به گزارش خبرگزاری مهر، به نقل از روابط عمومی سازمان فرهنگ ی هنری شهرداری تهران، در ویژه برنامه به تماشای سرو هفته گذشته میهمان خانه شهید ابوالحسن ابراهیمی بودیم تا جشن تولدش را کنار پدر و مادرش جشن بگیریم. وقتی وارد خانه شهید ابوالحسن ابراهیمی شدیم ، حال و هوای خاصی داشتیم. از شهید توصیفات خوبی شنیده بودیم و دوست داشتیم خیلی زود پای صحبت های پدر و مادرش بنشینم. از روزهایی که قرآن بالای سرش گرفتند و او را راهی جبهه کردند تا زمانی که پیکرمطهرش را درآرامگاه ابدی اش گذاشته و با او وداع کردند.
مادر عکس حسن را کنار کیک تولدش می گذارد و دستی روی عکس می کشد. پدر هم بوسه ای روی پیشانی حسن در عکس می زند و می گوید: «حسن جان تولدت مبارک »
پدرشهید وقتی از خاطرات حسن برای ما می گوید، بغض سنگینی در گلویش دارد. انگار حسن را به تازگی از دست داده و غمش کهنه نشده است. او می گوید: « من حسن را خیلی را دوست داشتم. نمی دانم چرا ولی من و مادرش وابستگی خاصی به او داشتیم. وقتی شهید شد انگار نصف جانمان از ما کنده شد.»
پدر از فضایل اخلاقی حسن برای ما تعریف می کند و می گوید: «حسن پسر مومن و با خدایی بود. من از کودکی حسن را به مسجد می بردم و دوست داشتم روحیات حسن معنوی باشد. با اینکه سن کمی داشت اما نماز شب اش ترک نمی شد. همیشه وقتی می خوابید دستش را روی پیشانی اش می گذاشت و می خوابید. می گفت نمی خواهم از خدا روی گردان باشم. حتی وقتی شهید شده بود، دستش روی صورتش بود. هر هفته غسل جمعه می کرد.
می خواست بعد از مرگش پیکرش پاک و معطر باشد. گاهی با آب سرد غسل می کرد. می گفتم پسرم چرا با آب سرد ؟... می گفت، من باید در هر شرایطی غسل جمعه ام را انجام دهم حتی با آب سرد پیکرش بوی عطر می داد همان طور که حسن دوست داشت که پیکرش پاک و معطر باشد.»
پدر خاطره اولین باری که خبر شهادت حسن را شنید را اینگونه تعریف می کند: « یکی از همسایه ها که ارتشی بود یک روز آمد منزل ما و من را به جایی دعوت کرد. گفت بیا برویم ، شنیده ام حسن آمده است، برویم حسن را ببینیم. من هم خیلی خوشحال شدم. با هم راه افتادیم. دیدم مرا به سمت معراج الشهدا می برد. همان جا بود که فهمیدم حسن شهید شده است. گفتند حسن به سرش ترکش خورده است، شاید نتوانی او را بشناسی. گفتم من پسرم را از بوی تنش می شناسم. بالاخره او را از بین شهدا پیدا کردم. بااینکه لباسهایش خاکی و کثیف بود. اما بدنش بوی عطر می داد.»
پدرخواب زیبایی از حسن برای ما تعریف می کند و می گوید:« بعد از چهلم حسن بود که خواب دیدم دو نفر با عمامه و عبای مشکی بالای سرم هستند. یکی از آنها حسن بود.گفتم این لباس ها را چرا به تن کردی ؟ مگر تو سیدی؟ گفت ، اینها را آقا امام زمان(ع) تنم کرده است. در جبهه های نبرد او را حسین صدا می کردند. هم رزمانش می گفتند که حسن، حسین وار در جبهه می جنگید و دشمن توان مقابله با او را نداشت. در آخر او را با توپ جنگی به شهادت رساندند. درگردان آنها فقط دو نفر زنده مانده بودند و فقط هم جنازه حسن برگشته بود.»
مادر از حسنات اخلاقی پسرش برای ما می گوید: « حسن متولد ۱۳۴۶ بود. او پسری متین، با خدا ، با گذشت و با ایمان بود. حسن این اخلاقیات را از خانواده و پدر بزرگش به ارث برده بود. پدر بزرگش مرد مومنی بود. در راهپیمایی های انقلاب خیلی کوچک بود. همیشه می گفت مادر من باید در انقلاب شهید می شدم. من این حس رو دارم که باید شهید شوم . بعد از انقلاب در بسیج مسجد و انجمن دبیرستان فعالیت می کرد تا اینکه در سن14 سالگی به جبهه رفت. او به همراه جمعی از دوستانش به جبهه رفت که بیشتر آنها هم شهید شدند.»
مادر درباره شهید شدن حسن می گوید : «اسفند ماه سال 1363 و چند روز مانده به عید نوروز بود. پسرخواهرم در اصفهان یک ماه قبل از حسن شهید شده بود. تلفن زدم گفتم حسن بیا برویم به خاله ات سر بزنیم. حسن گفت مادر، من نمی توانم بیایم .گفت: مادر فقط برای من دعا کن.... بعد از آن روز به عملیات رفته بودند.»
مادر خواب عجیبی که از حسن دیده بود را اینگونه برای ما تعریف می کند: « من مشهد بودم که خواب دیدم حسن شهید شده و من سر مزارش هستم. آن زمان حسن فقط 11 ساله بود و خبری هم از جنگ نبود. از آن سال ها همیشه فکرم درگیر آن خواب بود تا اینکه جنگ شروع شد و فهمیدم خوابم حتما تعبیر می شود. شاید باورتان نشود ولی مزار حسن همان مزاری است که من در خواب دیده بودم. یک بار هم خواب دیدم با حسن به مسجد خرمشهر رفته ام و در حال سینه زنی هستیم. من به حسن گفتم من خسته شده ام و می روم. گفت مادر تو برو من می مانم. وقتی بیرون آمدم، دیدم یک سپاه عظیم به سمت من می آید که همگی لباس هایی سفید به تن داشتند و همگی می گفتند خرمشهر پیروز شد.»
مادر از علاقه حسن به دعاهای توسل وکمیل می گوید : «حسن علاقه خاصی به دعای توسل و کمیل داشت. همیشه من رو مجبور می کرد که هر پنج شنبه دعای توسل بخوانم. یک بار دندانش خیلی درد می کرد و روی فرش درازکشیده بود و گفتم حسن بالشتی زیر سرت بگذار. گفت: مادر من باید عادت کنم بالشت زیرسر نداشته باشم. هم رزمانش می گویند حسن وقتی شهید شد داخل رود خانه دجله افتاد تا اینکه پیکر اورا به خشکی راندیم اما دشمن دوبار به طرف ما شلیک کرد و پیکرحسن از روی برانکارد افتاد ... اما به خاطر دعای مادر که بارها بعد از نماز از خدا خواسته بودکه پیکر او برگردد بدن حسن به خانواده اش بازگشت....
گفتنی است؛ تکریم و بزرگداشت خانواده معظم شهدا به منظور پاسداشت آرمان های اصیل انقلاب اسلامی همچون (ایثار، جهاد، شهادت و مقاومت)، ثبت و ضبط خاطرات و زندگینامه شهدا از زبان والدین و تاکید بر سبک زندگی اسلامی ایرانی و آشنایی نسل امروز با سیره اخلاقی و رفتاری شهدا وهمچنین باز تولید خاطرات ثبت شده در قالب بروشور و توزیع آن در گلزار مطهر شهدا و محل زندگی خانواده معظم شهید، از اهداف برگزاری ویژه برنامه «به تماشای سرو» است که از ابتدای تاسیس فرهنگسرای رضوان در قالب دیدار کارکنان این مرکز فرهنگی به مناسبت سالگرد ولادت شهید والامقام در منزل خانواده معظمش برگزار می شود.