به گزارش خبرنگار مهر، محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهشهای ادبی دارد، در مقالهای به معرفی عزیز مهدی، شاعر پارسیسرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.
در ادامه، این مقاله را به همراه نمونههایی از سرودههای این شاعر هندی خواهید خواند:
عزیز مهدی (अज़ीज़ मेहदी)، زاده روز ۲۷ فروردین ۱۳۶۲ خورشیدی در دهلی نو هندوستان است. او که از خاندان سادات رضوی هندوستان است و اجدادش از عالمان مورد وثوق اللهآباد هند بودهاند، دورهی کارشناسی تاریخ هند را در دانشگاه دهلی سپری کرده و پس از آن در دورهی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه بوعلی سینای همدان و دورهی دکترای تخصّصی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران دانش آموخته است.
موضوع پایاننامه کارشناسی ارشد او «مشترکات حماسی و شخصیتی شاهنامه و راماین و مهابهارت» و عنوان پایاننامه دکترایش «ضربالمثلهای مشترک ایران و هند» بوده است. تا کنون بیش از ده عنوان کتاب به قلم عزیز مهدی در هند و ایران منتشر شده که «اهل همین کعبهام» (سرودههای فارسی)، «باغ بیدلان» (سرودههای فارسی) «دلم دهلیست» (سرودههای فارسی)، «زین قند پارسی» (ضربالمثلهای مشترک ایران و هند) و «نمیرایان» (مشترکات حماسی و شخصیتی شاهنامه و راماین و مهابهارت) از آن جملهاند.
او اکنون استاد کرسی هندشناسی دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران، و نیز عضو شورای راهبردی بنیاد سعدیست. علاوه بر این، عزیز مهدی بیش از بیست کتاب ادبی و علمی را از زبان فارسی به زبانهای انگلیسی، اردو و هندی ترجمه نموده است. او بیشتر از یک دهه است که به زبانهای اردو و فارسی شعر میسراید.
درباره شیوه شاعری عزیز مهدی
عزیز مهدی احتمالاً شناختهشدهترین شاعر معاصر هند در میان اصحاب ادبیات ایران، پس از تاگور است! دلیل این سرشناسی، گذشته از کیفیت شعر او، حضور بلندمدّتش در ایران، شرکتش در مجامع گوناگون ادبی سرزمین ما در دهه گذشته و چاپ چند کتاب از او در ایران است؛ فرصتی که دیگر فارسیسرایان معاصر هند، کمتر از آن برخوردار بودهاند. در میان تجربههای شعری عزیز مهدی در زبان فارسی، کلکسیونی از قالبها مشاهده میشود؛ او در اکثر قوالب شعر فارسی طبع ازموده است. غزلها و تغزّلهای وی ما را بیش از دیگر سرودههایش به حیرت وامیدارد و امیدوار و ذوقزدهمان میکند. با اینهمه نباید انکار کرد و پنهان داشت که او در سرودههای دینیاش نیز چیرهدستی خود را به خوبی به رخ کشیده است.
مخرجِ مشترکِ دو ادّعای فوق، یعنی زبردستیِ این شاعر در دو گونهی شعر دینی و شعر عاشقانه، آن است که در مجموع، احساسات و عواطف در سرودههای عزیز مهدی جلوهگرترند و او کمتر به پیچیدن در مازهای اندیشهورزانه اهتمام و تمایل نشان میدهد. این مشخّصه گرچه فینفسه نه خوب است و نه بد، امّا دستِ کم میتوان مدّعی شد که در توفیقِ صمیمیتِ زبان و بیانِ اکثرِ سرودههای وی بیتأثیر نبوده است. شاعر ما خود در مصراعی از شعر ۳ به این پرسش که چرا عشق اینهمه در طرزِ نگاهِ او به پیرامونش مؤثّر است، پاسخ میدهد؛ زیرا او در حقیقت با نگاهی فلسفی، عشق را تنها دوای دردِ تنهاییِ بشر در زندگی میداند.
شاعرِ ما در مقامِ عاشق، به هر گوشه که نظر میکند، رخ معشوق را نمایان میبیند و شاید به همین اعتبار است که عشق از منظرِ عزیز مهدی، لزوما ملازم با وصل نیست؛ به باورِ او میتوان دور از معشوق بود و همچنان با حدّت، عاشقِ او (شعر ۴). او عشق را دردی بیدرمان و زخمی ناسور میداند (شعر ۷) که معیارهای خود را دارد؛ گاه با توفانی نمیجُنبد و گاه به بهانهی وزشِ نسیمی به ثمر مینشیند (شعر ۶). همین عقلایی نبودن راه و رسم عشق، پای دعوای قدیمی عقل و عشق را به شعرِ این شاعر هم باز کرده است (شعرهای ۲ و ۷).
اما گفته بودم که اندیشههای دینی هم نمودِ بارزی در سرودههای این شاعر دارند. در پیوند با برجستگیِ دو عنوانِ عشق و دین در سرودههای عزیز مهدی، باید گفت که او عشق را ماجرایی ازلی میداند (شعر ۵) و از خدا میخواهد که پیوندِ عاشقانهی او و معشوقش را رقم بزند (شعر ۲). او همچنین در شعری که در رثای حضرت زهرای مرضیه (س) سروده است، باز نقبی به عشق میزند و عشق را «بهشتی سوزان» مینامد (شعر ۱۰). علاوه بر شعر اخیر، عزیز مهدی در شعر زیبای دیگری که با موضوعِ ماهِ رمضان و در اقتفای شعری از منوچهری دامغانی سروده، به بهانهی روزهداریِ رمضان و نغماتِ سحرگاهیِ آن، یادی نیز از تشنگیِ حضرت حسین بن علی (ع) و اذانِ جنابِ بلال حبشی میکند (شعر ۹).
عزیز مهدی در ذیل نگاه دینی خود به قضایا، به لطایف عرفانی هم گوشهی چشمی دارد؛ مثلا اینکه او در شعر ۸ در رثای زندهیاد قیصر امینپور، سروده است که: «به جز خدای نپرداخت کس بهای تو، قیصر!»، ما را به یاد آن حدیث قدسی مشهور میاندازد که: «خدا خود دیه بنده عاشق خویش است» (نقل به مضمون). این نگاه دینی با صبغه عرفانی را در مناسبات متناقضنمای «صراطالمستقیم / میخانه» و «می / سوره انگور» (در شعر ۷) نیز میبینیم.
گذشته از این، باورهای دیگری هم در سطح فکریِ اشعارِ عزیز مهدی نمایان است؛ باور به فال حافظ و شوری چشم (یا دست کم استفادهی شاعرانه از این دو باور عام) از آن جملهاند (شعرهای ۵ و ۷).
عزیز مهدی، بیش و کم، اهلِ آنچه که در یادکرد از سرودههای شاعرِ هموطنش نقی عبّاس، آن را «تفلسف» نام کردیم هم هست؛ چهار موردِ آشکار از این دست، در شعر ۶ (فنّیترین و هندیترین شعرِ این شاعر از حیث سبکی) به چشم میآید؛ مصاریعی از این قبیل که:
«کِی از وابستگی وا میشود دل در خیابانها؟»
«شفق، عکسیست از آفاقِ جان حیرتایجادم»
«سماع اینجهانی، باد، مُفتِ چنگِ قلیانها!»
و نیز این بیتِ دلنواز که:
«نگاهم دست شُست از حسرت و گفتم وضو دارم
چراغی بود و آن را نیز کُشتم در شبستانها».
عزیز مهدی در همین اوانِ جوانی، مجالِ اندکِ عمر را متوجّه است. او در یکی از حسّیترین سرودههایش این دریافت منتج از لحظاتِ حیرت را در خدمت مضمونی لطیف و عاشقانه قرار میدهد و میسراید:
«دو روزی بیشتر فرصت نداریم
چرا هم را برنجانیم؟ ای دوست!» (شعر ۱).
نمونههایی از سرودههای عزیز مهدی
یک)
دو تا مرغِ غزلخوانیم، ای دوست!
دو تن داریم و یک جانیم، ای دوست!
تو لیلاییّ و من مجنون؛ مگر نه؟
چرا افسانه میخوانیم ای دوست!
شبی با هم، شبی بی هم نشستیم
ولی تنها نمیمانیم ای دوست!
من اینجا وُ تو در آنجا پریشان
ولی با هم پریشانیم ای دوست!
جهان، بازیچهی بود و نبود است
مگر این را نمیدانیم؟ ای دوست!
مسیر زندگی برگشتنی نیست
سرِ این سفره مهمانیم ای دوست!
دو روزی بیشتر فرصت نداریم
چرا هم را برنجانیم؟ ای دوست!
....................................................
* «زمین، بازیچهی بود و نبود است» (سطری از شعر علیرضا قزوه)
....................................................
دو)
لبخند بزن کز دو لبت قند بریزد
از عرشِ خدا آیهی لبخند بریزد
لبخند بزن بر دلِ آتشزدهی من
تا بر دلم از عشقِ تو اسفند بریزد
زایندهترین رود، نخشکید در این دل
کارون شده عشقم که به اروند بریزد
عمری نچکید اشک ز چشمان ترم تا
در پای تو در نیمهی اسفند بریزد
یک عمر دعا کردم و با یادِ تو گفتم:
«ای کاش خدا نقشهی پیوند بریزد
ای کاش خودم روی سرت قند بسایم
چون برف که از عرشِ خداوند بریزد»
من خستهام از عقل؛ تو پندی بده از عشق
تا ترسِ منِ دلزده از پند بریزد
حالا که دلم مالِ تو شد، مالِ دلم باش
لبخند بزن کز دو لبت قند بریزد
سه)
نمیدانم چه خواهد شد؛ تو آنجاییّ و من اینجا
جوابم در سؤال توست؛ یا امروز، یا فردا
مرا با عشق، از این رو به آن رو کرد دیدارت
همانطوری که هجرانت مرا خو داد با غمها
محبّت، ـ آنچه میگفتند: «در افسانه جا دارد» ـ
همین دیروز، شد با یک نگاهت در دلم پیدا
در این بازار، تنهاییم و غیر از عشق سودی نیست
یکی دل میفروشد، آن یکی دل میکند سودا
عزیز مصرم امّا چاه و زندان پیشِ رو دارم
زلیخایی تو، امّا رازِ عشقت میشود رسوا
یقین دارم که روزی سدِّ هجران میشود ویران
زبانم بسته است امّا پُر از شوقم، پُر از غوغا
من از هندوستان، پیشِ تو طاووسی نیاوردم
همین دل را که دستت میسپارم، میشود زیبا
دلم میخواست چندین بیت تقدیمت کنم «فردا»
یکی کنج دلم فریاد زد: «حالا! همین حالا!»
چهار)
نومید نشد شامهام از بوی تو در هند
هر گوشه نشانیست ز گیسوی تو در هند
جا مانده دلم در خَمِ گیسوی تو آنجا
اینجا منم و سلسلهی موی تو در هند
مهتاب در آنجا، دل بیتاب در اینجا
تابیده به بیتابیِ من رویِ تو در هند
هر جا که کنم روی، رخِ ماهِ تو بینم
تا قبلهی من نیز بُوَد سوی تو در هند
معبد بُوَد از بوی خوشِ موی تو سرشار
رنگین شده بازار، چنان کوی تو در هند
همراهِ منی هر قدم و هر نفسم را
بازوم گره خورده به بازوی تو در هند
دیروز به یادت سپری شد؛ چه غروبی!
خورشید و من و چشمِ غزلگوی تو در هند
یارا! به من از دور نظر کن که دلم را
صیّاد کند دیدهی آهوی تو در هند
پنج)
بوی نارنج آمد از آرامگاهِ پیرِ ما
شد دعای صبحگاهی نالهی شبگیرِ ما
از قضا، بادِ صبا بر تربتِ لیلی وزید
زلفها بر باد داد از قصّهی زنجیرِ ما
دوستان! این داستان، آوازهی آفاق شد
خواجهی شیراز هم آگه شد از تقدیرِ ما
خواجهحافظ را قسم دادم به آن فالِ عزیز
بلکه از مسجد سوی میخانه آید پیرِ ما
در ازل، ایزد، بتِ من را دلی از سنگ داد
لااقل ای کاش بر سنگی نشیند تیرِ ما
لولیانِ فارس، میگویند صیّادِ دلاند
قدرِ این زحمت نمیارزد مگر نخجیرِ ما؟!
در همین سامان مگر سامان پذیرد تا ابد
دردِ بیدرمانِ ما و کارِ بیتدبیرِ ما
یارِ شیرینکارِ من! آن کیمیای تلخوش،
کنجِ شیرازِ شما؟ یا گوشهی کشمیرِ ما؟
شش)
غروبِ جمعهی تهران که تعطیلاند دُکّانها،
کِی از وابستگی وا میشود دل در خیابانها؟
نبستم چشم و دل عمری به روی صورتِ خوبان
به دنبالِ غزالی، چشم میدوزم به مژگانها
دلم پوسید بی یاری... نسیمی نیست؛ عیّاری
نچرخید آسیابِ عشق، با افسونِ توفانها
نگاهم دست شُست از حسرت و گفتم وضو دارم
چراغی بود و آن را نیز کُشتم در شبستانها
شفق، عکسیست از آفاقِ جانِ حیرتایجادم
نمیگنجند در اوهامِ گُلدانها، گلستانها
پس از این، دوست دارم دوست را چون جان و جانم اوست
خوشا حالِ پریشان و خوشا حالِ پریشانها
زغالی تَفته شد دل، در نِیِستانی که من باشم
سماعِ اینجهانی، باد، مُفتِ چنگِ قلیانها!
هفت)
«تقدیم به استاد دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی»
صلایی آشنا دارد مرا از دور میخوانَد
دو چشمش بیتی از آن مستیِ مستور میخواند
صراطالمستقیمِ شعرهایش، ذکرِ میخانه
لبش جامیست پُر مِی؛ سورهی انگور میخواند
به هر سو میگریزد مردمِ هندوی چشمانم
ز شرمِ آن که رومیِّ نگاهش نور میخواند
تجاهل میکند عشقم اگر فنِّ بیان دارد
تعارف میکند عقلم اگر دستور میخواند!
خدایا! چشمِ شور از چشمِ مستش دور بادا؛ دور!
چرا دلشوره؟ وقتی مطربِ او شور میخواند
قضاوت میکند عینالقُضاتِ چشمهای او
مرا حلّاج و زخمِ عشق را ناسور میخواند
دلِ تنگم دوتاری مینوازد پای درسِ او
دو سطر از کوچهباغِ سبزِ نیشابور میخواند...
هشت)
«در رثای استادم دکتر قیصر امینپور»
صدایِ عشق، نهان بود در صدای تو، قیصر!
صفایِ آینه در قلبِ باصفایِ تو، قیصر!
تپشتپش دلِ من گشت بندهی کلماتت
سروده دفترِ شعری دلم برای تو، قیصر!
پُر از شمیمِ اَقاقیست، باغِ خاطرههایم
دلم قُرُق شده با عطرِ خندههای تو، قیصر!
کیام که قصّه بگویم زِ غُصّهای که تو خوردی؟
به جز خدای، نپرداخت کَس بهایِ تو، قیصر!
فقط نه چشمِ دلم را فکندهام به گذارت
که آسمانِ دلم نیز فرشِ پایِ تو، قیصر!
چه ناگهان و چه ناگاه، مُشتِ آینه وا شد
شکسته آینه وُ خالی است جایِ تو، قیصر!
نُه)
خیزید و دل آرید، که ماهِ رمضان است
از هر طرفی، بوی خوشِ دوست، وزان است
ظهرش همه «قد قامتِ» یارانِ حسین است
صبحش همهجا یادِ بلال است و اذان است
هرکس رمضان با لبِ خشکیده نخندد،
فردای قیامت، همه انگشتگزان است
چون ابر مباشید، که آن ماه برآید
«این» ماه ببینید؛ که «این» بهتر از «آن» است
چون گُل بشُکوفید، که آیینه بخندد
تا کی بخروشید که: «ای وای! خزان است»؟
حلوا مفُروشید و چو انگور بجوشید
زین باده بنوشید، که تسنیمپَزان است
توحید، شمایید، شما، عید، شمایید
چون؛ خونِ شما سرختر از خونِ رزان است
دَه)
«در عزای حضرت فاطمهی زهرا (س)»
از آتشِ غم، سوخت تنم، حضرت زهرا!
مشتاقِ همین سوختنم، حضرت زهرا!
بگذار به یاد دل پاک تو بسوزد
در کورهی این تب، بدنم، حضرت زهرا!
آنجا که برای تو بسوزند، بهشت است
عشق است گواهِ سخنم، حضرت زهرا!
از قافلهی شامِ غریبانِ عزایت
امروز، یکی نیز منم حضرت زهرا!
با یادِ تو هر باغِ گُلی را که ببینم،
خون میچکد از پیرهنم، حضرت زهرا!
فردای قیامت که سر از خاک برآرم،
نام تو بُوَد بر کفنم، حضرت زهرا!
بگذار که چون ابرِ شفق، یادِ تو باشم
از داغِ تو خون گریه کنم، حضرت زهرا!