خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_سیدجواد طاهایی: میخواهیم دفاعیۀ بیسابقهای از ولایت فقیه امامخمینی ارائه کنیم. گرچه مشروعیت مردمی این ولایت بیگفتگوست، اما جا دارد به مجادلهگریهایی علیه آن توجه شود که از سوی برخی صاحبان فضائل انتزاعی صورت میگیرد و جنبۀ بارز نظری(تئوریک) دارد و میتوان آن را چالشی مدرن یا اگر بخواهیم خاصتر بگوییم، چالشی لیبرالی تلقی کرد. بطور کلی، چالش لیبرالی علیه تجربۀ ولایت فقیه امامخمینی چالشی یگانه (بیهمتا) و ریشهای (دارای عمقی در تاریخ معاصر ایران) است و مجموعاً این الهام یا حس را میپراکند که ولایت فقیه امامخمینی(چیزی که در این مقاله چنانکه خواهیم دید، صورت سیاسیِ یک تجربۀ بیبدیل قومی است) بهسادگی همانا دولتی اقتدارگراست که اصولاً نزدیک به استبداد یا عین آن و نیز به همان اندازه ضد آزادی فردی است.
در مقاله حاضر بیان میشود که در کشور ما این فرض جهانی شدۀ لیبرال (مقارنت دولت قدرتمند با استبداد و تعاند ذاتی آن با آزادی فردی) ازطریق نفوذ عمیق خود در سطح ناخودآگاه افراد، اصلیترین ضدیتها با ولایت فقیه امام خمینی را باعث میشود و درمقابل، اصلیترین یا مؤثرترین تبیین از حقیقت پنهان این ولایت، درک آن به مثابه یک ظهور جمعیِ اگزیستانس است. این، همان حقیقتِ پنهانِ ولایت فقیه امام خمینی در ایران است که درصدد تشریح آنیم.
مفروض این است که اگر اساسیترین هجوم به ولایت فقیه امامخمینی، لیبرالیزم(مفروضات لیبرالی) باشد، پس اساسیترین دفاعیه، همان چیزی است که در برابر چنین نحوۀ درکی قرار داشته باشد و آن، چنانکه بیشتر خواهیم دانست، یک درک پدیدارشناسانه و غیرایدئولوژیک از وجه تاریخی-قومیِ انقلاب اسلامی است.
چالش ولایت فقیه امام خمینی: پاسخهای ناکافی
در برابر این پرسش اساسی که اصلیترین چالش درمقابل ولایت فقیه امام چیست، پاسخهای رایجی وجود دارد:
الف) چالش اصلی ولایت فقیه فقدان اطلاعات مردم و خصوصاً نسل جوان از گذشته است؛ آنان از تاریخی که بر آنها گذشت، چیزی نمیدانند؛ تاریخی که در آن محوریت و رکن بودن ولایت در هر فتنهای، نظام و مملکت را حفظ کرده است؟ اگر اینطور باشد، با افزایش اطلاعات و آگاهیها، چالش ولایت فقیه در سطح به اصطلاح، جامعۀ مدنی ایران مرتفع میگردد. در این تصور، چالش اصلی ولایت فقیه در ضعف اطلاعات تاریخی مردم، خاصه جوانان است (چالش بی اطلاعی).
ب) چالش اصلی ولایت فقیه، در اشتباهاتی است که برخی گمان میکنند از سوی مقام ولایت فقیه در این یا آن دوره زمانی یا واقعه سیاسی مربوط به گذشته صورت گرفته است. اگر اینطور باشد، با توجیه و دفاعیات مؤثر از حقانیت مواضع ولایت فقیه، چالش اصلی ولایت مرتفع میگردد. در این تصور، چالش اصلی، چالشی سیاسی است (چالش اطلاعات نادرست).
ج) چالش اصلی ولایت فقیه در فقدان یا ضعف دلایل فقهی- دینی ای است که بتواند وجود آن یا ظهور آن را توجیه کند. اگر اینطور باشد، پس با افزایش ادبیات مربوطه و تکثیر دلایل دینی و فقهی که در تاریخ فقه تشیع وجود دارد، مشکل مربوط باید حل شود. در این تصور، چالش اصلی ولایت فقیه، چالشی دینی-تاریخی است (چالش ضعف منابع دینی).
این چالشها البته موضوعیت دارند اما از نظرگاه مقاله حاضر، چالش اصلی ولایت فقیه نه چندان در فقدان اطلاعات نسل جدید از نقش مؤثر آن درگذشته، نه در استدلالات ضعیف از حقانیت عملکردهای آن و نه در مجاملات پیرامون ریشههای دینی ولایت فقیه است. همه این رهیافتها- و احتمالاً رهیافتهای دیگر- چالش اصلی ولایت را در مسائل و مشکلات بیرونی آن جستجو میکنند. اما مدعا آن است که چالش اصلی در درون ذهنیتها و ازجمله خود ما نهفته است، یعنی در کوشش ناخودآگاه ما و همه برای احراز یک درکِ مدرن از آن؛ خواه در دفاع و خواه در انتقاد از آن. چالش اصلی نه در ضعف آگاهی ما از حقانیت عملی ولایت فقیه، نه در درک نادرست از منطق تصمیمات رهبری و نه در شبهات علیه منابع دینی ولایت فقیه، بلکه در ناهمخوانیِ روحِ لیبرالیِ زمانه ما یعنی پارادایم تمدنی لیبرال با خود ایدۀ ولایت فقیه است؛ روحی که ذهنیتهای تقریباً همۀ ما را به سربازی گرفته است.
روح لیبرالیِ زمانۀ مدرن با حاکمیت ۲۰۰ سالۀ خود در تاریخ اندیشۀ سیاسی معاصر ایران، به طرزی ناهشیار این قضاوت را در اذهان نهادینه کرده که رهبری قدرتمند و یکه به دیکتاتوری بسیار نزدیک است و به آن منجر میشود؛ اینکه رهبر، هرقدر باهوش، متخلق و برحق، به دلیل مطلقه بودنش در معرض استبداد و دیکتاتوری قرار دارد و اصلاً عین آن و مثالِ ضدیت با آزادی است. این فرض ریشهای شدۀ منتج از یک جهانشناسیِ یهودی-لیبرال که حاکمیت مطلقه اصولاً مستبد و جبارانه و بنابراین ضد آزادی است، گرچه از حدود دهه هشتاد میلادی روند ضعف و بحران خود را آغاز کرد، اما همچنان ارزش سیاسی مسلط در قضاوتهای زمانه ماست. چالش اصلی ولایت در جامعه امروز، نهادینگی همین قضاوت و انتقال آن به عرصه ناخودآگاه افراد است؛ نهادینگیای که سبب میشود استدلالات عقلی در برابر آن، قانعکنندگیِ مؤثری نیابد و درنتیجه، فرض لیبرالیِ حاکمیتِ مطلقه به مثابه استبداد، به مثابۀ گونهای ایمان مذهبی، همچنان ادامه یابد... .
توطئههای خارجی علیه نظام سیاسیِ مبتنی بر ولایت فقیهِ امام، نهایتاً بر موج همین ناهمخوانی و تعاندِ ریشهایِ فرضهای لیبرالی با روایت امامخمینی از ولایت فقیه استوارند و از آن بهرهبرداری میکنند. همین ناهمخوانی ریشهایشده و گسترش- یافته است که موجب میشود استدلالها و حقایق پیرامون محور و رکن بودن ولایت فقیه و از جمله بحثِ کارآمدی حکومت ولایی در جامعه ما، به خوبی توی پوست نرود؛ این همان ایدهای است که موجب میشود بسیاری از افراد به محتویات تاریخ ۳۰ ساله کشور خود و محوریت ولیفقیه در آن، توجهی نکنند و سرانجام این همان ایدهای است که باصطلاح نواندیشان دینی آن را بکار میگیرند تا اظهار کنند مطلقگیِ ولایت فقیه امام ربطی به اصل دین اسلام ندارد و دین اصلی، خود مؤیّد آزادی و ضدِ اقتدارگرایی است…! بدین ترتیب، دو مفروضِ لیبرالی یاد شده، فقط مانع نیستند بلکه تولیدکننده یا تشدیدکننده انواع موانع فرعیتر و گونهای مانعالموانع یا چالش مادر هستند.[۱]
برمبنای همین چالش اساسی، در سیاست کنونی مبتنی بر اصل ولایت فقیه در کشور ما، تعارض بالقوهای وجود دارد بین وفاداری عملی اکثریت مؤمنان از یکسو و عدم همراهیهای نظری که میتوان آن را مجادلهگری و مطالبهگری آحادی از طبقات متوسط یک جامعه مدرن و فردگرا نسبت به امکان استبداد و تضییعِ آزادی(فردی) ازسوی یک دولت اقتدارگرا تلقی کرد. این تلقی، اساساً ذهنیتمندانه و ایدئولوژیک، مبتنی بر فرضهای تجربه-ناشده و بنابراین، اساساً نادرست است. اما بااینحال طی چند صد سال، تدریجاً بدانسان در جهان فراگیر شده است که در ناخودآگاه ذهن افراد و گروهها حضور یافته و از آن موضع، عمیقاً در قضاوتهای سیاسی آنان تأثیر گذاری میکند. لیبرالیزم، روح مدرنیته است.
بدین ترتیب، آیا بخاطرآنکه چالش اصلی علیه ولایت فقیه امام یک فرض جاافتادۀ لیبرالی است، باید از ولایت فقیه امام خمینی دفاعیهای در حوزه تفکر نظری مدرن بعمل آورد؟ نه چندان. دراینباره بیشتر خواهیم گفت.
۱ - چالش اصلی؛ لیبرالهای ایرانی یا جهانشناسی لیبرال؟
پرسش بعدی این است که چالش اصلی از چه ناحیه و از سوی چه کسانی است؟ ظاهراً چالش اصلی از ناحیه اقلیتی کم شمار از روشنفکران (مترجمان حرفهای، روزنامهنگاران، دانشجویان باسوادتر رشتههای علوم انسانی) است که آنان نیز در متن وسیعتر برخی طبقات متوسط شهرنشین قرار دارند و به تلقیات و قضاوتهای آنان جهت میبخشند. کار اصلی روشنفکران دنیاگرا (سکولار) ایرانی در برابر ولایت فقیهِ امام آن است که بطور غیرمستقیم، از یکسو بر آشتیناپذیری ولایتفقیه امام و آزادی و از سوی دیگر آشتیپذیری(آگونیزم) این ولایت فقیه با استبداد اصرار میورزند؛ شبیه اصراری که بر آشتیناپذیری مدیریت مرکزی دولت با آزادی و خلاقیتهای فردی دارند. اما آنان غفلت میورزند از این حقیقت که از هر میزان آگونیزم یا آنتاگونیزم نظری، منطقاً، هیچگونه نتایج عملی نمیتوان گرفت؛ دانش ناظر بر فهم، دانش ناظر بر عمل نیست.
پس، یک چالش مهم ولایت فقیه امام، از ناحیه قشر روشنفکران است؛ کسانی که سرِ اندیشندۀ جامعه باصطلاح مدنی ایران هستند؛ و در عین حال نمایندگان روح لیبرالی زمانه در کشور، یا بگوییم شعبه ایرانی اندیشۀ مدرن. آنها هستند که از ابتدا تاکنون، در متنی از مساعدت عوامل جهانی، شبهۀ مقارنت ولایت و استبداد از یکسو و مباینت ولایت و آزادی از سوی دیگر را در اذهان پراکندهاند. آنان بعلاوه، چالش نظریِ لیبرالی علیه نظام ولایت فقیه را به فازهای کمابیش سیاسی درمیغلطانند.
بههرتقدیر، چالش مهم ولایت فقیه امام در نظریه، لیبرالیزم و در عمل، روشنفکر سکولار (یا مذهبی) ِ ایرانی است. اما اگر چنین باشد، آیا راه حل چالش نظری نیز نزد آنان و در استقرار تفاهمات عملی و دیالوگها با آنان نهفته نیست؟ چنانکه خواهیم گفت، فقط به میزان بسیار اندکی چنین است.
واقعیت اولیه آن است که انقلاب اسلامی مستغنی از رهنمودها و تحلیلهای روشنفکران به ظهور رسید و نظام جمهوری اسلامی ایران نیز از بالای سر جامعه باصطلاح مدنی ایران و حتی با امتزاج و استحالۀ آنها در یک رهسپاری دستهجمعی، با تودهها و مردم عادی ارتباط گرفت. جمهوری اسلامی در حالتِ فقدانِ مشارکت تعیین کنندۀ جامعه باصطلاح مدنی ایران پدید آمد و تداوم پیدا کرد. و این شاید اصلیترین دلیل چالشگریِ لیبرالیِ روشنفکران با ولایت فقیه امام باشد. شاید آنان میخواستهاند و میخواهند مورد شناسایی قرار گیرند و توسط نظام به گونههایی به رسمیت شناخته شوند.
با این حال، هرچند که مجال بسط آن نیست، روشنفکران زمینهسازیهای مؤثری برای این کار (طلب شناسایی از یک نظام مردمیِ غیر نخبهگرا) صورت ندادند. شاید بهتر است نتیجه بگیریم که آنها (روشنفکران لیبرال) چالش اصلی نظام نیستند، بلکه بیشتر مایه آزار و دل مشغولیِ نظام هستند و احتمالاً در طول چند دهه، بیشترین دغدغههای داخلی را برای ولایت فقیه آفریدهاند.
پس، چالش اصلی نظام، نه لیبرالها(یِ روشنفکر)، که لیبرالیزم و درستتر، غلبۀ ناهشیارِ فرضهای لیبرالی بر تحلیلها و قضاوتهایِ سیاسیِ بخش عمدهای از افراد، حتی افراد کمابیش متعهد به ولایت فقیه امام خمینی است. به عبارت دیگر، چالش، نه لیبرالها که لیبرالیزم است. این غلبۀ ناهشیار بیدلیل نیست؛ لیبرالیزم ایدئولوژیای است که ازحدود قرن هفدهم میلادی سلطۀ هژمونیک (سلطۀ به–پرسش-گرفته- ناشدنی) بر جهان داشته است. به مدت حدود ۴۰۰سال آزادی و رهایی یکسان انگاشته شدهاند.
بههرحال، روشنفکران لیبرال ایرانی (چه سکولار و چه مذهبی) بدلیل آنکه در سیاست کشور خود واقعیتهایی تصوری و ذهنیتمندانه و ماقبلِ تجربه میباشند، محق نیستند که از دولت امام خمینی طلب شناسایی سیاسی و به-رسمیت-شناخته-شدن کنند. این درست؛ اما آیا اگر دولت امام خمینی زمانی مصلحت دانست یا اراده کرد (احتمالاً در زمان اقتدارِ کامل)، باز هم محق نیست که شناساییاش را به آنان اعطا کند؟ طبیعتاً درصورتِ اراده، نظام جمهوری اسلامی محقِ به این کار است. یک بصیرتِ عمده در حکمت سیاسی و ایدهآلیزم آلمانی آن است که دولت موضوعِ قوانین خود یا تابع آن نیست، بلکه عامل و صانع آن است.
باوجوداین، دیالوگ مؤثرِ یک حکومت یا حکومت دینی با روشنفکرانِ منتقدِ لیبرال، گرچه همواره ناممکن یا بیاثر نیست، اما حتی اگر زمانی این کار اقتضا بیابد، بازهم اقدامی با ثمرات محدود و کمبرد خواهد بود، چهاینکه یک انسانِ نظری(تئوریک) یا روشنفکر، حتی در زندگیِ فردیِ خود هم با اندیشههایش زندگی نمیکند، چه رسد در زندگی سیاسی یا عمومیاش.
اما بسیاری به این حقیقت ( یعنی به محدودیتهای عملیِ تفکرِ نظری مدرن در زندگی سیاسی) توجهی ندارند. آنها، با توجه به آنکه چالش اصلی ولایت دینی در کشور ما، که به نحوی که ذکر شد، چالشِ لیبرالیِ یکسانانگاری ولایت مطلقه با استبداد است، ممکن است گمان کنند که بنابراین باید از ولایت فقیه دفاعیهای در حوزه تفکر نظری مدرن(دفاعیات مدرن) به عمل آورد. اما در مقام بیان یک رهیافت انقلابی، باید گفت مشکلات نظری راه حل نظری ندارند؛ راه حلهای عملی دارند. مشکل ولایت فقیه امام با تفکر مدرن، با تفکر مدرن و از طریق آن مرتفع نمیشود.
البته در این مسیر جا دارد مقالاتی در این خصوص نوشته شود که چگونه دولت قدرتمند در خودِ غرب، ضامن آزادیها و حقوق بوده است؛ یا اینکه چگونه در تاریخ مدرن، دولت موضوع آزادی نبوده است بلکه آزادی موضوع دولت بوده است. یا طی پژوهشهای دیگری میتوان به طرح این استدلال پرداخت که نفع جامعه مدنی در ایران در افزایش قدرت دولت در نظام ولایتفقیه یا دولت ولایتفقیه است زیرا اهداف اصلیِ جنبش موسوم به دوم خرداد یا به اصطلاح اصلاحات، مثل حقوق یا آزادی های فردی، تضمین آزادیها و حقوق، صیانت از حریمهای فردی و غیره حتی حق آزادی بیان و دریافت آزاد اطلاعات، همه، در صورت تقویت و کارایی نهاد دولت در ایران ممکن میگردد نه با تضعیف آن. به نحو طنز آمیز، در ایران قدرت ولایت فقیه شرط آزادیها و حقوق مدنی است؛ نکتهای که جامعۀ به اصطلاح مدنی در ایران از آن یکسره غافل است.
در این مسیر، به علاوه میتوان به ترجمه آثار و متونی از سنتهای فکری مغفول (مغفول در روایتگریهای رسمی از اندیشههای مدرن اروپایی) پرداخت که با این حال ارزش تاریخی و تحلیلی بالایی دارند مانند افکار برخی ایدهآلیستهای آلمانی مثل هامان و هردر و مکاتب محافظهکاری، خاصه افکار ادموند برک و برخی رادیکالیستهای فلسفی انگلستان. آشنایی مجامع فکری و دانشجویان علوم انسانی کشور ما با این سنتهای فکریِ عامدانه مغفول، میتواند درکها و تفاسیر دیگری از ولایت فقیه را برای ما، متمایز از آنچه که اندیشه لیبرالی بدان منتهی میشود، زمینهسازی نماید؛ درکها و تفاسیری از ولایتفقیه که درک اصولی از ولایت فقیه امامخمینی، میتواند با آنها به دادوستد فکری مفیدتری بپردازد.
باوجوداین، هیچیک از این فعالیتهای نظری-دانشگاهی، راه رفع چالش بالقوه گستردۀ لیبرالی علیه ولایت فقیه امام نیست. از یاد نبریم که مشکلاتی که محصول تدریجی روندهایی طولانی مدت هستند، با روشهای سریع حل و فصل نمیشوند. جز در موارد استثنایی، چالشهای تاریخی طی زمانهای متمادی مرتفع میشوند. تاریخ- آورده را تاریخ میبرد. اگر ما اینک به بحران در اندیشه مدرن و خاصه علوم اجتماعی جدید میاندیشیم به خاطر آن است که این تفکر در طی چندین سده و به ویژه در قرن بیست، همۀ منابع و همۀ انبان مشروعیت خود را مصرف کرده است. مخصوصاً در چند دهه اخیر، سخن انقلاب اسلامی به میزان مؤثری، منابع و مشروعیت تفکر مدرن را متقابلاً به چالش کشیده است و این تحولی است که به همان اندازۀ چالش ولایت فقیه توسط ارزشها و فرضهای لیبرالی دارای اهمیت است.
۳- نقد دفاعیات از ولایت فقیه امام خمینی
پرسش سوم بدینترتیب این است که چگونه باید به رفع چالش اندیشید؟ این پرسش، ابتدا مستلزم ارزیابی ادبیات وفادارانه موجود پیرامون ولایت فقیه امام خمینی است؛ دفاعیاتی که به محورهای اصلی آن اشاره شد.
تبیینهای وفادارانۀ موجود از ولایتفقیه امام خمینی از دو سو، زیاده نابگرایانهاند، یعنی ولایت فقیه را در آسمانِ عقلانیتورزی دکارتی از یکسو و میل به تفاسیری خالصاًدینی یا کاملاً فقهی از دیگرسو، نگاه داشتهاند و به عبارتی، آن را پایین نمیآورند تا ملموس و قابل درک، مردمی و بومی باشد.
انتقاد ساده اما اساسی بر این نحوه تبیینهای وفادارانه آن است که اولاً اگر ولایت فقیه حق است (یعنی درست و واقعی است، نتایج مفید دارد، خودی و ریشهای است، محتویات قابل پذیرش دارد،…)، پس باید ساده باشد؛ حتی فراتر از این، برطبق یک اعتقاد مردمی گسترده و بااهمیت، چون ولایت فقیه امام خیلی حق است، پس باید خیلی ساده باشد. از نظر عقلی و فلسفی معمولاً به این قانون(آکسیوم) اشاره میشود که هرچه سادهتر، به حقیقت نزدیکتر. یا یک حقیقت هر چه برجستهتر باشد، سادهتر است. بطور خیلی کلی، حقیقت (واقعیت ریشهای یا ریشههای اصلی امور) ساده است و در سادگی خود میتواند موضوع درک بشر قرار گیرد.
براینمبنا، لاجرم تناقضی در تبیینهای کنونی از ولایت فقیه امام وجود دارد: اگر ولایت فقیه امام حق است، پس پرداختنهای پیچیده به آن، مسیری انحرافی یا بیوجه است؛ این مباحث از این رو انحرافی تلقی میشود که یک ظهور جمعی تابناک(انقلاب۵۷) را به مقولات مدرسی و اسکولاستیک فرومیکاهد و ولایتفقیه را از دست مردم درمیآورد و به نخبگان فقیه تحویل میدهد؛ یا بگوییم تفسیر یک واقعیت بزرگ اجتماعی را برجای خود آن واقعیت مینشاند.
بههرحال ایرادی در پرداختنها و تبیینها و نحوۀ درک ما از ولایت فقیه امام وجود دارد که برای تبیین آن مجبور میشویم متوسل به نیروی تعقیدات پیچیده، مباحث تخصصی کلامی، تاریخ، مجادلات و بحثهای سیاسی و غیره شویم. تعاریف درخصوص ولایت فقیه امام چه از سوی منابع رسمی و حکومتی و چه از سوی روشنفکرا مستق لیبرال، خصلت بارز نخبهگرایانه دارد. دوم آنکه اگر این ایدۀ دینی را پذیرفتهایم که ولایتفقیه امام امری مقدس است، بازهم بدلیل تطابق آن با فطرت باید امری ساده باشد و بدون واسطهگریهای نخبهگرایانه باید بتواند مستقیماً و به سهولت با تودهها، جوانان و حتی مردم خواص قابل درمیاننهادن باشد. قاعدهای که از نهضتهای اجتماعی بعثت انبیا(ع) قابل نتیجهگیری است، آن است که همه باید ظهور امر مقدسِ متمایز را بهسادگی و بسرعت بفهمند. امر مقدس و آسمانی، امری پیچیده و خاص روشنفکران نیست و بنابراین در ابتدا امری عقلانی و استدلالی نیست، گرچه میتواند در ادامه باشد.
خلاصه، اگر در دفاع و تبیین امر مقدس به استدلالات پیچیده و تفکیکات ریز و کسالتآور و مباحث کلامی تخصصی و مباحث اسکولاستیک (سنتی) و ایدئولوژیک (مدرن) روی آوردیم، این خود به معنای آن است که در تبیینهای ما از ولایتفقیه امام (نه خودِ ولایتفقیه) به عنوان ظهور سیاسی امر خداوندی در تاریخ ایران، مشکلی(خواه دارای ابعاد جامعهشناختی، خواه فکری) وجود دارد که بههرحال جدی و اساسی است.
چه باید کرد؟
۴ – استلزاماتِ دفاع از ولایت فقیه امام خمینی
نتیجه موقت آنکه، پس ولایت فقیه امام باید روشن و بدیهی باشد، وگرنه، نه امری مقدس(آسمانی) تواند بود و نه امری عمومی و متعلق به همه مردم(زمینی). احتمالاً مشکل در آن است که از یکسو نخبگان روحانی و عالمان حوزوی، ولایت فقیه امام را واقعیتی جنسیتاً متعلق به خود و نه متعلق به ملت ایران و تاریخ آن انگاشتهاند، یعنی صرفاً آن را ادامۀ تفقهات علمای شیعی دانستهاند (امری که البته در جای خود درست است) وازسویدیگر، روشنفکران منتقد سکولار نیز این ظهور را طبق مقولات تحلیلیِ پیشینیِ خود درک و تفسیر کرده، تصورات و گرایشهای ایدئولوژیکِ مدرن خود را بر آن تطبیق داده و به نتایجی از پیش قابل تصور رسیدهاند و خلاصه آنکه هر دو گروه نهایتاً بر پیچیدگی این بحث افزودهاند.
ولایت فقیه امام چگونه میتواند بصورت ساده و در همان اصالت خود درک شود؟به عبارت دیگر چگونه فهمی همهگیر و آسان و درعینحال واقعگرایانه از آن ممکن میگردد؟ پاسخ آن است که فقط اگر در ارتباط با، یا ناشی از تاریخ دینیِ قوم ایرانی (قومیت ایرانی بر ملیت ایرانی مرجح است) باشد و حاصلدست آنان تصور شود؛ یعنی فقط اگر امری زیست-شده، تجربه شده و مقدم بر هر نظریۀ انتزاعی، چه فقهی و چه مدرن تفسیر شود.
کدام تفسیر از ولایت فقیه امام این ویژگی را دارد؟ جواب عبارت است از تفسیر و درک ولایت فقیه امام به عنوان یک ظهور اگزیستانس. منظور آن است که ولایت مطلقه امام خمینی هستی واقعی و اصالت خود را از یک ظهور دستهجمعی اگزیستانس، انقلاب اسلامی، دریافت میکند. انقلاب ملت ایران نیز ظهور قیامگونۀ یکبارهای است که از "همه چیز"سخن میگوید و حکایتی ایرانی از پدیداری دازاین یا هرآنبودگی است؛ حاصل جمع گذشته، حال و امکانات آتی در حیات قومی است؛ خیزشی نامنتظر و آتشفشانگونه که همه چیز را از اعماق ناهشیار وجدان جمعی ایرانیان به عرصۀ عینیت کشید؛ آشکارشدگی ناخودآگاهِ هستی پنهانِ قومی.
انقلاب اسلامی تحولی همهجانبه، یکپارچه، با داعیههایی مطلقانگار است که فحوای اساسی یک تاریخ قومی یعنی استقرار نظم مقدس و آسمانی بر روی کرۀ ارض در قالب دولتی قدرتمند را، در این زمان (و ما نمیدانیم چرا این زمان؟) به منصۀ ظهور رساند. ولایت فقیه امام، لحظۀ دورانساز زایش سیاسی حقیقت یا خدا در کشور ایران را بعد از یک بارداری چند هزار ساله روایت میکند. در ابتدای خود، ولایتفقیه امام هیچ چیز نیست مگر نظریۀ انقلاب ایران.
اگر از این منظر اگزیستانس به ولایت فقیه امام بنگریم، در این حال رسمیت حقوقی-اساسی ولایت فقیه، وجه فقهی- مدرسی آن یا دفاعیات اینگونهای از آن، نقادیهای ایدئولوژیک و مدرن از آن، وجه سیاسی یا دولتسازانۀ آن، همه، از تقدم اول ساقط میشوند و فقط وجه اگزیستانس آن یعنی قیام ظهوری بودنش و تجلی تمامیت بودنش اهمیت مییابد. ولایت فقیه امام خمینی، تمامیت و کلیتِ حیات تاریخی ایران را که در طی انقلاب سراسری ملت دین- محور ایران متبلور شد نمایندگی میکند. این تمامیت نیز بهنوبه خود از وحدتِ روحیِ غلیظ میان اقوام ایرانی، خاصه آنها که پیرو (شیعه) یا متأثر(اهل تسنن ایران) از اسطورههای انسانی مذهب تشیع هستند، حکایت میکند.
نتیجه آنکه ولایت مطلقه در تجربۀ انقلاب ایران، چیزی جز سرریز شدنِ وحدت و یککاسگیِ تاریخی ایران به عرصۀ سیاست و دولتسازی نیست؛ یک حقیقت قومی بالقوه و مستور که با تجلی خود بهدست امام خمینی بدل به یک طریق و مسیر سیاسی برای دولتسازی شده است. ولایت فقیه امام اگر نظریه باشد، در حقیقت خود، نظریۀ انقلاب ایران است.
مطلقیت سیاسیِ یک رهبر مشتبه به الگوی انسان کامل را حضرت امام خمینی خلق نکرد بلکه صناعت یا تولید کرد. این ملت ایران بود که، تازه آن هم ناخودآگاه، با همه هستی تاریخی و منابع کهنِ حیات جمعی خود، مطلقگی را در قالب یک ارادۀ عمومی و در هیئت انقلاب اسلامی خلق کرد و پدید آورد و آن را به عنوان مادۀ خام دولتسازی در دستان امام خمینی قرار داد. اندیشه و عمل خمینیستیِ ولایت مطلقه، در اساس و در ذات خود، نه یک نظریۀ دولت، بلکه همان خیزش واحد ملت ایران؛ همان و خودِ یکپارچگیِ تابناک انقلاب اسلامی است که به موضوع ابرام سیاسی امام خمینی بدل میشود. ولایت فقیه نامی برای انتقال بزرگ از یک اطلاقِ (مطلقگی) اجتماعی-تاریخی به یک اطلاق سیاسی است؛ اطلاقی که برای تأسیس و تداومِ حیات نهادِ جدید دولت(جمهوری اسلامی) ضروری است.
دراینحال، اینکه فکر ولایتمطلقۀ سیاسی در ذهن امام ایجاد شد، اهمیت ثانوی دارد؛ مهم و اسرارآمیز آن است که این رهیافت امام نیروی جمعی یافت، به یک ارادۀ عمومی کامل یا مطلق بدل شد، به پیروزی رسید و نهاد دولت را در انحصار خود گرفت؛ به عبارت دیگر، نتیجۀ ولایت مطلقه مهم است، نه ساختار مفهومی آن، نه تاریخ آن (یعنی سنتهای فکری پشت سر آن)، نه صورتبندی حقوقی اساسی آن و نه درک نقادانه روشنفکران انتزاعیاندیش از آن و نه انواع درکهای فقهی و اسکولاستیک.
۵ - نحوه جدید درک ولایت فقیه امام خمینی
مهم، این دانایی است که چون طرح ولایت مطلقه به پیروزی نمایانی در سیاست ایران نائل آمده، پس لامحاله، این طرح از امر عظیم یا از ظهور قوهای شگرف، مندرج در فرهنگ ایرانی سخن میگوید و آن، میل به استعلا به سوی تحقق امر مطلق در قالب یک دولت متمرکز قدرتمند است (اهالی فکر مدرن به آن امپراتوری میگویند)؛ میلی که در این دوران(سال۵۷) موجب حرکت وجودی یا اگزیستانس ملت ایران شد.
اهمیت ولایت فقیه امام فقط در تجربه انقلاب اسلامی نهفته است و نه در ادوار قبل از آن؛ یعنی در بسترها و زمینههای تاریخی- اجتماعی. از اینرو این ولایت فقیه ویژه فقط میتواند در پرتو وقوع انقلاب اسلامی و تحت شرایط آن درک شود. در غیر اینصورت ولایت فقیه امام جز تکرار بازخوانیها از یک سنت خفتۀ فکری در تاریخ فقاهت شیعی یا از آنسو، تحولی بیمعنا از نظرگاه اندیشۀ سیاسی مدرن نتواند بود.
با درک انقلاب ایران به مثابه یک قیام یکبارۀ سراسریِ منتج از تاریخ قومی، یک تحول اگزیستانس، ولایت مطلقۀ امام یک حقیقت قومی همهگیر و بنابراین خودی، بنابراین ناگزیر و بنابراین غیرقابل انکار، بنابراین قابلپذیرش و بنابراین واقعیتی معقول خواهد بود. دراینمعنا اتهام زدن به آن واقعاً از نظر عقلی دشوار میشود، زیرا چنین مطلقهبودنی، ریشه در جهان آگاهی و حوزۀ پدیدارهای ملموس و مدرَک ما ندارد بلکه یک ظهور ناخودآگاه و خودبخودی از اعماق لایشعر فرهنگ دین-محور ایرانی است؛ از آتشفشان چه ایرادی میتوان گرفت؟! آن، پذیرفتنی و غیرقابل انکار است؛ سوءبرداشت از آن دشوار و تمامیت آن به نحو درستی قابل تصور است. مطلقیت ولایت فقیه امام، نماینده مطلقیت و یککاسگی ظهور ارادۀ عمومی در ایران۵۷ است؛ از آن حکایت میکند و ریشه در آن دارد.
ازاینرو، هرگونه تعارض فرد ایرانی با ولایت فقیه تعارض و نبردی با خود، خودِ تاریخی معقولاش خواهد بود؛ نبردی با خرد فشرده یا عقلانیت تکاملی مندرج در تاریخ ایران. درک اگزیستانس از ولایت فقیه امام، درکی ساده و مستقیم، بیواسطه و پیرایه، بنابراین واقعی است اما با این حال چنین درکی تابناک و شکوهمند، بنیادین، جدید و برانگیزاننده است.
دولت مبتنی بر ولایت فقیه امام خمینی البته هنوز روابط سیاسی و اجتماعی در ایران را حول محور خود سازماندهی نکرده است و هنوز بیشتر یک نیروی حکومتداری یا حفظ ارکان دولت است تا آنکه بر همه ابعاد حیات اجتماعی در ایران سیطره یافته باشد. بعبارت دیگر، ولایت فقیه امام همچنان راقم یک نظام سیاسی است تا یک نظام اجتماعی. اما تمام سخن بر سر ظرفیت این ولایت برای رقم زدن یک نظام اجتماعی در ایران، حول محور خود است.
این ظرفیت از آنجا ناشی میشود که ولایت فقیه امام خمینی چنانکه بیان شد، محصول نهایی تمامیت حیات تایخی و اجتماعی ایران است. بنابراین، ولایت فقیه در به انحصار درآوردنِ نهاد دولت در ایران تمام نمیشود، بلکه با آن آغاز میشود. ولایت فقیه امام خمینی بسیار پیش از آنکه انحصار نهاد دولت مدرن در ایران باشد، یک امکان یا نهفتگی در عرصه حیات تاریخی قومیت ایرانی است که در هر زمان میتوانست خود را به نحو اگزیستانس ظاهر سازد و سرانجام در بهمن۵۷ ظاهر ساخت. ولایت فقیه به عنوان یک دولت، همانا فقط یک صورتبندی حقوقی برای یک نهضت اجتماعی فراگیر بمنظور انضمامیسازی سیاسی ایدۀ مطلق است و چیزی بیشتر از آن نیست.
ولایت فقیه امام در اصل، ولادت یک نیروی خلاقۀ مردمی است که، همواره- از- پیش- موجود، بوده است؛ حکایتگر انتقال فردیت تاریخیِ ایرانی از فینفسگی به لنفسگی و ازاینرو، فراتر از آن میرود که یک نظریۀ دولتِ صرف باشد. متناقضگونه، ولایت فقیه آغاز تاریخ "سوژۀ ایرانی" است. پس این ولایت نظریه نیست، عینیت است. سوژۀ ایرانی حاصل انتقال فضایل تاریخ کهن ایران به سیاست متأخر ایران از طریق انقلاب است.
چرا انتقال فضایل و نه انتقال رذایل آن؟ روشن است. زیرا مدعیات یا پیامهای انقلاب به "شکم" ارجاع ندارند. بدلیل مادر سوژۀ ایرانی بودن، ولایت فقیه امام بنیادِ (نه حتی ضروری بلکه) ناگزیر دانایی ایرانی است؛ آغاز تاریخ آزادی در ایران، آغاز تاریخ ایران است. مطابق تفکیک یاسپرس، قبل از این ایران فقط گذشته داشت. پس با ولایتفقیه امامخمینی و نه با نظریۀ عمومی ولایت فقیه، علم ایرانی امکان مییابد. ارسطو میگفت قدرت دولت باید بر فضیلت استوار باشد ولی باید توانایی بهکاربستن آن را نیز داشت. فضیلتْ توانایی کاربرد دانایی است. جستجوی دانایی و کاربرد دانایی هر دو مهماند اما دومی حاصل کمال اولی است پس بر آن اولویت دارد و بنابراین از آن مهمتر است. دراینصورت ولیفقیه مهمتر از نظریۀ ولایتفقیه است. ولایت فقیه بطور فینفسه دانایی و فضیلت نیست دولتی مبتنی بر این ولایت فقیه، یا آن رهبر سیاسی که کسوت این ولایت را پوشیده، دانایی را نمایندگی میکند.
این هدف و دستاورد بزرگی است که نشان داده شود درکی از ولایت فقیه امام وجود دارد و ممکن است که در یک زمان، هم کاملاً دینی و هم کاملاً بومی (ایرانی) است و اینکه این تفسیر و نحوۀ درک از ولایت فقیه امام، واقعیترین و درستترین است. نتیجه آنکه در برابر اتهامات مشهور یک نظرگاه لیبرال که بدان اشاره شد، ولایت فقیه امام خمینی بهعنوان تبلور عملِ جمعی خلاقۀ ملت ایران، عمیقاً خودی و بنابراین عقلاً ناگزیر و بنابراین خارج از حوزه درک نظرگاههای سنتی(فقهی) و جدید (علوماجتماعی مدرن) است و از جمله، دوگانگیِ مشهور آزادی و استبداد را به صرفِ واقعیتیافتن خود نسخ میکند.
[۱] - عبارت معترضه در اینجا آن است که علمای روحانی مخالف ولایت فقیه امام نمیدانند که مخالفتشان از آبشخور لیبرالیزم (نه به مثابۀ یک ایدئولوژی قرن بیستمی بلکه به مثابۀ ایدئولوژی حاکم تمدن غربی) سیراب میگردد و بنابراین آنها لیبرالاند، هرقدر که دروس قدیمه را به خوبی خوانده باشند!