مجله مهر: باد گرمی که دور تا دور روستا را طی کرده بود، حالا در میان موهای شهرزاد گشت میزد؛ شالش را روی سر کشید تا باد و موهایش را با هم آرام کند. رنگهای شالش روی زمینه مشکی خودنمایی میکردند، اما در همنشینی با چشمهایش کم آوردند. شرم و حیای کودکی با رنگهای چشمهایش درآمیخته بودند، «شهرزاد خانم! میشه سرت رو بالا بگیری؟» و چیلیک... حالا که نگاهش روی لنز دوربین ثابت شده، فکر میکنم شاید روزی «شهرزاد قصهگویی» شود که شبها قبل از خواب داستانهایش را هم تعریف کند.
شهرزاد در یکی از روستاهای محروم کرمان زندگی میکند، مدرسه نمیرود و آنقدر دلنازک است که زود چشمهایش پر از اشک میشوند، آنقدر خجالتی است که برای ثبت یک قاب عکس زمان زیادی لازم است، اما این زمان به نگاهش میارزد، مگرنه؟
زندگی آنها بدون آب و برق و گاز و تلفن است، آنها عادت کردهاند به همه این نداشتنها، مقاوم شدهاند و شادند، میخندند و رنگ و نور را خودشان به زندگیهایشان آوردهاند، این مردان و زنان که برای گذران زندگی حصیربافی و سوزندوزی میکنند، نخها را روی دیگر نخها میدوزند تا شادی را به خانه ببرند.
عکس از شهابالدین قیومی