به گزارش خبرگزاری مهر، پیگیر پروژهای بودیم برای جشنواره مردمی فیلم عمار که نیازمند مصاحبههای عمیق با تعدادی از ائمه جمعه مردمی استان بود. تقریبا با سیزده نفر از ائمه جمعه صحبت کردیم. یکی دوبار هم درخواست مصاحبه با امام جمعه تبریز داده بودیم. روز شنبه رفتم به دفتر ایشان با مسئول روابط عمومی، آقای جلیل پور مصاحبه نسبتا خوبی گرفتم. اما پرسیدن این سوالها از خود حاج آقا سخت بود چون عملا امکان نداشت که ایشان در مورد منش شخصی و سیره مردمی خودشان برایمان تعریف و توصیفی بکنند. آقای جلیلپور هم گفتند که حاجی به درخواست مصاحبه تعداد زیادی از سایتها و روزنامهها و حتی برنامههای تلویزیونی همچون برنامه «جهانآرا» هم پاسخ مثبت ندادهاند چون به نظر خودشان برداشتن نردهها و استفاده از تاکسی و کارهایی از این قبیل را کار خارق العادهای نمیدانند. لذا پیشنهاد دادند که خودمان روز چهارشنبه در دیدار عمومی حاج آقا با مردم حضور داشته باشیم و از نزدیک در جریان نحوه تعامل ایشان با مشکلات و مسائل مردم باشیم. شد روز چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷. تقریبا ساعت ده و نیم صبح بود. رفتیم دفتر ایشان.
آقای جلیلپور ما را برد و با یکی دو صندلی فاصله کنار حاج آقا نشاند. دیدارها شروع شده بود. تنوع مشکلات و حوائج مردم و چهرههای دردمند و نوع مواجهه امام شهر با این جماعت، عجیب و جالب بود. با یکی تخصصی حرف میزد با یکی دوستانه و برادرانه با دیگری به مثابه فرزندی برای مادر پیری و با دیگری جوری دیگر. حاجی بعد از هر چند نفر مراجعه کننده، میگویند: «جل الخالق، مردم مشکل دارند، مسئولین هم رسیدگی نمیکنند» دیدار تا ساعت ۱۵:۳۰ بعد ازظهر طول کشید. دقیقا ۲۴۸نفر در چند ساعت آمدند و از مشکلاتشان گفتند. حاجی هم با صبر و حوصله تمام شنید و همه را امیدوار به راه انداخت. در فرصتی که داشتم از حواشی بخشی از این مراجعات چیزهایی نوشتم:
*خانم جوان مانتویی با همسرش آمده. ظاهرا مغازهشان را پلمب کردهاند. همین که میرسد با صدای بلند بر سر امام جمعه داد میزند که حاج آقا تکلیف ما چیست؟ برویم خودمان را بکشیم؟ حاج آقا میگوید: خدا نکند، حل میشود ان شاء الله...
*خانمی میانسال حاجی را به جدش قسم میدهد. میگوید حاج آقا محکم بنویسید. حاجی میخندد. کاغذ را از دست حاجی میگیرد و میپرسد اگه رسیدگی نکنند چه؟ حاجی میگوید: عیبی ندارد مجددا تشریف بیاورید و پیگیری کنید.
*روحانی پیری آمد. حاجی با احترام به پایش بلند میشود. ظاهرا پسرش در زندان است(بدهکار است)
*استاد دانشگاهی است نامه را روی میز میگذارد حاجی میپرسد مگر در دانشگاه تبریز رشته مهندسی زلزله وجود دارد. میگوید خیر در شبستر. حاجی نامهای به قرارگاه خاتم میزند و میگوید از دفترمان نامهای رسمی بگیرید و ببرید.
*خانمی ابتدا به خاطر انتقال سربازی پسرش به تبریز تشکر میکند و میگوید من خاک پای شمایم و محبتی که شما برای ما کردید خانوادهام نکرد. مشکل جدیدی طرح میکند و...
*خانم جوان معلول با عصا آمده است. کمیته امداد مستمری اش را قطع کرده است. میگوید: معاینه فنی کار میکردم به علت مشکل خونریزی بینی مرا رد کردهاند.
*پسر کت و شلواری جوانی آمده. گرم سلام و علیک میکند. و حاجی را میبوسد. زمان سربازی در سومار به عنوان سرباز نمونه از حاجی تقدیر گرفته است. میخواهد در مس سونگون مشغول به کار شود.
*مرد ۴۰ سالهای است. میگوید: در قسمت کارگری ساخت مصلی کار میکنم، لطفا بگویید کار سبک به من بدهند ۱۰ سال است بچه دار نمیشوم. دکتر گفته کار سنگین نکنم.
*پیرمردی مدام نامه اش از روی میز میافتد با دست چپ دست میدهد. حاجی خوب تحویلش میگیرد و شروع میکند پشت یک برگه نامه مفصلی مینویسد خطاب به مدیرکل بنیاد شهید.
*حاج بهزاد پروین قدس آمد. حاجی بلند شد و با احترام تحویلش گرفت و کنارش نشاند.
*پیرزنی میگوید تصدقت، شما نماینده آقایید و امید مایید مشکل خون دارم بلند میشود تا به پای آقا بیفتد آقا میز را از زمین بلند میکنند و جلوی خودش میگیرد و از خانم خواهش میکند بنشیند. خطاب به جلالی مینویسد. حاج خانم دعا میکند.
*دختر دانشجو درسش تمام شده در دانشگاه تبریز درس خوانده میگوید اگر حمایت نمیکنید پذیرش بگیرم و بروم خارج. حاجی میگوید استغفرالله. مکانیک خوانده حاجی میپرسد سیالات یا جامدات دختر خانم تعجب میکند و میگوید در این حد انتظار نداشتم. حاجی میگوید مهندسی مکانیک سه گرایش دارد. دختر خانم ذوق میکند، حاجی چیزی روی برگه مینویسد و ارجاع به دفتر میدهد.
*مردی تقریبا ۴۵ ساله. میگوید افتخارم این است که هم محله شما هستم. ۱۶۰ میلیون پولم را دزدیدهاند. کارمند بیمارستان شهدا هستم. چندبار خواستم خودکشی کنم. از قوه قضائیه شکایت دارم. چون از دزد ضمانت ۵۰ تومانی گرفتهاند و الان طرف متواری است.
*جوانی آمده ۳۰ ساله به محض ورود میگوید: سلام اجازه بدهید دستتان را ببوسم. حاجی دستش را میکشد و میگوید بنشین. جوان نخبهای است ظاهرا برای ایدز کاری کرده. ۳۵ میلیون کم دارد. حاجی قبلا به دکتر ستاری نامه نوشته ولی حل نشده. حاجی میگوید: عیبی ندارد، تو نامه بنویس، از طریق استان حل میکنیم. از امام جمعه شهرستانش گلایه میکند حاجی میگوید در جریانم و در حال اقدام.
*صدای جیغ و داد بچهای از داخل سالن میآید.
*حاجی بعد از هر چند نفر مراجعه کننده، میگوید: جل الخالق، مردم مشکل دارند، مسئولین هم رسیدگی نمیکنند.
*در همین حین یک مرتبه متوجه میشود پدرش از جلوی در رد شدند و وارد آن یکی اتاق شدند. میپرسد آقاجان بود؟ در جا بلند میشود و برای عرض ادب میرود خدمت پدرشان، چند ثانیه بعد بر میگردد.
*پیرمردی قبضهای کمک به جبهه اش را آورده. از سابقه خدمتش به انقلاب میگوید. مشکل بیمه دارد. حاجی میپرسد قبلا آمدهای؟ میگوید نه. چند لحظه بعد حاجی دوباره میپرسد قبلا پیش آقای فقیه آمدهای؟ میگوید بلی.
*یکی از مسئولین بیت از محافظین حاجی میآید و کناری مینشیند. خسته است. میگوید تا عصر از دست اینها رها نمیشویم. حاجی لبخند میزند. به حاجی میگوید: حاجی قدری عجله کنید حاجی میگوید من که خدمتتان هستم.
*روحانی فارسی زبان است، حاجی میگوید شما در آذرشهر نیستید؟ میگوید بلی نامه اش را میدهد و خواهش میکند در یک فرصت مناسب مطالعه کنید نه الان. حاجی میگوید چشم و میگذارد کنار، میخواهد شماره تلفنش را هم رویش بنویسد.
*دستفروش هست حاجی میشناسدش و میگوید مگر ننوشتم؟ میگوید رسیدگی نشده از ستاد زدهاند سرم را هم شکستهاند. حاجی با ناراحتی میگوید یعنی چه؟ مجددا مینویسد.
*پیرمردی نمیتواند وام را بدهد. حاجی به بانک مینویسد مهلت بدهند.
*پیرمردی کم بینا با عصا، قبض گازش را آورده (یک میلیون و نیم) بدهی دارد. حاجی مینویسد تا مساعدت کنند.
*آقا و خانم میانسال را حاجی میشناسد با او خوش و بش میکنند. خانم شروع به صحبت میکند ۲۰ سال است در شهرک سهند خاک خوردهایم. الان برای پسرم کاری نیست.
*دو پیرمرد هستند. حاجی میگوید برای دومین بار است که تشریف آوردهاید. حاجی گوشیش را برمیدارد و میگوید بگذار الان نقدش کنیم و زنگ میزند. سلام من آل هاشمم. سید محمد علی هستم. شما با آقای ستاری در کارخانه مشکلتان چیست؟
*پیرمردی برای ساخت مسجدشان مساعدت میخواهد حاجی به اتاق بازرگانی نامه میزند که کمک کنند.
*جوانی میگوید: دستفروش جلوی مصلی هستم.
*از یک روستایی آمده حاجی میگوید آهان، آلانق. ظاهرا عروس با پدر شهید مشکلی دارد.
*پیرمردی است. حاجی میگوید برای پنجمین بار است که آمدی. حاجی میگوید من سپردهام وام حل شده است ولی تو نمیخواهی ضامن ببری.
*چهار پیرمرد از آخولا آمدهاند: اربابها ۳۲ سال پیش زمینها را فروختهاند. ولی حالا آمدهاند که فلان زمینها را نفروختهام. حاجی میگوید به کجا نامه بزنم؟ میگوید به دولت، به قضائیه.
*محافظ بیت خطاب به حاجی: حاجی بیش از صد نفر را نامه شان را گرفته ام ولی هنوز پشت در پر است. حاجی میگوید نامهها کجاست؟ (اماندی ها) خیلی مراقب باش ها! آنها را نگه دار من جمعه همه را باید ببینم.
*صدای اذان ظهر میآید. هنوز مراجعات ادامه دارد.
*عکاس حواسش هست کسی سرپا نماند. مخصوصا جلوی میز حاجی حتما بنشینند و حرفشان را بزنند.
*دفتر مقداری خلوت شد. حاجی میگوید ببینید اگر کسی بیرون ایستاده و نرفته نماز بیاید داخل.
*پیرمردی است درباره مسجد محلشان آمده. حاجی دفتر دیدارها را میخواهد میآورند حاجی برای یکشنبه زمانی در دفتر مینویسد و میگوید یکشنبه ساعت ۸ بیایید همین جا زنگ میزنم.
*آقا و خانم هستند حاجی جواب نامه را به روز شنبه موکول میکند. موقع رفتنشان هم مجددا از خانم عذر خواهی میکند.
* مردی است ۴۵ ساله حاجی اسمش را میگوید مرد متاثر میشود و حاجی را محکم بغل میکند.
* مادر و دختری است میگوید گفته بودید نتیجه را به شما بگوییم. نرسیدند. حاجی مجددا نامه میزند.
* بیرون اتاق یکی میگوید فشارش افتاده. حاجی حرفش را با مراجعه کننده قطع میکند و سریع میپرسد چه کسی؟ چی شده؟ من قرص فشار دارم سریع از جیبش جعبه کوچکی بیرون میآورد و قرصی میدهد میگوید مطمئن شوید که فشارش بالا است و بعد قرص بدهید.
*حاجی کار یکی دو نفر را راه میاندازد و بعد میپرسد به اورژانسی چیزی زنگ بزنید. که مسئول روابط عمومی نامه خانم را میآورد که حاجی لطفا نامه او را ببینید. حاجی به شوخی میگوید آهان نامهاش را بنویسیم فشارش درست میشود.
*جوانی است. حاجی نامه را میبیند و میپرسد مکانیکِ؟ میگوید ماشین افزار.
*جوانی است. حاجی نامه را میخواند (مترجمی ترکی آذربایجانی و ترکی استانبولی) حاجی میگوید بارک الله پسر دوباره چیزی میگوید. حاجی میگوید من نوشتم بخوان. جوان میگوید نتواستم بخوانم. حاجی خودش میخواند: (فوق لیسانس به یک جای معتبر معرفی شود.)
*سه خانم وارد میشوند و در صندلیهای کناری مینشینند. با تعجب از همدیگر میپرسند: خودشه؟ یکی میگوید نه آن یکی میگوید بلی خودشه.
*پیرزنی هست. حاجی میگوید قبلا که نامه نوشتم. میگوید میخواهم به بیت رهبری بروم. حاجی میگوید خب برو دیگر. پیرزن میگوید: واسطه لازم است. درگاه خدا هم میروی باید خانم زینب و خانم فاطمه را واسطه قرار بدهی. حاجی بلند میخندد و چیزی مینویسد و روی نامهاش میچسباند.
*جوانی هست نامهای ندارد شفاهی میگوید ایدهای داریم برای تشکیل قرارگاهی بین هیئات شهر. حاجی میگوید من چه کمکی میتوانم بکنم؟ میگوید شما مسئولین هیئات را جمع کنید. حاجی میگوید لازمه ی این کار این است من شما را کامل بشناسم و ایده شما را بدانم. حاجی برای ۱۹ اسفند قرار دیدار ویژه میگذارد.
ساعت تقریبا ۱۵:۳۰ شده است. تقریبا نفرات تمام شده. ۲۴۸ نفر مراجعه کننده حضوری و ۱۱۹ نامه نخوانده که قرار است حاجی بخواند و برای تکتکشان جواب بنویسد.
حاجی میگوید سریع نمازمان را بخوانیم و راه بیفتیم. قرار است بروند شهرستان هریس. یکی از محافظین میگوید: ناهار هم نخوردهاید. حاجی میگوید عیبی ندارد در راه چیزی میخوریم. حالا نماز را بخوانیم و برویم تا دیر نشود.