گفت «سلام، ببخشید من دزد نیستم، نداشتم، ندارم، مجبورم! گوشیت رو که زدم یکهو صفحه‌اش روشن شد و چشمم افتاد به عکس روی صفحه از امام رضا خجالت کشیدم، گفتم میرم پسش میدم...»

مجله مهر: حامد عسگری شاعر توانای کشورمان روایت جالبی از یک ماجرای دزدی نوشته‌است:

«می‌گفت صبح پاکی بود. از آن صبح‌ها که آسمان یک لکه ابر که هیچ‌یک خال کبوتر هم ندارد. می‌گفت رسیدم جلوی صحن انقلاب. هوا قند بود. می‌گفت یک‌هو سر بلند کردم و آن قاب را دیدم. یک گلدسته طلایی که انگار آسمان را چاک داده بود و داشت می‌رفت به آسمان برسد. می‌گفت دست به گوشی شدم که این تناور طلایی سر به فلک کشیده را ثبت کنم. می‌گفت ثبت کردم و عکس را گذاشتم پس زمینه صفحه گوشی‌ام.

یکسال گذشت، تا آن روز کذایی. یک بعد از ظهر پاییزی چرک و دود گرفته جایی حوالی میدان انقلاب، از تحریریه زده بودم بیرون که با مترو بروم جایی جلسه. می‌گفت از مترو آمدم بیرون و گوشی‌ام را از جیبم بیرون آوردم که تماسی بگیرم که ضربه‌ای دم گوشم حس کردم و مرد زیتونی‌پوشی گوشی‌ام را زد و در گرگ و میش خیابان همان‌طور که می‌دوید کوچک و کوچکتر شد.

می‌گفت زانوهایم خالی کرده بود، دهانم قفل شده بود، نه نای دویدن دنبالش را داشتم نه دهانی برای فریاد. می‌گفت دل به تقدیر زمانه سپردم و گفتم برد، چه می‌شود کرد. حیران بودم و سرگردان و مضطرب که دیدم مرد زیتونی‌پوش برگشت. انگار یک فیلم را به عقب برگردانده باشی! آمد و گفت «سلام، ببخشید من دزد نیستم، نداشتم، ندارم، مجبورم! گوشیت رو که زدم یکهو صفحه‌اش روشن شد و چشمم افتاد به عکس روی صفحه از امام رضا خجالت کشیدم، گفتم میرم پسش میدم. بهتر از اینه که اون دنیا با امام رضا چشم تو چشم بشم!»

می‌گفت کماکان سکوت بودم. این چه دزدی بود؟ چه پس دادنی؟ من سکوت بودم او هم سکوت. دست‌هایم یخ کرده بود. گوشی حالا توی دستم عرق کرده بود، راهم را گرفتم و رفتم.

توی مسیر به این فکر می‌کردم: فقر و نداری هیچ دلیل محکمی برای دزدی نیست؛ ولی این دزد شاید اخلاق نداشت ولی انصاف داشت. یاد حرف آقاجانم افتادم که می‌گفت: محبت اهل بیت یه‌چیکه هم که باشه یه جایی یه روزی دستتو می‌گیره. گوشی‌ام توی دستم بود و به گلدسته خیره شده بودم، توی دلم به امام رضا گفتم: حساب و کتاب شما با ما خیلی فرق داره خیلی دلم می‌خواهد بدانم این نوع ابراز علاقه به شما آخر و عاقبتش چیست؟»