژهي تمدن، به دلیل روح تكنيكي عصر جدید اشاره نمود و نظریهي برخورد تمدنهای فوکویاما را هم منتج از همین تصرف دانسته است. وی در این باره میگوید: «آن چيزي كه در مقام مواجهه، ستيز، تفوق، هژموني و امثالهم قرار ميگيرد، در ادبيات استراتژيك و با نگاه استراتژيستها بايد توجيه شود. اگر تمدن به معناي دقيق كلمه مد نظر باشد، تمدن همواره در طلب و در جستوجوست، نه در تفوق و استيلاي بر غير. اين با خصلت انساني، ناموس كيهاني و وضع طبيعي بشر سازگار است.»
ارزيابي شما از سير تحولات فكري غرب از تمدن يونان باستان تا به امروز چيست و اين سير تحول فكري به چند دورهي متمايز از هم قابل تفكيك است؟
در كتابهاي تاريخي عمومي و به خصوص در كتابهاي تاريخ فلسفه، معمولاً تاريخ غرب به سه دورهي يونان باستان، قرون وسطا و جديد يا معاصر تقسيم ميشود. ممكن است در داخل اين سه دوره، تقسيمبنديهاي فرعي هم صورت بگيرد، مثل قرون وسطاي اوليه، مياني و متأخر. همچنين ممكن است به دلايلي، مقاطع جديد و معاصر از هم تفكيك شود. منتها مهمتر از همه اين است كه اين تقسيمبنديها عمدتاً جنبهي اعتباري دارند؛ يعني هيچ شخصي در قرون وسطا، خودش را قرون وسطايي نميناميد يا در قرن هجدهم كسي خودش را متعلق به دورهي جديد يا معاصر نميدانست. اين تقسيمبنديها رنگوبوي مطالعات قرن نوزدهمي دارد كه تفكيكي ميان خطوط كلي فكري و به خصوص در ساحت فلسفه، ميان سمتوسوي انديشهها و مكاتب صورت گرفت. در خصوص اينكه چه سالي يا حتي چه قرني را براي تفكيك اين ادوار در نظر بگيريم، بسته به اينكه با چه اعتباري بخواهيم به قضايا نگاه كنيم، با مشكلات مختلفي مواجه هستيم.
اما نكتهاي كه به خصوص در باب قرون وسطا ميتوانم عرض كنم اين است كه نوعاً در نوشتههاي تحليلي و احياناً با رويكردهاي تعصبی، اين قرون به منزلهي دوران حاشيهاي، فرعي و حتي به يك معنا، خارج از مدار تاريخ هستي غرب تلقي ميشود؛ به جهت اينكه دورهي جديد را احياي همان تمدن يوناني و يونانيمآبي دانستهاند.
لذا كلمهي «وسطا» يا «ميانه» از آن رو انتخاب شده كه منظور حد فاصل دو تمدن اصلي، يعني تمدن يونان و دوران معاصر است. در واقع اين ادوار فقط يك پل ارتباطي بوده كه اين دو دوره را به هم متصل كرده است. مطالعاتي هم كه دربارهي قرون وسطا انجام ميشود مجموعهاي از مطالعات بسيار تخصصي و دور از ميدان و مدار مطالعات عام و شايع تلقي ميگردد؛ گرچه به هر حال، اهميت اين مطالعات هم انكارناپذير است.
بنابراين بايد توجه كنيم كه اين اعتبارات تا چه حد در تقسيمبنديها مؤثر بوده است. عليالقاعده بايد دربارهي اين شاخصها فكر و تأمل كرد و خود قبليها هم در اين خصوص حرفهاي زيادي دارند كه اين تفكيك ادوار تا چه حد ميتواند اعتبار مطلق داشته باشد.
اگر شما جز آن دستهايد كه قائل هستند تمدن اسلامي شكل گرفته و فقط فرازوفرود داشته است، بفرماييد كه نسبت اين تمدن اسلامي با تمدن يونان چگونه بوده است؟ آيا تمدن اسلامي دنبالهروي تمدن يونان بوده است يا بر آن تأثير گذاشته است؟ آيا بين اين دو تعامل وجود داشته يا اينكه در تقابل يا يكديگر بودهاند؟
آنچه در سؤال جنابعالي مطرح است و ميتوانم به عنوان نكتهي اساسي اين پرسش بر آن تأكيد كنم اين است كه تمدن اسلامي را در حد فاصل بين قرن دوم تا پنجم قمري، عمدتاً بايد با جذب و توجه به غير، همراه با حس كنجكاوي و در يك كلمه، توأم با نوعي طلب، توصيف كرد.
در كتابها و نوشتههاي مختلف، در باب نهضت ترجمه قضاوتهايي صورت گرفته است. حتي برخي از مخالفين فلسفه، اخذ و اقتباس علوم يوناني و به خصوص فلسفهي يوناني را در مدار سياسي و نقشهي دولتهاي حاكم و به خصوص دولت عباسي توصيف ميكنند. بايد توجه كنيم كه همهي امور و به خصوص عرصهي فرهنگ را نميتوانيم فقط متأثر از حاكمان، فرمانروايان و تصميمگيران سياسي تحليل كنيم. آن فضايي كه به طور عمومي در اين دوره حاكم است اين است كه هر آنچه ميتواند در قوام آن تمدن و ساخت و بافت مؤثر باشد، اخذ و جذب شود و در هاضمهي آن فرهنگ، به نفع آن پيكره و هيئت، استفاده شود. اين نكتهي مهمي است.
ما امروزه اگر از سرمايههاي علمي و فلسفي ديگران استفاده كردهايم، چيزي از آن كم يا به آن اضافه كردهايم و شرح و تفسيري بر آن نوشتهايم، به يقين در نتیجهي همان طلب و خواست بوده است. بيان اين سخن كه در آن دوره، بدون توجه و التفات به روح حاكم بر علم و فلسفهي يوناني، چيزهايي وارد فرهنگ اسلامي شد و بسياري از امور را تحت تأثير قرار داد يا اينكه احياناً اين معنا را به يك نتيجهگيري سلبي منتج كنيم، به نظر ميآيد طريق و استنتاج درستي نيست.
واقعيت مطلب آن است كه مجموعهي مكتوبات و ميراثي كه بعد از آن دوره براي ما باقي مانده، آن قدر بر وضع و حال و صيرورت فكري ما مؤثر بوده و تأثيرات مثبتي هم بر جاي گذاشته است كه اين را نميتوان انكار نمود يا از آن چشمپوشي كرد. بسياري از محصولات فكري، فرهنگي و علمي ما بر اثر همين ورود و توجه به مباني فرهنگي غير بوده است. البته وقتي ما به ورود فرهنگ غير فكر ميكنيم و در صدد اقتباس برميآييم، طبعاً به مبادي آن مباني التفات داريم و ميدانيم آيا مباني با وضع ما سازگار است يا خير و چگونه ميتواند در آن هندسه و پيكره ثبت و ضبط شود. اين اصل است، منتها موقوف به يك خودآگاهي است كه اگر آن خودآگاهي اتفاق نيفتد، اين اخذ و اقتباس هم موجب پريشاني و زحمت براي ما خواهد شد.
بنابراين هر تحليلي كه صورت گيرد و هر اتفاقي كه روي داده باشد، به هر حال، نتيجهي حاصلشده نتيجهي بسيار مؤثر، سازنده و خلاقانهاي بوده است. اين را ما نميتوانيم انكار كنيم. در لسان برخي از گويندگان جاري شده است كه فلسفهي ما همان يونانيات است. اين سخني ناپخته است كه ما تمام تلاش فيلسوفان و حكماي خودمان را از زمان فارابي تا حال حاضر، به تكرار، تقليد و حداكثر شرحنويسي بر آراي يونانيان تقليل دهيم. ناديده گرفتن اين دستاوردها و كوششهاي نظري، اگر نگوييم بيانصافي، حاصل غفلت و بيتوجهي است؛ چرا كه در انديشهي حكماي ما، مباني فكري و مبادي بسيار عميق ديني و وحياني جاري بوده است كه اين موضوع خود، بحث مفصلي ميطلبد.
اگر از زاويهي مقابل به موضوع نگاه كنيم، برخي مقاطع تمدن غرب را وامدار تمدن اسلامي ميدانند. شواهد اين وامداري چيست و چه ميزان اين ادعا صحت دارد؟
در اين خصوص، نه به استناد كتابهايي كه به قلم نويسندگان غيرغربي نگاشته شده، بلكه با توجه به تحقيقات وسيع خود غربيها در زمينهي اخذ و اقتباس علوم و معارف فرهنگ اسلامي، خواهيم ديد كه آنها خودشان نسبت به اين مسئله معترفاند. از شواهد موجود، كافي است فقط به آنچه در حد فاصل قرون دوازدهم تا چهاردهم ميلادي، تحت عنوان نهضت ترجمهي لاتيني، در غرب اتفاق افتاده است، توجه كنيد. حجم عظيمي از منابع علمي و فلسفي ما، در همين فاصله، در دارالترجمههاي آن روزگار، در دو منطقهي صقلیه (سيسيل امروزي) و اشبيليه (سويل) در ايتاليا و اسپانيا، به زبان لاتيني ترجمه شده است. مترجمان همت اصلي خودشان را مصروف به اين كرده بودند كه همهي آن چيزي را كه به دستشان رسيده بود، وارد فرهنگ و ادبيات لاتيني كنند. حتي اين كار با حمايت حكومتهاي وقت انجام ميشد، نه اينكه صرفاً اغراض و اهداف سياسي در اين مسئله دخيل بودهاند، بلكه اساساً دنياي لاتيني فكر ميكرد كه براي بقا و استمرار خود، بايد اين علوم را ضبط و به فرهنگ خودش تزريق كند.
در اين زمينه، شواهد بسياري وجود دارد. فهرست بلندبالايي از آثار درجه يك علمي و فلسفي، با شتاب و سرعت و اشتياق قابل توجهي، در اين فاصلهاي كه خدمتتان عرض كردم، از عربي به زبان لاتين ترجمه شده است. همين متون ترجمهشده به لاتين، در فرهنگ اروپايي امروز وارد شده است. حتي در تحقيقات زبانشناسي و اتيمولوژي، هنوز هم ميتوان اصطلاحات و لغاتي كه از عربي وارد فرهنگ اروپايي امروز شده است ملاحظه كرد.
به هر حال، اين رفت و برگشت و به اصطلاح بدهبستان، چه از اين سو و چه از آن سو، در مقاطعي اتفاق افتاده است و اين الزاماً به معناي هژموني و تسلط سياسي نيست. البته در خصوص اين دورهاي كه نام برديد، يعني دورهاي كه غرب از فرهنگ شرقي و اسلامي بهره برده است، بايد گفت كه اين اتفاق با آغاز جنگهاي صليبي و در ادامهي مواجههي عالم مسيحي با عالم اسلامي روي داده است؛ ولي هر چه كه هست، بعد از اين مواجهه، نوعي اشتياق هم پديد آمده كه نهضت ترجمه به زبان لاتين، در ادامه و در استمرار آن واقع شده است.
با نگاهي به آينده، درمييابيم كه مدرنيته و جهانيسازي فرهنگ غرب در ذات خود، تماميتخواه است و قطعاً فضايي را براي بروز تمدنهاي ديگر ايجاد نخواهد كرد. با توجه به اين موضوع، با شكوفايي دوبارهي تمدن اسلامي، نسبت اين تمدن و تمدن غرب چگونه خواهد بود؟
اجازه بفرماييد من اصلاحي از لحاظ واژگان مورد استفاده در اين گفتوگو داشته باشم. اگر اينجا تأكيد ما بر تمدن است، بايد توجه داشته باشيم كه هيچ تمدني نميتواند با تمدني ديگر تقابل و مواجهه داشته باشد. آن چيزي كه در مقام مواجهه، ستيز، تفوق، هژموني و امثالهم قرار ميگيرد، در ادبيات استراتژيك و با نگاه استراتژيستها بايد توجيه شود. اگر تمدن به معناي دقيق كلمه مد نظر باشد، تمدن همواره در طلب و در جستوجوست، نه در تفوق و استيلاي بر غير. اين با خصلت انساني، ناموس كيهاني و وضع طبيعي بشر سازگار است. هنگامي كه بشر از وضع طبيعي خودش خارج شود و به طبيعت ثانوي يا شكل و صورت حركت قصري درآيد، آن گاه ديگر از طلب و جستوجو دست برميدارد و به فكر دستاندازي بر منابع غير ميافتد.
بنابراين به نظر ميآيد مواجههي تمدني، لااقل در مقام لفظ، احتياج به اصلاح و ترميم دارد؛ چون تمدنها عليالقاعده براي قوام و استمرار وجودي خويش، نياز به عناصري دارند كه مسلماً و يقيناً نميتوانند به ضرر و به زيان فرهنگها و تمدنهاي ديگر باشند. اصلاً روح تمدن، روح تعامل و بدهبستان است. اين با آن چيزي كه در يكي دو دههي قبل تحت عنوان گفتوگوي تمدنها يا نبرد تمدنها مطرح شد هم مشابهت و هم مغايرت دارد؛ يعني بحث فقط ژئوپليتيك و گفتوگو و تعامل سياسي نيست، بلكه مدار بحث به يك معنا ميتوان گفت كاملاً فرهنگي است.
شاهد بر اين معنا اين است كه در خود غرب، امروز سخن از حوزههاي ميانفرهنگي است؛ حوزههايي كه به هژموني فرهنگ عنايت ندارد، بلكه به صورت ديگري ميانديشد كه در آن فرهنگهاي مختلف به صورت بينابيني تعريف شوند و تجارب و دستاوردهايشان را در اختيار يكديگر قرار دهند. دربارهي اينكه چنين چيزي شدني است يا خير، من بحثي ندارم، ولي به عنوان يك امكان قابل توجه است و قبل از آنكه به ضرورت يك بحث نگاه شود، بايد در باب امكان آن، فكر و تأمل شود. لااقل اهل فلسفه به اين مسئله توجه كامل دارند.
پس اگر گفتوگو يا فضاي تفكر ما متوجه تمدن باشد، اين تمدن بالضروره نميتواند به قصد مواجهه با تمدني ديگر برآيد، چه رسد به استيلا و غلبهي يك تمدن با اين هدف كه تمدني ديگر را از ميدان تأثيرگذاري خارج كند. چنين اتفاقي معطوف به مقاصد ديگري است كه لااقل در تعريف تمدني نميگنجد و بايد با ادبيات ويژهي آن حوزه بدان وارد شويم. البته ستيز ميان كشورها و اقوام، با قصد از ميان بردن ديگري، واقعيتي انكارناپذير است.
غرب لااقل در دو سه دههي اخير و به خصوص بعد از وقوع انقلاب اسلامي، متوجه چيزي شده است كه استيلاي او را تحت تأثير و تحت شعاع قرار ميدهد و براي اينكه بقاي خودش را تضمين كند، در صدد حذف و طرد آن است. پديد آمدن بنيادگرايي، فاندامنتاليسم، تروريسم و پديدههايي مثل القاعده و امثالهم، چيزهايي است كه بيش از آنكه از دامن فرهنگهاي غيرغربي آمده باشد، محصول و برآمدهي همين فرهنگ و نگاه است.
بنابراين گفتن اينكه ستيزي در ميان نيست، حرف كاملاً غلطي است. اين ستيز و مواجهه، به طور جدي و در لايههاي مختلف، مطرح است؛ منتها همان طور كه عرض كردم، اگر چنين تقابلي اتفاق افتاده است، مسلماً برآمده از نگاه تمدني و فرهنگي نيست، بلكه كاملاً نگاه ضدتمدني و ضدفرهنگي است، چون پديدهي فرهنگ، با مؤلفههايي كه از آن ميشناسيم، نميتواند چنين نگاهي را به فرهنگهاي پيرامون و غير داشته باشد.
به تعبير شما، در مقام عمل، تمدن غرب و اسلام در كنار هم زيست خواهند كرد و هر گونه جنگ و درگيري و تنشها كه اتفاق ميافتد، در سطوحي سياسي و استراتژيك خواهد بود.
يقيناً همين طور است. البته اين بدان معنا هم نيست كه ما روح تكنيكي جديد غرب را از هر گونه تفوق بر فرهنگهاي غير مبرا كنيم. اساساً روح تكنيكي، روح استيلا، تسلط و تصرف بر طبيعت و امكانات پيراموني است. اين را نبايد انكار كرد، منتها اگر اين روح بخواهد با مقياس تمدني سنجيده شود، بايد بگوييم كه از مدار مفاهيم اصيل انساني خارج شده است و در مدار ارتباط ميان فرهنگها قرار نميگيرد، بلكه سطح بحث و تبعاً ادبيات حاكم بر اين رفت و برگشت و وضعي كه يقيناً در چهارصد سال اخير وجود داشته است، از مقولهي تمدن و فرهنگ فراتر رفته و در لايهي ديگري مطرح شده كه عمدتاً معطوف به لايهي سياسي و مقاصد منفعتطلبانه بوده است. لايهاي كه در اصل، با روح تمدني سازگار نيست.
نظریهي پایان تاریخ فوکویاما هم در همين چارچوب تعريف ميشود؟
اگر در اين گفتمان كلمهي تمدن (Civilization)، فرهنگ و واژگاني از اين دست به كار رفته، در واقع به عاريت گرفته شده و بالمجاز است؛ مثل خيلي از مفاهيم ارزشمند ديگري كه در گفتمان استراتژيستها به كار ميرود، ولي هيچ وقت معناي اصيل خودش را ندارد. امروز ممكن است يك استراتژيست يا نظريهپرداز، در يك سخنراني، دهها و حتي صدها بار، از «عدالت»، «صلح»، «امنيت» و امثالهم سخن بگويد؛ اما براي اهل معنا و فلسفه، قلب ماهيت و تصرف در معناست. به تعبير ديگر، ميتوان گفت خروج از معناي اصيل و اوليه به يك معناي ثانوي است، منتها اين تصرفي است كه براي گوينده و نويسنده به وجود آمده، وگرنه از موطن اصلي خودش خارج شده است.
دغدغهاي كه من الآن در سخنانم دارم اين است كه امروزه ما با اين روح تكنيكي در همه چيز و حتي در واژگان، تصرف كردهايم. بايد روزگاري پديد بيايد كه اين واژگان، دلالتها و منطوقهاي واقعي خودشان را پيدا كنند. از قضا اين موضوع يكي از مهمترين دغدغههاي ديني و فرهنگي ما بوده است. گرچه اين مسئله ارتباطات چنداني با بحث شما ندارد، ولي بايد عرض كنم كه در منطق و اصول فقه ما، يكي از بحثهاي بسيار مهم، حساس و كليدي، مبحث الفاظ است. اين موضوع يك مبحث فرعي، ثانوي و تشريفاتي نيست. هر لفظ دلالت ويژهي خودش و هر عنوان معناي خاصي دارد. اگر از آن دلالت خارج شد، ما در واقع معنا را دستكاري كردهايم و لااقل علم و شرافت انساني چنين اجازهاي به ما نميدهد. بنده اگر از عدالت حرف بزنم، ولي به اسم اجراي عدالت در حق ديگران جفا كنم، در واقع فعل من آن معنا را متأثر خواهد كرد.
به اعتقاد شما، آيا تصور پستمدرنيستي از غرب تصور موجهي است و آيا ميتواند براي جامعهي مسلمين راهگشا باشد؟ يعني آيا ميتواند به ما در مواجههي انتقادي با غرب كمك كند؟
ببينيد اين پاسخ هم بارها توسط استادان و صاحبنظران فرهنگ و فلسفه و اجتماعيات گفته شده است كه وقتي ما واژهي پستمدرن را به كار ميبريم، استفاده از پيشوند «دوره« براي «پستمدرن» غلط است؛ چنانچه وقتي لیوتار كتاب خودش را نوشت، اسم آن را «دورهي پستمدرن» نگذاشت، بلكه از تركيب «وضعيت پستمدرن» استفاده كرد.
پستمدرن به منزلهي تقابل، نفي، نسخ و فسخ مدرن نيست. پستمدرن از امكانات مدرن است. اگر امكانات مدرن را بسنجيم و به آنها توجه كنيم، متوجه خواهيم شد چيزي را در درون خودش ميپرورد كه احتمالاً ميتواند پايهها و مؤلفههاي خودش را تحتالشعاع قرار بدهد و معناي خودش را بازنگري كند. اين ويژگي مدرن است كه به نوعي بازنگري و بازخواني خودش اقدام ميكند و نه مثبت است و نه منفي. اين همان چيزي است كه دويست سال پيش تحت عنوان «نقد» (critic) در كلام كانت آمده و این نقد به نوعي مطالعهي امكانات و البته محدودیتهای يک چیز است. نقد کانتی یعنی دیدن امکانات دقيق و محدوديتهاي متعلَّق ما كه در مطالعهي كانتي از آن به عنوان قوهي شناسایی یاد میشود.
اين موضوع، موضوع مهمي است. اگر گفته ميشود پستمدرن نقد مدرنيته است، به معناي فسخ و كنار گذاشتن و ناديده گرفتن مدرن نيست. اين در سايهي گفتوگوي مدرنيته است كه به شكل و صورتي جديد مطرح ميشود. امروز در ساحت ادبيات، هنر، سياست، اخلاق، فلسفه، صنعت، تكنولوژي و... پستمدرن توجه كرده است كه آنچه در فاصلهي چهارصد سال و به خصوص دويست سال اخير اتفاق افتاده است، با آرمانهايي كه در ابتدا تصور ميكرد، در تعارض است. در ساحت انساني، آرمان عدالت، آزادي، برابري، صلح و امثالهم مطرح بود. گفتوگويي كه امروز صلح را بازخواني كرده، آن را به چالش كشيده و در روابط بينالمللي به شدت با آن درگير است، چيزي است كه با خود مدرن و طراحي آن در پيوند است.
در پاسخ به اينكه ما و به طور عام، اقوام و مللي كه در مدار اين تحول قرار نداشتهاند يا مستقيماً بنيانگذار تحول مدرن و پستمدرن نبودهاند، چه وضعي ميتوانند داشته باشند، بايد گفت كه ما بايد به سمت خودآگاهي حركت كنيم؛ يعني به اين مسئله التفات داشته باشيم كه تاريخ جهان، امري جدي و انكارناپذير در سطح بينالمللي و كيهاني است و ما بايد در اين انديشه باشيم كه براي آينده با توجه به وضع موجود چنين طرحي دراندازيم. همهي ايدهها و سخنان آرماني كه به افقهاي نزديك يا دور خوشبين هستند، براي نگه داشتن روحيهي كار و تلاش خوب است، اما اگر از ما بپرسند كه نقشهي دقيق شما براي طراحي آيندهاي غير از آيندهي غرب چيست، بايد پاسخ لازم را داشته باشيم. در شعر عرفي گفتهاند: «گر تو بهتر ميزني، بستان بزن.»
امروز اگر اين مسئله كه ادبياتِ بعد از دنياي ليبرالدموكراسي چه خواهد شد به ميدان آمده است، فرصت فوقالعاده براي ما محسوب ميشود تا فكر كنيم كه جايگزين (آلترناتيو) ليبرالدموكراسي براي خود ما و آيندهي جهان چه خواهد بود. امروز غرب جايگزيني نميشناسد و هر چه را كه در چنته داشته بررسي كرده و جايگزيني نيافته است. اين مطلب بسيار مهمي است و قطعاً ليبرالدموكراسي، با توجه به چالشهايي كه در صد سال اخير تا امروز داشته است، قابليت استمرار و مديريت عالم را نخواهد داشت. در چنين شرايطي، ما بايد فكر كنيم كه طرح ما براي آينده چه مؤلفههاي دقيقي دارد.
اينكه امروز ميخوانيم معماران و بنيانگذاران غرب جديد فيلسوفان بودند، شايد فرصتي باشد كه ما طرح فلسفي آينده را از سنت خودمان استحصال و استخراج كنيم. در اين صورت، بنده به عنوان محصل و معلم فلسفه، اين را خواهم گفت كه آيا امكان بازخواني مدينهي فاضله فارابي و آراي اهل مدينه در دنياي امروز در وضع كنوني وجود دارد؟ و آيا ما به خودمان نهيب ميزنيم كه با گذشت اين زمان طولاني از مرگ فارابي، همچنان طرح مدينهي فاضلهي فارابي براي ما قابل احيا و بازخواني و در درجهي عاليتر، قابل اجرا هست؟ و اصلاً چنين ضرورتي را در خودمان ميبينيم يا نميبينيم؟
البته ممكن است مخالفان فلسفه، مدينهي فاضلهي فارابي را اساساً زير سؤال ببرند و بگويند كه اين مدينه، مدينهي ديني نيست؛ اما جالب است بدانيم كساني كه به نقد فارابي در خارج از قلمروهاي ما، مثل آقاي عابد الجابري و ديگران اقدام كردهاند، فارابي را متهم ميكنند به اينكه مدينهي او مدينهاي ايدئولوژيك و سراسر ديني است، چون در رأس اين مدينه، يك نبي يا كسي قرار دارد كه شبيه به نبي است. بايد به خودمان اين موضوع را يادآور شويم كه سرمايهها و ميراثي كه در مدينهي آرماني خودمان داشتيم، تا امروز مورد توجه جدي واقع نشده و نميشود. چه زماني بايد اين اتفاق بيفتد؟ اين ميتواند ذيل سؤال شما قرار گيرد كه اساساً طرح ما براي آيندهي بشريت چيست و ما در چنته و در ذخيرهي تمدني، فرهنگي و ديني خودمان، چه نقشهاي براي عالم داريم؟
همان طور كه فرموديد، با توجه به اتفاقاتي كه به خصوص در صد سال اخير افتاده است، ديگر ليبراليسم ظرفيت استمرار در آينده را ندارد. به تعبير بهتر، بايد بگوييم كه تمدن غرب در آستانهي افول و در سرآشيبي انحطاط قرار دارد. اين مسئله در موضعگيريهاي سياسي بسيار مطرح ميشود، اما كدام مصاديق و گزارهها اين فرمايش شما را تصديق ميكنند؟
بروز و افول تمدن غرب، مثل طلوع و غروب خورشيد نيست كه در يك فاصلهي زماني كوتاه و حتي معين صورت بگيرد. ما داريم از يك پديدهي تاريخي و انساني ديرپا سخن ميگوييم كه حداقل چهارصد سال و به طور مؤثر دويست سال از عمر آن ميگذرد. اين افول بدين معنا نيست كه فردا صبح از خواب بيدار شويم و ببينيم «نه از تاك نشان ماند و نه از تاكنشان.»
آنچه امروز حضور همهجانبه دارد، آثار و تبعات تمدن تكنيكي غرب است. از كوچكترين افعال زندگي ما گرفته تا جديترين و مهمترين آثار اجتماعي ما، همه و همه رنگوبوي غربي گرفته است. اما در رابطه با اينكه نشانههاي اين افول و زوال چيست، ميتوانيم از كساني مدد بگيريم كه از پايان تاريخ، پايان متافيزيك و پايان فلسفه و پايان هنر و امثالهم سخن گفتهاند. اين پايان همان تعبيري است كه عرض كردم؛ يعني نزديك شدن به اتمام تمامي ظرفيتهاي ممكن در يك موجود.
براي مثال، در يك بازي فوتبال ميگويند مربي تمامي چهرهها و بازيكنان شاخص خودش را به زمين آورد و هر آنچه در چنته داشت به منصهي ظهور گذاشت. امروز تمدن غرب در چنين وضعيتي قرار دارد. اما اينكه سوت پايان اين بازي دقيقاً چه زماني به صدا درميآيد مشخص نيست، چون پديدههاي فرهنگي لايهبندي و استمراري دارند كه به اين شكل كمّي نميتوان از آنها سخن گفت.
مطلب ديگر اينكه عالم منتظر نسخهي مقبول و پذيرفتهشده نميماند. به عبارت ديگر، اگر از افول فرهنگ و تمدن غرب سخن ميگوييم، بايد جايگزيني براي آن معرفي كنيم تا بتواند عطش و طلب مردم را در عالم برآورده كند. اگر اين جايگزين را ميشناسيم، بايد از آن خبر دهيم و از مختصاتش سخن بگوييم. بايد بگوييم آن فرهنگ، تمدن و نسخهاي كه ميتواند به نياز عميق و مستمر مردم پاسخ بدهد چيست؟ اگر اين نسخه شناختهشده است، مسلم بدانيد كه به زودي آثار و نتايجش را آشكار خواهد كرد. علائمي از آن آشكار شده، اما اين علائم هنوز اجمال است و به تفصيل نرسيده است.
نشانههاي افول تمدن غرب، لااقل در يك سدهي اخير، با وقوع جنگهاي بينالمللي كه نظم غربي را به چالش كشيده و متعاقب آن، تعاملي كه دنياي غرب با غير خودش و همچنين با داخل خودش حاصل كرده، قابل مشاهده است. اين اتفاقات سرشار از پارادوكسهايي است كه به خصوص در ساحت انساني ديده ميشود و آرمان عدالت و آزادي را كاملاً مخدوش كرده و گفتمان بينالمللي را مبتني بر قدرت قرار داده است.
من توصيه ميكنم كساني كه اين مسئله را به جد دنبال ميكنند، بعضي از نوشتههاي امثال فوكو را در باب ادبيات قدرت ببينيد؛ چرا كه نقدي جدي بر فضاي حاكم و مسلط تكنيكي غرب وجود دارد و علائم افول اين تمدن روزبهروز قويتر و پررنگتر ميشود. اين سيگنالها يكي بعد از ديگري ميآيند. اتفاقاتي كه در سطح بينالمللي رخ ميدهد خيلي گوياست و نميتوان آنها را ناديده گرفت. زماني غرب به عنوان يك اتوپيا، آرمان و قبلهي اقوام و ملل مختلف بود؛ اما امروز حتي كساني كه نيويورك، پاريس، بروكسل يا آمستردام را قبلهي آمال خود ميپندارند، از باب آرمانهاي انساني به اين باور نرسيدهاند، بلكه از دريچهي كميّت، معيشت، استحصال پول، اكونومي و امثالهم به غرب به عنوان مطلوب خود مينگرند. اين در حالي است كه روزگاري، بشر تصور ميكرد همهي آنچه ميخواهد در اين شهرها يافت ميشد و امروز روشن است كه چنين نيست.
*منبع: فصلنامه علوم انسانی اسلامی صدرا، شماره ۱۱ و ۱۲، پاییز و زمستان ۹۳