تاریخ انتشار: ۴ فروردین ۱۳۸۵ - ۱۱:۴۷

شعري از محمد علي بهمني - شاعر معاصر ؛

بهار بهار ، صدا همون صدا بود ...
 صداي شاخه ها و ريشه ها بود

 بهار بهار
 چه اسم آشنايي ؟
صدات مي آد ... اما خودت كجايي ؟

 وابكنيم پنجره ها رو يا نه ؟
 تازه كنيم خاطره ها رو يا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از فصل شكفتنم كرد

 بهار اومد با يه بغل جوونه
 عيد آورد از تو كوچه تو خونه

 حياط ما يه غربيل
 باغچه ما يه گلدون
 خونه ما هميشه
 منتظر يه مهمون

 بهار اومد لباس نو تنم كرد
 تازه تر از فصل شكفتنم كرد

بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشنا كه مثل قصه ها بود
 خواب و خيال همه بچه ها بود

 آخ ... كه چه زود قلك عيديامون
وقتي شكست باهاش شكست دلامون
 بهار اومد برفارو نقطه چين كرد
خنده به دلمردگي زمين كرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا كرد
من و با حسي ديگه آشنا كرد

 يه حرف يه حرف ، حرفاي من كتاب شد
حيف كه همش سوال بي جواب شد
دروغ نگم ، هنوز دلم جوون بود
كه صب تا شب دنبال آب و نون بود ...