لنج کهنسال، هم آغوش با دریا، قلندرانه و بی خویش، سما می کرد؛ «کژ می شد و مژ می شد». رو به رو، تاریکی یکدستِ بی قید، و ترنم گاه گاهِ تلاطم آب.

خبرگزاری مهر، گروه جامعه، سیامک صدیقی: قرص ضد تهوع و رضایت نامه ای برای هر پیشامد شوم؛ دیباچه ای برای ضیافت شگرف کشتی و دریا.

خالکوبی رنگ و رو رفته لنگر روی بازوی ورزیده چپ و هم نشینی کهنسال آفتاب با پوست زمخت شده صورتش، گواهی می دهد که ناخداست، و غروری سالخورده که توی چشم هایش رسوب کرده است.

نگاه وراندازانه اش را روی عرشه لنج می چرخاند، به سمت سکان که می رود، یعنی دریا لنج را فراخوانده است.

لنج ها، با نظم هندسی عجیب، در اسکله بند شده اند، افسارها که می گشایند، اسبانی می شوند تازان، سوی آبی بیکران.

تلاقی رودخانه و دریا، شیدایی مرغان سپیدرنگ ماهی خوار و گذر بی قرار ۴۰ لنجی که بوی ماسیده کیلکا می دهند؛ تماشایی ترین تصویر ساحل پرشکوه بابلسر.

ساعت ۱۹؛ ۱۵کیلومتری ساحل

خورشید به سمت غروب خمیده شده و زاویه کوچ روزمره اش را با چشم های ناخدا تنظیم کرده است. به سماجت، خودش را توی پلک های نیم بازِ چشم‌ها جا می کند.

سکان توی دست های ناخدا می رقصد؛ و لنج کهنسال بازیچه پنجه های ستبرِ «پیرمرد و دریا». ساحل که ۱۵کیلومتر از ما فاصله می گیرد، دریا چنگیزی اش را پدیدار می کند؛ خورشید، غرقه در خون، به انتهای خط رسیده است.

عقربه سرخ رنگ شتاب، روی عدد ۱۷، مدام موج می خورد و لنج بر بلندای ۷۵متری آب، رها. یک ساعت از آغاز سفر گذشته است.

آشوبِ سرسام آور موتور که فروکش می کند، فریاد ناخدا پهن می شود روی عرشه: «لنگر بندازید».

دریا که برای لنگر، آغوش می شود، سیگار می چسبد روی لب های ناخدا و تور ماهیگیری، داد و ستد با «خزر» را آغاز می کند.

قربانیان گروهی فریب

بر بلندای آب، لنج، بی قرار در میانه تاریکی، چون قلبِ مضطرب، می تپد و مست چون «تخته پاره بر موج» تلو تلو می خورد. تا دور دست های پرت، شب، یکسره همه چیز را بلعیده است؛ و گرداگرد لنج، سیاه چون اندوه. اندک روشنایی، از ساحل دور است و «عکس مهتاب که افتاده بر آب».

دستان زمخت دو ملوان، گوش به اشاره ناخدا، دو لامپ‌ِ ستبر را که پابند دو رشته سیم طولانی است، توی تاریکی دریا رها می کنند.

در لابه‌لای سیاهی پهناور، ناگهان سوسوی کم فروغِ سرزده ای از دل دریا بیرون می زند و پخش می شود وسط تاریکی اطراف. لامپ‌ها توی آب روشن شده اند و به شتاب به اعماق می روند.

ناخدا، بی پرسشی، راوی می شود: این‌ها لامپ های گول زنِ ۱۵۰۰واتی هستند، کیلکاها را دور خودشان جمع می کنند.

 بعد، بی رها کردن حکایت، راه می افتد سوی کابین: کیلکا مثل پروانه نیست که عاشق نور باشد. فقط توی روشنایی، راحت‌تر غذایش را پیدا می کند.   

ناخدا، روی صفحه مانیتور، توده سرخ رنگی را نشان می دهد؛ تجمع کیلکاها در عمق ۴۰متری ست.

 استیلای علم، بلای جان این بی نواهای نحیف شده است.

«هر آن غافل چَرِه، غافل خوره تیر»

ناله زنگ زدهِ غیژ غیژ چرخش اهرم، تور را به میهمانی کیلکاها می برد. عمق ۴۰متری، جایی که پلانگتون ها دل به نور بسته اند و ماهی های ناغافل دل به این موجودات ذره بینی.

تور که به شکارگاه می رسد و جاگیر می شود، لامپ های گول زن را خاموش می کنند و چراغ داخل تور روشن می شود. کیلکاها فراخوانده می شوند به خوان یغما و تور به سمت بالا کش می آید.

تابندگیِ نور سبز رنگ، در میانه حجم عظیمِ «خزر»، ذره ذره پرفروغ تر می شود و به سطح آب نزدیک تر.

ماتِ این درخشش که شوی، ناگهان تلالو سفید رنگ ماهی ها، رونمایی می شود؛ حجم چشمگیر کیلکاهایی که از فراخی دریا به یک تور مبتلا شده اند.

«هر آن غافل چَرِه، غافل خوره تیر»

چون ماهی اوفتاده در شست

تور که از آب خارج می شود، زندگی برای کیلکاها به انتها رسیده است. اما غوغای مرغان دریایی روایت واژگونه ای دارد؛ شادباشِ سور و ساتِ شبانگاهی.   

«کاکایی ها» روی سکوت شب شیون می کنند و کیلکاها را از میانِ تور می قاپند؛ چه تصویر اعجاب انگیزی.

 اهرم ها، تورِ محوشده در میان هیاهوی گوش خراشِ مرغان دریایی را بالا و بالاتر می کشند.

 ملوان ها تمامی واقعه را زیر نظر دارند. حجم ماهی های دربند که چند متر بالاتر از سطح آب می آید، صحنه‌گردانی به ملوان ها می رسد. بازوان تنومند، ادامه رسالتِ اهرم ها را می گیرند و تور را به داخل لنج می کشند. گره زیرین تور را که با تمرکز عجیب باز می کنند، محفظه سفیدرنگ فلزی با کیلکاهای محبوس پر می شود که یک نفس از جست و خیز نومیدانه دست نمی کشند.

«از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست»

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

زورچپان داخل گونی های نارنجی؛ پایان کیلکاهای از نفس افتاده.

ملوان ها روزی شان را این گونه داخل گونی می ریزند و می روند سراغ صید دیگر. ابتدا گره‌های تور با وسواس شگفت آوری باز می شود و بعد کار را دوباره می سپارند به اهرم و چراغ های گول زن.

نگاهِ از سر ناخرسندی ناخدا به گونی، سوژه ای نیست که پنهان بماند. گونی را با یک دست، به گوشه ای می کشد و می رود سراغ سماور بی قرار آشپزخانه.

چای پرمایه ناخدا به نیمه نرسیده، غوغای کاکایی ها دوباره سرریز می شود روی عرشه لنج و محفظه سفید رنگ فلزی، از نو میزبان بی تابی کیلکاها می شود.

صید دوم هم راضی کننده نیست؛ حتی یک گونی نارنجی را هم پر نمی کند.

ناخدا این بار سیگاری آتش می زند و با گام های بلند راه می افتد سمت کابین.

 پس مانده تلخ چای اش را همان جا هبه می کند به دریا و طوری گنگ و تند حرف می زند که انگار با خودش بلند بلند فکر می کند: چند کیلومتر جلوتر می رویم و کمی هم می پیچیم سمت نوشهر. شاید روزی مان آن جا منتظر ماست.

مرورِ ناخدا

«لنگر را بکشید».

 فریاد سینمایی ناخدا با تحکم برجسته ای از توی کابین، روی عرشه راه می افتد و به دست ملوان ها ختم می شود. 

موسیقی دریا و کاکایی ها، با روشن شدن موتور ناکوک می شود. لنج کهنسال فراخوانده می شود به حجم انبوه تاریک تر؛ مستقیم و ناچیز مایل به چپ.

سکان چوبی بازیچه دست ناخداست؛ گاه چپ، گاه راست. می گوید: از ۹ سالگی ماهیگیر شدم. توی همین دریا قد کشیدم. موی سرم روی لنج سفید شد، طوری ام که روی خشکی نمی توانم مثل کشتی راه بروم.

بعد انگار خنده های بازیگوش ۹ سالگی روی صورتش دویده باشد و سرکشی تخس ۱۴ سالگی که صیادی، کسب و کار همیشه اش شد؛ توی نیم ساعت، تمام کودکی و نوجوانی اش را که با خزر گذشته بود، ورق زد.

طوری با وجدِ غلو شده به یادهای کهن، روح می داد که آشکارا می توانستی پسربچه ۹ساله ای را تجسم کنی که تور شکم پُر را به جان کندن از آب بیرون می کشد و ماهی های سفید، همین اکنون توی آن دُم می زنند.

انگار عمری چشم به راه گوشی بود که خودش را مرور کند.

... و  باز تکرار پرشکوه لنگر و بانگِ بیندازید.

به تماشای ساحلِ دور

ملوان‌ها تور را برای یورش سوم آماده می‌کنند، ناخدا با بیسیم قدیمی کلنجار می رود و تلاش می کند گزارش لحظه به لحظه صید و جایگاه لنج را عجین با خش خش بسیار به کشتی های دیگر مخابره کند، ...و ساحل نشسته در دوردست، نیم-خواب شده است.

بوی کیلکای سرخ شده با ادویه فراوان که به شگرد دیرینِ دریانوردان مهیا شده از پنجره آشپزخانه بیرون می ریزد و راه می افتد روی عرشه:

«پری‌رو تاب مستوری ندارد

چو در بندی سر از روزن برآرد»

موتوریستِ لنج، ۲۵ کیلومتر دورتر از ساحل، تابه خسته ای را میان سفره می گذارد که روغن چرک-مردِ کهنه، دور تا دور آن ماسیده است و همین شرح، لذت خوردن کیلکا را دو چندان می کند.

بیرون، سرما نیرو گرفته است و طوری می نشیند روی پوست‌ بی حفاظ صورت و بازو که لرز تکانت دهد.

آن روزها رفتند، آن روزهای خوب

اهرم که تور را بالا می کشد، از خوش خلقیِ بی مقدمه ملوان ها می شود فهمید که در نقطه درستی ایستاده اند؛ حجم کیلکاهای بند شده در تور، و هیاهوی کاکایی ها، به شکل محسوسی دو چندان شده است.

شتاب روی عرشه کشتی نیرو می گیرد و لب های ناخدا را کمانی تر می کند.

کنار کیلکاهایی می ایستد که سه گونی نارنجی رنگ را اشغال کرده اند، می گوید: دریا دیگر دریای سابق نیست، با ماهیگیران تنگ چشمی می کند.

و لابه‌لای غلغله کاکایی ها و شتاب ملوان ها، واژه ها را به «آن روزهای خوب» می برد: قبل ترها، هر ماه ۲۶۰تن کیلکا صید می کردیم، به قدّ یک سال الان. حالا اگر شبی یک تن صید کنیم، باید سور بدهیم.

بعد پای پاییز را وسط می کشد: دریا توی پاییز دست و دلباز می شود، فقط شانس بیاوریم طوفان کاسبی مان را کساد نکند.۵۰ تن کیلکا در هر ماهِ پاییزی، بیشترین سهم لنج

هاست.

اگر فروردین و اردیبهشت را که فصل عاشقی و تخم ریزی کیلکاهاست، کنار بگذاریم، لنج های شمال، ۱۰ ماهِ سال را دل به دریا می زنند؛ طوفان اگر بگذارد.

 ناخدا می گوید: ما یک به سه، صید می رویم. یعنی سالی ۹۰ تا ۱۱۰ روز. گاهی همین دریا طوری قهرش می گیرد که سه ماه تمام خانه نشین‌مان می کند.

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

طوفان لجام گسیخته و یاغی، عاقبت آوار می شود به داستان «پیرمرد و دریا»؛

قلندرانه و صاعقه وار پا می گذارد روی دریا، «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» و توی خاطرات غمناکِ ناخدا چندین لنج را پریشان می کند.

هماوردِ تنومند کشتی‌بان و لنچ، کابوس خوفناک همیشه صیادهاست.

ناخدا با همسرش آغاز می کند؛

«فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشمِ انتظارش بر در»

می گوید: آسمان که خراب می شد، دلهره می افتاد به جان اهل و عیال. آن قدیم ترها هم که تلفن و موبایلی نبود، تشویشِ دریا آن ها را نیمه شب می کشاند ساحل و دلشوره و چشم انتظاری تا بازگشت لنچ.

رویدادهای مهیب را توی ذهنش با وسواس ورق می زند و برای اینکه به آن بوران هولناکی برسد که در ذهن همه صیادان بابلسر گیر کرده، ده سالی عقب می رود.

شهریورِ۸۷، خزر چونان زلفِ پریشان؛ پیچاپیچ.

 ناخدا روایت می کند اکنون:   

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

توی آن چله تابستان و دریای صاف و آرام، طوفان طوری غافلگیرمان کرد که ۴ لنج حتی به ساحل نرسیدند.

نگاهش را از شکار خرسند کننده تور و تقلای پیوسته ملوان ها می دزدد و پرت می کند به دوردست های خزر، جایی لابه‌لای تاریکیِ پیچیده درهم. بعد خودش را ول می دهد به دیواره عرشه و سیگارش را در کلنجار زلّه کننده با باد روشن می کند: ساعت از سه صبح گذشته بود و دریا صاف و آرام، اما بوی طوفان می آمد. آن قدر نزدیک که مثل مرغ پرکنده سردرگم شده بودم. بعد، توی ده دقیقه، طوری هوا زیر و رو شد و دریا موج برداشت که دست و پایمان قفل شد.

هراس هنوز روی تک تک واژه های او، لرز می ریزد: رگباری گرفته بود و رعد و برقی می زد که به عمرم این طور ندیده بودم.

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل»

می گوید: وحشت وقتی به حد سکته رسید که لنج جلویی، مقابل چشم های ما توی موج های پنج-شش متری مچاله شد. مرگ واقعا بیخ گوش مان چسبیده بود.

طوری ملموس و مضطرب بازگویه می کند، که سرسام کاکایی ها هم برایم سکوت می شود: توی آن رگبار لعنتی، به زنم، به بچه ام، به زندگی ام فکر می کردم، به همه چیز. باید کاری می کردم.

ته مانده سیگار را توی دریا رها می کند: توی آن خوف و سیاهی، شروع کردم به شمردن موج ها. ۹ موج می آمد و یک سکوت. باز ۹ موج و یک سکوت. چندین بار که شمردم دیدم موج‌ها نه تایی است. بعد از موج عظیم نهم توکل کردم و راه افتادم.

نگاهش را از انبوه تاریکی پس می گیرد و می برد سمت ساحل دور: با شروع دوباره موج‌ها، لنگر می انداختیم و توی آن تکان تکان های شدید، منتظر موج نهم می شدیم، باز راه می افتادیم و لنگر، راه می افتادیم و لنگر... آن قدر رفتیم و ایستادیم که ساحل بالاخره معلوم شد.

آن شب خیلی ها در جدال با طوفان کم آوردند. اما یکی از ملوان‌ها ده کیلومتر با موج ها کلنجار رفت و زنده به ساحل رسید.

و ناخدا دل به دریا زد

محمدعلی ذکریایی هستم، ۵۳ ساله. ساکن بابلسر.

توی تاریک-روشن بامداد، ناخدا این گونه خودش را معرفی می کند؛ غیرمنتظره و عجیب.

بی اعتنا به توری که هر نوبت، سنگین و لبریز بالا می آید، عقب می رود، آن قدر که به ۱۳سالگی می رسد: از کودکی ماهیگیر شدم و توی خزر به جوانی رسیدم.

 سخن، یک لحظه از آب و ماهی خارج نمی شود، از صید پره می گوید و دام‌های شبانه: سال۶۸ شیلات جلوی دام گستری را گرفت و صیادها را تشویق کرد به صید کیلکا. من و چند نفر دیگر را هم که دیپلم داشتیم، فرستادند انزلی تا چند ماهه، دوره ناخدایی ببینیم.

لبخند، آرام آرام سوار می شود روی لب ها: تا آن موقع اسم ناخدا را هم نشنیده بودم، اما چند ماه بعد، خودم یک ناخدا بودم.

بعد بلند بلند می خندد، طوری که ملوان ها را هم چندین متر آن سوتر، به قهقهه می رساند.

حالا «صبحگاهان» نهمین لنج ساحل بابلسر، ۲۵سال در دستان خزر تاب می‌خورد؛ چون «تخته پاره بر موج».

گونی‌های شکم پرِ کیلکا، نصف عرشه را تصرف کرده‌اند، ناخدا با تمرکز از میان آن‌ها راهی به آشپزخانه باز می کند. اشاره‌ انگشت او به زنجیرهایی می رسد که یخچال و وسایل آشپزخانه را بغل کرده اند: کاش دریا موّاج بود تا در حسرت یک قلوپ چای می ماندی.

سپیده دم، ناخدا را حسابی طناز و بشّاش کرده است: هیچ وقت توی هوای طوفانی، نباید هوس آبگوشت کرد.

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

آن دوردست‌ها، سیاهی، جای خودش را به سرخ پهناوری داده است که غلیظ راه افتاده روی آب.

حالا می شود سمای صوفیانه لنج های دیگر را هم روی دریا دید؛ چرخ زنان و دست افشان، بر بلندای ۱۱۰متری آب.

روی عرشه، گونی‌ها بوی تند ماهی و کاسبی می‌دهند؛ کیلویی هزار تومان. و خستگی و خواب، ملوان ها را محصور کرده است.

ناخدا فرمان پایان صید می‌دهد. فرجام یک شبِ دشوارِ سرشار.

و باز فریادِ نام-آشنا و آمرانه لنگر: بکشید

چرخش سکان، ما را سمت ساحل می برد. ناخدا به حجم مه گرفته لنج‌هایی اشاره می کند که به ساحل فراخوانده شده اند. می‌گوید: سال۶۵ اولین لنج صید کیلکا، از ساحل بابلسر به دریا رفت. جنگ که تمام شد، ۲ لنج دیگر و همین طور لنج‌های بیشتر و حالا به ۴۵ رسیده است.

بعد «صبحگاهان» پیوستِ صحبت‌هایش می شود: با وام دولتی و پنج-شش شریک دیگر، لنج را خریدم، ۱۲میلیونِ سال۷۲ که به یک میلیاردِ امروز رسیده است.

ساحلِ خواب آلود، به شتاب، پیش می آید. و تمثال بی مانندِ بازگشتِ لنج های شکاری، بار دیگر دلبری می کند؛

«خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن»