برترینها نوشت: «تو تاکسی که میشینم مردم جوری نگاهم می کنند که خجالت می کشم، خیره میشن به دستام ازم فاصله میگیرن، به خدا این بیماری مسری نیست (بغض میکند و زبانش بند می آید) ادامه می دهد: «رفته بودم میوه فروشی آقایی که پشت سرم بود، به میوه هایی که دست زده بودم دست نمی زد، اینا عذابم میده، من هیچی نمیخوام، من می خوام مردم به من هم حق زندگی بدن»
فکر نمی کردم قرار است با شخصی مواجه شوم که تمام خبرهای روز را بی اهمیت می کند، علی از جایی در جنوب کشور آمده بود، قامت نحیفش و چشم های ضعیفش و دست هایی که چیزی جز زخم نداشت، از دور نشان می داد که رنجی را با خودش آورده، آن قدر نحیف و ظلم پذیر نشان می داد که نشستن مقابلش و حرف زدن با او تبدیل شده بود به یک درد و دل، از علی نمی شد مصاحبه گرفت با علی فقط باید گپ می زدم، خودم را سپردم به حرف هایش عجب تکانی داشت واژه هایش :«پدرم سکته کرد و افتاده گوشه ی خانه و مادرم هم از غم ما نای زندگی کردن ندارد، اصلا همین که روزگارمان می چرخد هنر کرده ایم»"غم ما" ؟ می گویم مگر غیر از تو مشکل دیگری هم دارند؟ شوک اصلی اینجا بود:« این بیماری خیلی نادر همه ی جای بدن زخم میشه، به گرما خیلی حساسیت داریم، در حالت حاد انگشتان دست و پا به هم جمع میشه! من و دو تا برادرم و یک خواهرم همه مبتلاییم! ژنتیکیه، پدر و مادر ما ازدواج فامیلی داشتند و این شد نتیجه اش، یکی از برادرام که حالش خراب تر گاهی خون ریزی شدید داره و حداکثر تا ده دقیقه بعد باید سرم بزنه...»
مانده ام چه بگویم که دردش کم شود، اصلا چه می شود گفت؟ هر چه بگویم لوس و ننر است، این همه رنج را نمی شود با کلمه و جمله التیام داد، بغضم را فرو می دهم تا مسلط تر به نظر بیایم، سعی می کنم منطقی نشان بدهم: اقدام کردید برای درمان؟ کمک خواستی از اداره ها و مسئولین؟
«رفتم دفتر ریاست جمهوری، چهار سال پیش بود، بهم گفتند: مسکن مهر میخوای؟ گفتم به درد من نمی خوره، من توان پرداخت وام ندارم! گفتند فقط مسکن مهر هست، گفتم ما خونه ی مجهز می خواهیم که استریل باشه، ما باید در اتاق های مجزایی باشیم که کاملا بهداشتی و با امکانات باشه، زخم های ما باز و راحت میکروب منتقل میشه، چهار نفریم، تازه ما باید بریم منطقه سردسیر جایی مثل: شهرکرد یا اردبیل، اما اونا فقط می گفتن مسکن مهر، اونم تو استان محل سکونت»
حرف که می زدم دائما با پوست دست هایش سرگرم بود، انگار با پوست دست هایش حرف می زد، آن ها را متهم اصلی نمی دانست، اگر به زور من نبود گلایه ای از بی پولی و هزینه میلیونی ماهیانه خودش و خانواده اش نداشت، دائما از هر حرفی می رسید به قضاوت های بی رحمانه مردم، علی دائما از «انسان» می گفت، می گفت: «مگر ما انسان نیستیم؟ می گفت کاش پشت کوه می ماندم و کمتر دیگران قضاوتم می کردند، کاش بیشتر به من حق زندگی می دادند، تا نانوایی که می آیم، پشیمان می شوم»
هرچه سعی می کنم هوای اتاق و گفت و گوی دو نفره را کمی قابل تحمل تر کنم، زورم نمی رسد، فنجان چای روی میز را طرفش می گیرم با یک شکلات، با مکث می گیرد، متوجه می شوم کمی معذب است، می گویم:« بخور تا از دهن نیفتاده»، می گوید: شکلات نمی توانم بخورم مرسی، می گویم: « تعارف نکن راحت باش»، حالا به راحتی می شود قطرات اشک را روی صورتش دید قطرات زیر نوری که از پنجره داخل اتاق پهن شده می درخشد، نکند باز هم چیزی بگوید و ...«این زخما داخل بدنمون هم هست، داخل گلو زخم میشه و یا تنگ میشه، نمیشه به راحتی غذا خورد، باید هر چند وقت یک بار بالون بزنیم تا جا باز کنه، حتی برای دفع ادرار هم مشکل داریم، گاهی باید بستری بشیم سوند بزاریم، چون مجرای آلت تنگ میشه، دفع ادرار غیر ممکن میشه»
صدایش حالا وهم دارد، به میز خیره شدم از نگاه به عینک ته استکانی اش می ترسم، از خود ضعیفم می ترسم، علی که با این همه رنج دوام آورده و هنوز هم دنبال انسان است، نا امید نشده! او اعتقاد دارد با این همه هر چه که از خدا بخواهد، مستجاب می کند:می گوید: «امکان ندارد چیزی بخواهم به من ندهد، این بیماری هم حکمتی دارد می خواهد چیزی را به دیگران ثابت کند و من وسیله ام» از این نگاه فراخ اش شگفت زده شده ام.
می خواهم از آرزوهایش بگوید؛ « اومدم اینجا که اگه میشه، کاری کنید "علی کریمی" رو ببینم، اون یک انسان واقعیه، خیلی دوسش دارم همه ی بازی هاشو دارم، اون زیبا بازی میکنه، و فقط تو مستطیل سبز نیست، اون تو مستطیل زندگی هم دست خیلی ها رو گرفته، می خوام یک ساعت ببینمش، بگم: چه جوری میتونی این همه انسان باشی؟» هیچ نمی گویم تا ریتم قشنگ حرف هایش بهم نخورد، حالا با شوق و با امید حرف میزند: «اگه همه مثل "کریمی" باشند، همین جا بهشته»، حرف آخر را از او می خواهم که آرزوهایش را ردیف کند:«علی کریمی رو ببینم، مردم قضاوتم نکنند و خونه دار بشم» قامتش را وقتی که در را می بندد، از پشت سر نگاه می کنم، نحیف تر اما مرد تر از مردهای پیاده روهای شهر است، آن ها که کتاب هایی می خوانند و نمی خوانند تا به چنین درکی برسند. علی در 25 سالگی کامل شده، گرچه غروب های دست فروشی می کند، گرچه بدنش پوست شده، اما تفکر و ذهن اش در سلامت کامل است، بی تعارف غبطه می خورم به این «وجود» و به این «قلم» که از هراس قضاوت های همکلاسی های نامرادش در دبیرستان، ترک تحصیل کرده و اما همچنان می تراود، در ادامه دل نوشته ی علی را می خوانید، باور کردنی نیست این قلم:
«بنام هنرمند بی همتا»
دل نوشته یک بیمارنادرودردل باجادوگر(علی کریمی)
مدادهای خاطرات من عمرکوتاهی دارند، من بیمارنادری هستم زاده جنون وفرزانگی ودرد، زاده ی دردهای بی کتمان حضور باور من به اندازه حضور باور شماست. من باورکردم که از تمام جهان رانده شده ام ولی شمادرجهان خوانده شده اید، تصویرننویسید جهان رادرنگاهتان نقاشی میکنم.
شب ها مرا دلهره می گیرد، نه دلهره ی هستی شناختی، نه دلهره ازنیستی ها و پرتاب انسان دراین جهان غریب، دلهره ازاینکه من نمی دانم کی وچگونه خواهم رفت، انگارمن بر
ای رنج کشیدن آمدم، من ازنگاه انسان ها به خودم میترسم، من ازعذاب کشیدن مادرم میترسم من ازجهان ودلهره میترسم، من ازسکوت خودم میترسم، من روح عمیقی هستم، من این بدن نیستم.
من اتفاقی دراین بدن افتادم، شعرهای من مثل شعرهای شما ازعشق وآزادگی حرف میزنند،ازشرافت انسانی حرف میزنند، نقاشی های من مثل نقاشی های شما به عریانی نقاشی های سهراب سپهری هستند. من مثل شماگنجشک محض رامیفهمم، من صدای پای آب رامیشنوم. من زندگی خواب هارا تجربه کردم، من با تولد دیگر فروغ متولد شدم، پس من هم مثل شماهستم، و فقط شما اتفاقی سالم وسرزنده در بدنتان متولد شده اید و من اتفاقی دراین بدن بیمارافتاده ام، من هیچ انتخابی نداشتم، اشک های من نه مدرنیته را میفهمند ونه دنیای بی روح پسامدرن را.
جهان مدرن من فقط چهارچوب مستطیلی تخت من است،جهان پست مدرن من باز و بسته شدن سرم های متوالی و پی درپی دربازوهای من است، کودکی من این بیماری نبود من هم مثل کودکی های شماکبوترپروازمیدادم، من هم مثل کودکی های شما شب هاخواب های طولانی می دیدم، صبح زودبا اشتیاق به استقبال زندگی می رفتم.
زندگی درکودکی برایم حیرت آور بود، من درحیرت محض زندگی می کردم، سفر مرا در باغ چندسالگیم برد، دلم نشست تاقراربگیرد. صدای پرپری آمد، درکه بازشد، من ازهجوم حقیقت به خاک افتادم، بعدازاون دنیای عظیم وحیرت آور من وارد این بیماری دردناک شدم ،چهره ام به کلی دگرگون شد. جادوگرعزیز به بعضی ازانسان ها بگو.
(قطعازیبایی عظیمی پشت پرده بود که من را زشت آفرید، شما به آن زیبایی نگاه کنید به زشتی چهره ام نگاه نکنید پشت این زشتی زیبایی روح انسانی نهفته است)
من بزرگ شدم واین بیماری سرطانی وچرکین تمام وجودم را گرفت، دستانم که به سرعت باد شاخه های درختان را می پیمود، اکنون به جای تنه درختان میله های سرم را ناامیدانه می گیرند، ومرثیه این نوازش سرد بر بارعظیم خاطرات رفته من خودنمایی می کند، شب ها روح مادر من شاید پشت این پنجره ی این بیمارستان جسم نحیف من را مشاهده می کند، این قطرات اشک که ازپنجره پایین می آید، شاید گریه های مادر من است، من زاده ی کوهستان صادره ازسرزمین بلوط هستم، این که دراین بیمارستان تنها به جرم وجود تنها به جرم بودن گرفتاری یک بیماری حاد و نادر هستم که این بیماری وجودم را به حاشیه کشانده است.
پرستاران سفید پوش جای کبوتران سفیدم راگرفتند، دستانم که بوی چویل و ریواس و بابونه می دادند، اکنون بوی الکل گرفتند، درختان کاج وبلوط که زیردستانم لمس میشد به پشت پنجره ها رخت بربستند، ارتفاع درختان کودکی ام به ارتفاع پلکان های بیمارستان تبدیل شدند، آب چشمه ها و جویبارهای کوهستانم به قوطی های کوچک آب معدنی بیمارستان تبدیل شدند، شیربرنج مادرم که آن رابا شیره ی جانش درست می کرد، به غذای پاستوریزه بیمارستانی تبدیل شدند.
مادرم مرد و بوی شیر برنج ها را با خودش برد، داستان های شبانه مادرم به پچ پچ شبانه دکترها تبدیل شدند، جیرجیر صدای تخت بیمارستان جای لالایی های مادرم راگرفتند، جادوگرعزیزم چه شب هایی که تاصبح ازغم وغصه خواب ندارم، چه شب های که به خاطر نگاه های دردناک مردم خواب ندارم، نگاهای سرد وعجیب انسان ها. چه توتاکسی! چه توشهر! چه توبازار! نگاه های که دل من را از ریشه می سوزاند.جادوگرعزیزمی خوام ازشماخواهش کنم که ازمردم عزیزکشورمان بخواهی که به ما بیماران نادرمثل بقیه انسان ها نگاه کنند.
ازما فرارنکنند، ما را در جامعه بپذیرند، باورکن من ازنگاه انسان ها به خودم بدجورمی ترسم ومی لرزم، ازشماخواهش میکنم اسطوره تمام نشدنی.علی جان من در این چندسال سختی های زیادی کشیدم رنج های سخت، غصه های تمام نشدنی، گریه ها واشک های بی پایان اماجادوگرعزیز یادت باشد (هیچ غم وغصه ای دردناک تر از آن روزی نبود که از فوتبال خداحافظی کردی، نمیدانی چقدر گریه کردم، من شماراخیلی دوست دارم خیلی) جادوگرعزیزشما همیشه در مستطیل سبز با جان و دل زحمت کشیدی و سختی کشیدی، در سرما و گرما اما من همیشه روی مستطیل تخت بیمارستان سختی و رنج کشیدم. ای کاش من هم بتوانم مثل شما یک روز از این مستطیل سخت بیرون بیایم وخداحافظی کنم با تخت بیمارستان، جادوگرعزیزشاید عمرمن کوتاه باشد، اما یک آرزودارم که برای یک دقیقه شده ازنزدیک با شما حرف بزنم.
شاید برای شما سخت باشد، اما من تا آخرعمربا خوشحالی وامید زندگی می کنم، میدانم که دلم را نمیشکنی و یک درخواست دیگر که گفتم به مردم بگو با بیماران نادر جامعه مثل بقیه انسان ها رفتار کنند. خیلی دوست دارم جادوگر عزیز دلم می خواست های من زیادهستند، اما مهم ترین دلم می خواست همین است.