اسير دست كدامين سراب هستي ، دل !
كه در كوير تغافل عصا به دستي ، دل
بگو فسون كدامين فسانه مسخت كرد
كه از طلسم نرستن دمي نرستي ، دل !
نفس نفس گل ماتم درون سينه شكفت
تو عهد بودن ما را ز هم گسستي ، دل !
به روي پاي تعقل تو ايستادي ، آه !
كنار نعش جنون عاقبت نشستي ، دل !
ضريح و آينه بود و امامزاده نبود
به وعده هاي دروغين دخيل بستي ، دل !
هزار صاعقه خنديد دشنه در پشتت
هنوز در كف باد غرور مستي ، دل !
به روي سنگ مزارت نوشته ام با خون :
براي يك دل سنگي چرا شكستي ، دل ؟
خليل شفيعي