مجله مهر - محمدرضا جعفری: موسسه طلوع بینشانها هر سه شنبه غذا میان کارتن خوابها توزیع میکند. اما این بار قرار است به مناسبت عید قربان به جای سه شنبه، شب جمعه راهی کوچه پس کوچههای تاریک شهر شوند. این سفر شبانه یک تفاوت دیگر هم دارد. اینبار پسران شهدا با بچههای طلوع همراه شدهاند تا زشتیهای پنهان شده در زیر پوست شهر را از نزدیک ببینند و لمس کنند. دو ون سفید از جلوی سازمان به سمت پارک خواجوی کرمانی در حوالی میدان شوش حرکت میکنند.
کارتن خواب ها ماشین عمواکبر را می شناسند
اکبر رجبی معروف به عمو اکبر یکی از بنیانگذاران موسسه طلوع، زیر و بم کارتن خوابها را میداند. درخواست میکند ونهای سفید را دورتر پارک کنند. کارتن خوابها از ون سفید میترسند. فکر میکنند اورژانس اجتماعی برای جمع آوریشان آمده است. با دور شدن ونها، نیسان آبی حامل غذا مقابل پارک خواجوی کرمانی توقف میکند. بچههای موسسه تیز و بز غذا را داخل ظرف یکبار مصرف میکشند و دست به دست میکنند. کارتن خوابها بوی لوبیای داغ عمو اکبر را خوب میشناسند. از هر طرف به سمت نیسان سرازیر میشوند و سفیدی ظرف پلاستیکی در سیاهی دستانشان گم میشود.
فرزندان شهدا بی نشان در پارک
عدهای از کارتن خوابها داخل تاریکی پارک خزیدهاند. معلوم نیست که حال ندارند یا غیرتشان اجازه نمیدهد برای گرفتن غذا سمت نیسان بیایند. برای همین بچهها ظرفهای غذا را روی سینی بزرگی میچینند و به وسط پارک میروند. بوی تند تن و بدن کارتن خوابها و همچنین مصرف انواع مواد شامه را بدجوری آزار میدهد ولی همه سعیشان را میکنند تا رفتارشان باعث آزرده دل شدن کارتن خوابها نشود. پسران شهدا در میان پارک میچرخند و بدون اینکه خودشان را معرفی کنند با کارتن خوابها گپ میزنند. این جور مواقع سر درد و دلها هم باز میشود. مرد میان سالی که پوستش به استخوان چسبیده و دندانهای خرابش به طرز ترسناکی بیرون ریخته است، سرگذشت زندگیاش را خیلی کوتاه تعریف میکند. «زنم با همه چیزم میساخت ولی وقتی معتاد شدم دیگر طاقت نیاورد. هنوزم دوستم دارد. ته همین کوچه اونور پارک زندگی میکند و گفته وقتی ترک کردی بیا. خیلی دلم میخواهد ولی جان ترک کردن ندارم!»
مهدي محمد باقری مدیرکل جوان اداره کل امور ایثارگران شهرداری تهران، خودش فرزند شهید است. «چند سالی است که ما در زمینه آسیبهای اجتماعی فعالیت میکنیم. برخی از ارگانها مثل شهرداری وارد عمل شدهاند ولی گستردگی این معضل به قدری است که به سادگی قابل حل نیست. داریم سعی میکنیم با توزیع غذا پله اول ترک را برایشان فراهم کنیم ولی این قبیل کارها مثل مسکن میمانند و به هیچ وجه درمان قطعی نیستند. درمان اساسی این است که تمام نهادهایی که در این موضوع تکلیف قانونی دارند یکبار برای همیشه پای کار بیایند و با تقسیم کار این مشکل را به نحو مطلوبی حل کنند. امیدواریم روزی را شاهد باشیم که این معضل از چهره شهر پاک شود.»
باورشان نمی شود اینها فرزند شهدا باشند
کارتن خوابها وقتی میفهمند فرزندان شهدا آمدهاند تا یک شب را در میانشان سپری کنند اول تعجب میکنند و بعد حس میکنند که دستشان به مسئولین رسیده است و باید همه دردهای عالم را به زبان بیاورند. بعضی هم بیتفاوت سرشان به کار خودشان گرم است. زن میان سالی با آسودگی پایپ دست گرفته و بیخیال مهمانان ناخوانده دود و دمی به راه انداخته. ولی وقتی عکاسها رویش زوم میکنند شاکی میشود. «هوی عکس نگیر! خوشت میاد یکی از خودت اینجوری عکس بگیره؟»
شب ها کشیک می دهم تا همسرم راحت بخوابد
کمی آن طرفتر زن و شوهری کنار هم نشستهاند. زیلویی روی زمین انداخته و پتویی. روی چهرهشان خستگی یک عمر سختی، چین انداخته است. اول شک میکنم که مصرف کننده باشد ولی خیلی محکم میگوید «نه اصلا. نه خودم نه خانم من لب به سیگار هم نمیزنیم.» مجله دانستنیها و جدول کنار دستش است. میگوید خانمم فوق لیسانس است و خودش هم لیسانس دارد. چهره متعجبم را که میبیند مجموعهای از مدارک تحصیلی و شناسایی رو میکند. یک روز از زمان تمدید بیمه ماشیناش گذشته بود که در راه برگشت از شمال تصادفی میکند که منجر به مرگ میشود. برای جور کردن دیه هست و نیستشان را میفروشند. حتی ۵۰۰ هزار تومان برایشان نمیماند تا پول پیش یک خانه را بدهند و شب در پارک نخوابند. میگوید هر دو کارمندند و از ترس آبرویشان به هیچ کس نگفتهاند شبها در پارک میخوابند. «خانوادهمان وضع خوب ندارند. برای همین نگفتیم که ما هم مثل خودشان بدبخت شدهایم. نمیدانند ما اینجا چه چیزهایی دیدهایم. همین دیروز چاقو گذاشته بودند رو گلوی یکی میخواستند او را بکشند. ولی باز هم جرات نمیکنیم جای دیگری برویم. لااقل اینجا شلوغ است و ما توی این جمعیت گم هستیم. شب ها با رفیقم سه ساعت سه ساعت کشیک میدهیم تا خانمم راحت بخوابد.»
آمار زنان کارتن خواب اکیدا صعودی است!
صدای حرکت کردن نیسان توزیع غذا اجازه نمیدهد داستانش را تمام کند و بیشتر از این دردش را بیرون بریزد. عمو اکبر میگوید: «۷ سال پیش برای اولین بار در پارک طالقانی یک زن کارتن خواب دیدیم و خیلی تعجب کردیم. شاید باورتان نشود ولی حالا در تهران ۵۰۰ زن کارتن خواب داریم.» با این حال عمو اکبر حالش خوب است. محمد باقری قول داده پنج اتوبوس در اختیار موسسه طلوع بگذارد تا کارتن خوابهای بهبود یافته را به پابوس امام رضا(ع) بفرستد. بعد هم عمو اکبر خبر میدهد قرار است در آینده نزدیک ۲۵۰ کارتن خواب بهبود یافته ساعت ۷ شب کوههای تهران را با مشعل روشن کنند.
چه مهمونی با شکوهی شده!
توزیع غذا در حوالی میدان شوش که تمام میشود، سید محسن پسر شهید اندرزگو به شوخی میگوید «دفعه دیگر بیاین برویم بلوار بابای من هم کمک کنیم!» بعد هم عمو اکبر همه را جمع میکند. «الان میخواهیم جایی برویم که اوضاعش فرق میکند. باید دل هایمان را یکی کنیم. هرکسی با هر انگیزهای آمدهایم؛ الان باید آن را کنار بگذاریم و با نیت و انرژی برویم آزادگان تا اتفاق خوبی رقم بخورد.» همه دست به دست هم میدهند و زنجیروار دایره بزرگی را تشکیل میدهند. یکی دم میگیرد «من از عشق بارون به دریا زدم...» همه همراهیاش میکنند و با دعای همیشگی موسسه طلوع برای اعزام به کوره پزخانههای خاموش خَلازیر آماده میشوند.
اینجا کارتن خواب ها مسلح هستند!
تقاطع بزرگراه آزادگان و آزاد راه تهران قم، منطقه خلازیر است. منطقهای خشک و نیمه بیابانی که به کورهپز خانههایش معروف است. میگویند اینجا آدمها مسلحند و نباید با نور دوربینها تحریکشان کرد. از همان کنار بزرگراه بوی سردرد آور گِرَس توی سرت میپیچد. هوا کمی سرد شده ولی نه انقدر که سرما به استخوانهایت رسوخ کند. همه جا ظلمات محض است و تنها نور شعلههای کوچک آتش در اطراف کورهها به چشم میخورد. هر چند نفر دور یک آتش چمباتمه زدهاند و با رسیدن ظرفهای غذا، گل از گلشان میشکفد. صدای دعای خیر و تشکر از هر طرف به گوش میرسد. آرش که خودش روزگار کارتن خوابی را چشیده است، راهنمای گروه است. بعضیها را میشناسد و سلام علیک گرمی میکند. هرکسی که از این وضع خسته شده سراغ آرش میرود. آرش مرد مشهدی را پیش عمو اکبر میبرد. عمو اکبر هم چند سوال میپرسد و وقتی از تصمیمش برای ترک مطمئن میشود به آرش میگوید که سه شنبه به دنبالش بیایند.
تا امشب چنین صحنه هایی ندیده بودم
محمد صادق فرزند شهید قدمیاری از همرزمان محمد باقر قالیباف است. محمد صادق برای اولین بار به این منطقه آمده و پیش از این هیچ تصور واضحی از معضل کارتن خوابی نداشته. «مدتها است که این معضل را در کشور داشتیم اما مردم توجهی نمیکنند و خیلی ساده از کنارش میگذرند. صادقانه میگویم که من خودم هم تا امشب به این مسئله توجهی نمیکردم. احساس نمیکردم که در این پارکها این اتفاقها بیافتد. اما از امشب برایم مهم شده و مطمئن هستم اگر از این به بعد از کنار یک پارک رد شوم به این فکر کنم که الان چند کارتن خواب اینجا خوابیدند؟ الان به یکی برخورد کردم که میگفت کارمند شهرداری بوده و به خاطر اعتیاد خودش را بازخرید کرده. خانوادهش هم کرج بودند و دیگر قبولش نمیکردند.»
این کارتن خواب قبلا رزمنده بوده است
غذاهای فضای بیرونی که پخش میشود نوبت به داخل کوره میشود. با صنعتی شدن تولید آجر، آتش کورههای آجرپزی هم تغییر حالت دادهاند. حالا کورههای مخروطی شکل و بلند بالای خلازیر با آتش کوچک کارتن خوابها گرم میشود. دیوار گلی کورهها همینطور بالا رفته ولی در ورودیاش کوتاه است و باید مثل زورخانهها خمیده وارد شد. داخل اما سقف بلند است و میشود راحت قدم گذاشت. کپههای آتش گله به گله فضا را روشن کردهاند. آرش دست پیرمردی نحیف که کنار سگهای کوچکش نشسته را بالا میگیرد. «این آقا را اینجوری نبینیند. یک زمانی رزمنده بوده و برای ما جنگیده است.» همه سر سلامتی میگویند. مرد تواضع میکند. اینجا هیچ روزنهای به بیرون ندارد و هوای استنشاقی ملغمهای از دیاکسید کربن و گازهای منتشر شده از مواد مخدر است. با این حال کارتن خوابها عادت کردهاند و بدون مشکل خاصی شب تارشان را به صبح میرسانند. یکی از معتادان برای گرم شدن لباسهایش را درون آتش میریزد. انقدر خمار است که حتی غذای نذری را هم درون آتش میاندازد و به حال خلسه فرو میرود. مهدی پسر شهید دستواره از گپ زدن با یکی از معتادها سرخوش است. «میگفت اینها آبروی معتاد را برده اند. قبلا که معتاد ها اینجوری نبودند! آفتابه دزدی کنند یا معتاد سرش را جلوی کسی خم نمیکرد.» از دخمه که بیرون میزنیم خنکی و پاکی هوا حالمان را جا میآورد. آسمان ستاره باران است ولی هرچقدر زور میزند نمیتواند به تاریکی شبهای کوره پزخانه نور بپاشد.
بهتر است دولتی ها ورود نکنند
پسر شهید عاصمی هم اولین بار است که به مراکز تجمع کارتن خوابها سر میزند و از مشاهده شرایط اسفبارشان ابراز تاسف میکند. «هرچند اولین بار است که این مکان ها را میبینم ولی نگاهم نسبت بهشان عوض نشد. من پیش از امشب هم به کارتن خوابها به چشم مجرم نگاه نمیکردم. به نظرم برای ساماندهی به اوضاع کارتن خوابها باید کار را دست خودشان سپرد. موسساتی مثل طلوع سالها است در این زمینه فعالیت میکنند و شناخت درستی از این آدمها دارند. نباید ارگانهای دولتی وارد کار شوند چون خدماتی هستند و خدمات رسانی همیشه با یک منتی همراه است که این آدمها قبول نمیکنند.»
«باباهاتون رفتن شهید شدن که اوضاع اینطوری بشه؟»
فرزندان شهدا با اینکه خیلی در محضر پدرشان نبودهاند ولی خصایص اخلاقیشان را به ارث بردهاند. خاکی و بیادعا غذاها را پخش کردهاند و با انرژی و شور و حال خاصی فعال هستند. اما یکی از کارتن خوابها که متوجه حضور فرزندان شهدا شده است از پسر شهید عاصمی سوالی میپرسد که سنگینیاش تا پایان سفر همراه گروه میماند. «باباهاتون رفتن شهید شدن که اوضاع اینطوری بشه؟» هیچ کس جوابی ندارد. همه آرام به سمت ونهای سفید بر میگردند و به هزار و یک جواب احتمالی سوال مرد فکر میکنند.