تقویم پر است از اسم آدم‌ها و اتفاق‌هایی که هر کدام برای خود نقطه عطفی دارند و قصه‌ زندگیشان یک روز تقویم را به نام خود کرده است؛ ۱۱ مرداد سالگرد شهادت شیخ فضل الله نوری در سال ۱۲۸۸ است.

مجله مهر: «هذه کوفه صغیره» زیر لب این جمله را می‌گوید و میان جمعیتی که هلهله می‌کنند، طناب دار را در آغوش می‌گیرد. همه کف می‌زنند و شادی می‌کنند که به خیال خودشان مانع بزرگ مجلس مشروطه را از سر راه برداشته‌اند.  حالا جسم بی‌جان شیخ فضل الله بین آدم‌هایی که شوق قدرت آن‌ها را فراگرفته تاب می‌خورد. دسته موزیک شروع به نواختن می‌کند و مردم و حتی پسر شیخ شادی می‌کنند و مجاهدین با تفنگ‌هایشان می‌رقصند. بعضی‌ها می‌گویند: «شیخ فضله به درک رفت!» از بالای ایوان نظمیه یک کسی فریاد می‌کشد و به مردم می‌گوید: «همچنین دست بزنید که صدایش توی سفارت به گوشش برسه!» یعنی به گوش محمدعلی شاه. 

وقتی به دنیا می‌آید، آن قدر با خود خیر و برکت می‌آورد که پدرش او را «فضل الهی» می‌خواند؛ پس اسمش می‌شود «فضل الله». فضل الله بزرگ می‌شود و برای ادامه تحصیلات حوزوی مثل اکثر علما به نجف می‌رود و در فقاهت و علم به درجه بالایی می‌رسد. میرزای شیرازی از شیخ می‌خواهد که درس را رها کند و به داد مملکتش برسد. میرزا آن‌قدر به شیخ فضل‌الله مطمئن است که وقتی برای تحریم تباکو و توتون سراغ میرزا می‌روند، می گوید تا شیخ فضل الله هست چرا سراغ من آمدید؟ شیخ در زمانی به ایران می‌آید که استعمار انگلیس با عقد قراردادهایی مثل سیم تلگراف، راه شوسه، راه آهن سازی، بانک شاهی و امتیازدارسی تلاش می‌کرد از اوضاع نابسامان کشور نفع خود را ببرد. در همین ایام بود که جنبش «عدالت خانه» در ایران شکل گرفت، فرصتی برای مردم که از ستم و بی قانونی و بی عرضگی شاهان قاجار به تنگ آمده و دنبال جایی برای تحقق عدالت هستند.

مجلس مشروطه تشکیل می‌شود؛ اما از همان اول به دست روشنفکران وابسته و فراماسون‌ها می‌افتد؛ طوری که از ۱۶ نماینده تهران ۱۳ نفر فراماسون بودند و شیخ فضل الله که می‌بیند به این شکل عملا جنبش عدالت خواهی مردم منحرف می شود، به مخالفت برمی‌خیزد که خیلی زود به او انگ ضد مشروطه بودن می چسبانند؛ اما واقعیت چیز دیگری است: «من والله با مشروطه مخالفت ندارم. با اشخاص بی دین و فرقه ضالّه مخالفم که می خواهند به اسلام لطمه وارد بیاورند. من مخالف اساس مشروطیت نیستم؛ بلکه اول کسی که طالب این اساس بود، من بودم و فعلاً هم مخالفتی ندارم؛ امّا مشروطه به همان شرایطی که گفتم که قانون اساسی و قوانین داخلی مملکت باید مطابقت با شرع داشته باشد.» همین حرف ها و موضع گیری ها باعث می‌شود فاتحان تهران و کسانی که سودای قدرت در سر می پرورانند، به فکر حذف شیخ بیفتند. شیخ را در خانه‌اش دستگیر می کنند و کشان‌کشان پای چوبه دار می‌رسانند. از شیخ می‌خواهند که به سفارت انگلیس یا روس پناهنده شود؛ قبول نمی‌کند. نامه‌ای می‌آورند تا پای مشروطه بی قید و شرط بودن مجلس را امضا کند. باز قبول نمی کند: «دیشب رسول خدا را در خواب دیدم، فرمودند: فردا شب مهمان منی. من چنین امضایی نخواهم کرد.» او مشروطه به دستیاری دشمنان و منافقین را فتنه می‌خواند. پس از فتح تهران، شیخ فضل‌الله نوری بازداشت شد و به حکم شیخ ابراهیم زنجانی عضو لژ بیداری در ۹ مرداد ۱۲۸۸ برابر با۱۳ رجب ۱۳۲۷ قمری در میدان توپخانه حدود یک ساعت‌ونیم مانده به غروب به دار آویخته شد.

خانواده شیخ فضل الله جنازه او را از زیر دست گرگ ها بیرون می‌کشند و مخفیانه به منزل می‌برند و در اتاقی در حالی که غسل و کفن شده بود، می گذارند  و آن را تیغه می‌کنند و برای این که کسی بویی نبرد مراسمی ظاهری می گیرند،  جنازه‌ای غیر واقعی را در قبرستان دفن می‌کنند و قبری برای آن می سازند. پس از مدتی مردم کم کم با خبر شده بودند، می‌آمدند و پشت دیوار فاتحه می خواندند و می رفتند؛ اما انگار قسمت بود شیخ فضل الله نوری همسایه حضرت معصومه شود و بعد از ۱۸ ماه باز مخفیانه جنازه او را به قم منتقل می کنند تا بالاخره پرچمدار مشروطه مشروعه در صحن مطهر آرام بگیرد.