به گزارش خبرنگار مهر، سینا کلهر، دکترای سیاستگذاری فرهنگی است و مدتها به عنوان مدیرکل مطالعات فرهنگی مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی مشغول به کار بوده است. او تصدیق میکند که نوعی تناقض ساختاری میان «استراتژی مقاومت» ترویج شده از سوی دولتمردان و مسئولان کشور و «سیاستگذاریهای کلان» اعمال شده در کشور وجود دارد. او با تشریح این تناقض، تلاش میکند تا اقتضائات یک مقاومت واقعی را که اتفاقاً به «نجات زندگی» میانجامد نشان دهد. آنچه میخوانید گفتوگوی مهر با سینا کلهر، این صاحبنظر در حوزه سیاستگذاری فرهنگی است:
ما در کشوری زندگی میکنیم که گفته میشود ۴۰ سال مدام در حال مقاومت بوده و امروز هم کلیدواژه اصلی باز همین «مقاومت» است. به نظر میرسد بعد از این مقاومت ۴۰ ساله باید بهجایی رسیده باشیم که بتوانیم دست به یک تحلیل، واکاوی و بازنگری در خصوص این مقاومت بزنیم، آن را در بستر تاریخیاش فهم کنیم و در شرایط کنونی اقتضائات مقاومت در وضعیت کنونی را استنباط کنیم. ما با این هدف به تولید پرونده رسانهای «کدام مقاومت؟ کدام رهایی؟» اقدام کردیم. معتقدیم که مقاومت در شرایط کنونی که با یک ادبیات ژورنالیستی «پسا برجام» لقب گرفته و تحت فشار سنگینترین تحریمهای غرب هستیم باید اقتضائات خاصی داشته باشد که احتمالاً با اقتضائات مقاومت در دهههای پیشین متفاوت است. آنچه امروز بیش از هر چیز در این زمینه خودنمایی میکند عدم یکدستی مردم-مدیران در جریان مقاومت است و این ما را با نوعی تناقض ساختاری مواجه میکند. در این زمینه دیده میشود با وجود تاکید مدیران و مسئولان کشور بر مقاومت، اما خود آنها ساختارهایی را در مدیریت کشور پذیرفتهاند که اساساً نافی و ناقض مقاومت است. مثلاً آغوش باز مدیران کشور به سیاستهای تعدیل ساختاری، سیاستهای اقتصادی بازار آزاد و خصوصیسازیهای افسارگسیخته و… چطور میتواند به مقاومت منتهی شود؟ به عبارت دیگر، در شرایط کنونی برای تقویت مقاومت، باید در داخل کشور باید سیاستها و زیرساختهایی داشته باشیم که اصولاً شعار مقاومت از سوی مسئولان را برای مردم باورپذیر کند، ولی وضعیت در «بالا» به گونهای است که شعار مقاومت را در «پایین» به نوعی «کلیشه» بدل میکند و انگیزه مقاومت را از مردم میگیرد. تحلیل شما از این وضعیت چیست؟
خوب است در ابتدا دو چیز را از هم تفکیک کنیم تا بتوانیم در مورد طرح بحث شما گفتوگو کنیم. بحث اول این است که گاهی مقاومت بهعنوان یک «استراتژی ملی» انتخاب میشود. اصطلاحاً یک گزینش سیاستی در حوزه کلان جامعه برای پیشبرد یا تحقق اهداف خاصی است که نظام سیاسی آن را پیگیری میکند و ترجیح میدهد در دورهای به سمت اتخاذ چنین سیاستی پیش برود. این یک وضعیت است، ولی یک وضعیت هم آن است که مقاومت بهصورت طبیعی صورت میگیرد و به گونهای یک رخداد اجتماعی است. این دو گاهی میتوانند با هم تلاقی داشته باشند وتا یک نوع همزمانی را را شاهد باشیم. در ادامه با مثال بحث را روشنتر میکنم.
وقتی ما از مقاومت حرف میزنیم، قطعاً ایده، اساس و بنیادش بر این است که مقاومت باید با «زندگی» سازگار باشد. شما نمیتوانید حرف از مقاومت بزنید، درحالیکه آن مقاومت، زندگی را ناممکن و نامقدور کند، یا زندگی را از صحنه بیرون ببرد. این نه شدنی است، نه عاقلانه و اخلاقی است؛ شما بههیچوجهی نمیتوانید از مقاومت در معنایی صحبت کنید که در آن زندگی منتفی شود؛ زندگی با هر تلقی و معنایی که از آن داشته باشید و گاهی اوقات هم حداقلهایی است که وجود دارد.
بر این مبنا، طرح بحثی هم که در کشور ما از مقاومت صورت میگیرد، اتفاقاً و از قضا ناظر به مسئله زندگی است. زندگیای که با عنوان و صفت «عزتمندانه» از آن یاد میشود. اگر اینجا با رویکرد و استراتژی ملی مقاومت مواجه هستیم و در آن معنای اولی که گفتم، نظام سیاسی آن را اتخاذ کرده، مسئله عمدتاً ناظر بر این است که در وضعیتی که وجود دارد، ناگزیر از انتخاب زندگی «عزتمندانه» در برابر زندگی «ذلتمندانه» شدیم و باور بر این است که مقاومت با همین معنای عرفی و بینالاذهانی که دارد، موجب زندگی عزتمندانه خواهد شد.
وقتی ما از مقاومت حرف میزنیم، قطعاً ایده، اساس و بنیادش بر این است که مقاومت باید با «زندگی» سازگار باشد. شما نمیتوانید حرف از مقاومت بزنید، درحالیکه آن مقاومت، زندگی را ناممکن و نامقدور کند، یا زندگی را از صحنه بیرون ببرد. این نه شدنی است، نه عاقلانه و اخلاقی است
بنابراین تاکیدم در اینجا این است که اگر ایده مقاومت طرح میشود حتماً باید به این توجه داشته باشیم که لازمه و ضرورت این مقاومت، ممکن بودن و میسر بودن زندگی است و مقاومت باید بتواند زندگی را توجیه کند و امکانات آن را مهیا کند؛ لااقل در مورد حداقلهای زندگی! ما نمیتوانیم از مقاومت به این معنا حرف بزنیم که همه نیازهای بنیادی و اساسی افراد در آن مخدوش و نادیده انگاشته شود، چنین چیزی نه ممکن است و نه اساساً در بلندمدت امکان تداوم پیدا میکند. چنین چیزی را هم خوشبختانه در جمهوری اسلامی نمیبینم. اینها ناظر به آن رویکرد اول به مقاومت بود که با عنوان استراتژی برجستهاش کردم.
اما رویکرد دوم این است که بخشی از فرهنگ مقاومت، از دل جریانهای اجتماعی و اصیل مردمی بیرون آمده است و خیلی هم به انتخاب حاکمیت و نظام سیاسی ارتباط ندارد؛ یعنی یک پروژه و گزینه سیاستی نیست. مثلاً امروزه ما مشاهده میکنیم که علیرغم اینکه حاکمیت، از مبارزه با ماهواره کاملاً ناتوان شده است و عملاً دیگر سیاست مبارزه با ماهواره را کنار گذاشته است، ولی شما میبینید که در اینجا یک اقلیت ۳۰ تا ۳۵ درصدی از مردم هستند که به هیچوجه از ماهواره استفاده نمیکنند؛ یعنی فرهنگ مقاومت ی در آنها شکل گرفته که به اراده خودشان از این ابزار استفاده نمیکنند. با توجه به آمارهایی که موجود است میتوان گفت که حداقل در یک دهه اخیر، یعنی از سال ۸۵ جامعه ما به بعد این ثبات رسیده، و این ثبات تداوم داشته است و دیگر ما خیلی شاهد ریزش این جمعیت ۳۰ تا ۳۵ درصدی نیستیم. یعنی حتی اگر ادعا نکنم رویشهای یکی دو درصدی هم داشتیم، به قطع میتوانم بگویم که آخرین نظرسنجیها و پیمایشها نشان میدهد روند رو به رشد استفاده از ماهواره کاملاً متوقف شده است. یعنی در همان حد ۶۵ تا ۷۰ درصدی که استفاده میکردند، متوقف شده و منحنی آن شکل نزولی پیدا کرده است. پس این نوع از فرهنگ مقاومت، یکجور فرهنگ بومی و مردمی است و اتفاقاً ارتباط اصیل و وثیقی هم با زندگی دارد.
طبیعتاً ما در این گفتگو بیشتر درگیر معنای اول هستیم؛ یعنی مقاومت به عنوان استراتژی ملی یا سیاست نظام سیاسی در کشور!
بله؛ اما در اینجا باید به این فکر کنیم که اصولاً چرا مقاومت یک راهبرد و استراتژی است؟ اساساً ما در چه موقعیتهایی مقاومت میکنیم؟ واقعیت این است که اتفاقاً ما برای تحقق زندگی اصیل، اخلاقی، انسانی، بادوام و زندگیای که اساس و بنیادش مبتنی بر اعتماد و محبت است، گاهی اوقات از راهبرد و رویکرد مقاومت استفاده میکنیم. با ذکر نمونه شاید بحث روشنتر شود؛ مثلاً شما با تبادل، تهاجم یا تعارض فرهنگی در حوزهای به نام انتخاب همسر و تشکیل خانواده مواجه هستید. یک نظام فرهنگی وجود دارد که بهعنوان فرهنگ مهاجم با انواع و اقسام ابزارها و تبلیغاتش، شیوههای اصیل، بومی و سنتی همسرگزینی شما را از صحنه بیرون میکند. کاری که شما انجام میدهید این است که متوجه میشوید یا از طریق مقایسه زندگی کسانی که در آن فرهنگ قرار گرفتند و انتخابهایشان اشتباه بوده و منجر به طلاق شده، یا زندگیهای نامناسب و تنش و اختلاف و… داشتند، برای اینکه خودتان را ایمن نگه دارید و گرفتار چنین بلاهایی نشوید، شروع میکنید به یک اِعمال یک مقاومت خودخواسته. یعنی ترجیح میدهید خانواده و خویشاوندان خود و کسانی که به آنها تعلق دارید را به شیوههای سنتی و بومی و شیوههایی که هزاران سال جواب دادند و نتیجهبخش بودند ترغیب کنید و خودتان هم از آن شیوهها استفاده کنید؛ در تربیت فرزند، در انتخاب یا مواجهه با همسر، دوست، همسایه و… که در زندگی دارای اهمیت هستند. مقاومت در اینجا یک راه است، چون فرهنگ معارض یا مهاجم، فرهنگ غالب است و عمدتاً جهانی است و شما از باب نجات زندگی و به خاطر زندگی خودتان مقاومت میکنید و این اتفاق رقم میخورد.
دیگر حتی نیازی نیست که رسانهها بخواهند پیگیری کنند تا همه متوجه شویم که زندگی شخصی خیلی از افرادی که دعوت به مقاومت میکنند، تطابقی با شعارهایشان ندارد! نخیر، اصلاً به نحو حیرتانگیزی خود اعضای خانواده همین افراد، از باب فخرفروشی، تجمل و غیره وضع خود را منتشر میکنند!
اما وقتی این مقاومت تبدیل به سیاست رسمی میشود و در سطح ملی طرح میشود و قدرت سیاسی هم پشت سر آن قرار میگیرد، یکسری ابعاد و اقتضائاتی پیدا میکند. در این صورت شما حتماً باید لوازم و پیامدهای طرح این مسئله به عنوان سیاست ملی را در نظر بگیرید. وقتی شما مردم را به این دعوت میکنید که شرایط سختتر شده و در این شرایط سختتر باید مختصری زهد پیشه کنید، کمتر بخورید، کمتر بپوشید، کمتر اسراف کنید، تجملات را کمتر کنید و خلاصه میزانی از محدودیتها را باید اعمال کنید، چند سطح و وجه پیدا میشود که باید به آنها توجه داشته باشید؛ یک سطحش این است که قبل از آنکه به ساختارسازی و نهادسازی بپردازند، خود کسانی که این توصیهها را میکنند باید عامل به این موارد باشند که ما در موارد بسیاری میبینیم که نیستند!
الآن دیگر حتی نیازی نیست که رسانهها بخواهند پیگیری کنند تا همه متوجه شویم که زندگی شخصی خیلی از افرادی که دعوت به مقاومت میکنند، تطابقی با شعارهایشان ندارد! نخیر، اصلاً به نحو حیرتانگیزی خود اعضای خانواده همین افراد، از باب فخرفروشی، تجمل و غیره وضع خود را منتشر میکنند تا برای خودشان مثلاً پرستیژی رقم بزنند؛ بهجز قشر معدودی از مقامات که شاید تعدادشان به تعداد انگشتان دو دست هم نرسد این مسئله را رعایت کنند.
پس سطح اول این است که خود مسئولان و کسانی که شعار مقاومت میدهند باید به این سیاست عامل باشند. یعنی وقتی مقاومت، یک سیاست ملی میشود و توسط نهاد قدرت ترویج میشود، خود رهبران سیاسی باید پیشاپیش دیگران این سیاست را اعمال کنند و در پیش بگیرند. آنهم نه فقط در محیط کاریشان، بلکه مقاومت باید در زندگی شخصیشان کاملاً نمود و بروز داشته باشد. ایبسا که این نمود و بروزها که آنها در زندگی خود اعمال کردهاند، بتواند به پذیرش و همراهی بیشتر مردم کمک کند. در غیر اینصورت چنین همراهیای کمتر وجود خواهد داشت.
دومین سطح که شما هم به آن اشاره کردید این است که شما نمیتوانید سیاستی مبتنی بر مقاومت در پیش بگیرید، ولی سایر سیاستهای شما در تضاد با این سیاست باشد. مثلاً همانطور که شما هم گفتید از یکسو آقایان قائل به این باشند که به دلیل شرایط و محدودیتهایی که وجود دارد ناچار به تن دادن به موقعیتهای دشوار اقتصادی و مالی برای اقشار مختلف مردم هستیم، و از آنطرف قاعده را بگذارند بر «بازار» و بگویند هر چه که بازار تعیین کرده، همان است! مثل وضعیتی که الآن در زمینه مسکن پیدا شده است و شما به عنوان مسئولان دولت و… کاملاً با بیمسئولیتی تمام کنار بایستید و اصلاً برایتان مهم نباشد که اینهمه آدم مستأجر که حداقل ۲۵ درصد افراد این جامعه را شامل میشوند، چه اتفاقی برایشان رقم میخورد! در نهایت خیلی بخواهید همت کنید و کاری کنید، دل به کمپینهایی خوش کنید که از صاحبخانهها دعوت میکند «لطفاً اخلاقی رفتار کنید!»، «لطفا به مستأجر سخت نگیرید!» و مثلاً بهجای ۵ میلیون تومان اجاره، ۴ میلیون بگیرید تا هم بهشت را داشته باشید، هم این دنیایتان آباد شود!
این وضعیت اولاً آن سیاست شما را ناکارآمد میکند و در خوشبینانهترین وضعیت شما فقط در یک بازه زمانی کوتاهمدت میتوانید آن را ادامه دهید و بعد از مدتی قطعاً فرومیپاشد. ثانیاً این وضعیت، آن سیاست و استراتژی شما را تبدیل به شعار و تبلیغات میکند؛ خصوصاً اینکه خودتان هم عامل نیستید و اقدامی ناظر به این سیاستها انجام نمیدهید.
حالا من کاری به این ندارم که بستهها و سیاستهای حمایتی از اقشار آسیبپذیر و تحتفشار و همچنین سیاستهایی که موجب میشوند آنها کمتر تحتفشار قرار بگیرند، باید باشند، اینکه شرط عقل است! ولی نکته حیرتانگیز این است که گاهی شما هیچ تلاش در راستای حذف دائمی سیاستهایی که این اقشار را از وضعیت نابرابر و دشوار نجات دهد، نمیبینید. حتی برخی اوقات احساس میکنیم، حرفی از چنین مسائلی هم زده نمیشود، از باب اینکه نکند انتظاری ایجاد شود و مسئولان تحت فشار چنین انتظاراتی قرار بگیرند!
چرا اساساً در جمهوری اسلامی که انقلابی را در پیشینه خود دارد که با مفهوم «انقلاب مستضعفان» نشانهگذاری شده است، به این وضعیت رسیده است؟
ببینید، ما باید قبول کنیم که به نحو حیرتانگیزی دچار یک تحول شدیم؛ از این جهت که زمانی که انقلاب اسلامی شکل گرفت، اساساً اتفاق افتادن و پیش رفتنش، برخلاف تمام جریاناتی که در طول تاریخ این سرزمین، و حتی جهان رخ داده، بر این مبنا بوده که یک گروهی آمدند و گفتند ما مسئولیت همه این کارها را بر عهده میگیریم، گروهی گفتند تمام این چیزهایی که همه میگویند نمیشود، ما بر عهده میگیریم و انجام میدهیم و ثابت میکنیم که میشود؛ حالا کاری به این هم نداریم که قرار بود همهچیز را رایگان یا نه! اینجا بیشتر منظورم مسئولیتی است که بر عهده گرفته شد و تعهدی است که قرار بود نسبت به اقشار محروم و مستضعف جامعه داشته باشیم و خودمان را مقید و مکلف میدانستیم به آنها کمک کنیم. بر مبنای چنین فرهنگ و تعهد و شعاری است که آن اقشار مستضعف میآیند پشت سر شما قرار میگیرند و نظامی که حمایت شرق و غرب را با خود داشته و جزیره ثبات بوده است را ناگهان از صحنه حذف میکنند.
اما حالا از آن موقعیت و آن حد از تعهد، به جایی رسیدیم که در سطح شخصی و فردی، اداری و سیاستگذاری هیچکدام از لوازم آن فرهنگ و تعهد نسبت به اقشار مذکور باقی نمانده و روز به روز هم از همین میزان حداقلی تعهدات هم کاسته میشود و همه چیز به بازار محول میگردد.
سیاستهای تعدیل ساختاری که در دهههای اخیر از سوی عموم دولتها در جمهوری اسلامی پذیرفته شده و به طور فزاینده در حال خلع ید دولت از بازار و عرصه اقتصادی است در همین تحول میگنجد؟
بله، دقیقاً. یعنی وقتی دولت خلع ید بشود، اصطلاحاً زمینه را برای توجیه خود فراهم میکند و میگوید من چیزی دستم نیست و عملاً از من توقعی نداشته باشید!
در این زمینه فکر میکنم کمپین «صاحبخانه خوب» و… هم در همین راستا قابل فهم باشند. یعنی دولت کاری نمیکند، یا نمیخواهد بکند و شما صاحبخانهها بیایید به مستاجرها رحم کنید و…!
اساساً تمام این کمپینها و گروهها و اقدامات خودجوش و غیرخودجوش و… که میگوید مردم «خودتان مشکل خودتان را حل کنید»، یا «خودتان به همدیگر رحم کنید»، «کسانی که دارند، به کسانی که ندارند بدهند» و… در همین راستا قابل فهم هستند و اساساً در نتیجه همین سیاستها ایجاد میشوند. اما سوال این است که پس شما به عنوان دولت و سیاستگذار و… این وسط چهکاره هستید؟ اصلاً چرا ما را در این وضعیت قرار دادهاید؟! اگر قرار بود ما همه این کارها را بکنیم و مثلاً خودمان به خودمان رحم کنیم، پس شما را برای چه انتخاب کردهایم؟ برای اینکه آخرش همه چیز را به خودمان محول کنید تا خودمان تصمیم بگیریم؟
بنابراین من با این گفته شما موافق هستم که ما کاملاً با رویکردهای متناقضی مواجه هستیم که در سطح سیاستی دنبال میشود. از یکسو به این قائل هستیم که این مقاومت باید صورت بگیرد، باید ایستادگی و پایداری کنیم، اما از سوی دیگر میبینیم که لوازم این مقاومت و پایداری فراهم نشده و نمیشود. چون شما همین که تصمیم میگیرید مقاومت کنید، بلافاصله باید ببینید لوازم اینها چیست و آنها را فراهم کنید.
ما کاملاً با رویکردهای متناقضی مواجه هستیم که در سطح سیاستی دنبال میشود. از یکسو به این قائل هستیم که این مقاومت باید صورت بگیرد، باید ایستادگی و پایداری کنیم، اما از سوی دیگر میبینیم که لوازم این مقاومت و پایداری فراهم نشده و نمیشود
معتقدم باید در این مورد گفتوگو کنیم و این قضیه را به نتیجه برسانیم؛ و الا با روند کنونی مقاومت عملاً نمیتواند به نتیجه برسد. یکی از لوازم بسیار جدی این فرهنگ مقاومت، خصوصاً اگر قرار است طولانیمدت و بلندمدت باشد این است که شما باید جریان خصوصیکردن امکانات و اموال عمومی را که متوقف کرده و حتی شاید لازم باشد برعکس این روند، یعنی اموال خصوصی را عمومی کنید. بویژه جایی که میبینید بخش عمدهای از کارخانهها و مؤسساتی که شما خصوصی کردید عملاً به ورشکستی افتاده و شما ناچار شدید دوباره از اموال عمومی جای دیگر بردارید و آنها را مجدد فعال کنید. خب عقل سلیم میگوید در چنین وضعیتی نباید این اتفاق بیفتد. وقتی وضعیت تغییر کرده است، طبیعتاً و قطعاً رویکردها و مدلهای شما هم باید تغییر کند.
البته لازم است در اینجا نه لزوماً در مقام دفاع، بلکه از این بابت که استدلال و جواب طرف مقابل را ذکر کنیم، بگویم که معمولاً آنها استدلال میکنند که اتفاقاً سیاست تعدیل ساختاری و خصوصیسازی و قدرتمند کردن بازار و…، بهتر میتواند آن «زندگی» را محقق کند. یعنی پاسخ آنها احتمالاً به ما این خواهد بود که برخلاف تصوری که شما (ما) دارید دولتی بودن، دولتی شدن، بستههای حمایتی و مداخله دولت الزاماً موجب تأمین حداقلها نخواهد شد و هرچقدر فضا بیشتر برای بخش خصوصی – به قول خودشان «بخش خصوصی واقعی!» - باز و فراهم شود، آن زودتر و بهتر حاصل میشود. منتها بحث بر سر همین «بخش خصوصی واقعی!» است؛ بخش خصوصی واقعی میتواند هزاران سال طرح شود، بدون اینکه واقعاً وجود داشته باشد. سوال ما این است که این بخش «واقعی» در این ۴۰ سال کجا بوده و چرا پیدایش نشده است؟! شما یکجایی را به ما نشان دهید که در آنجا «بخش خصوصی واقعی» کار کرده است و نمونه خوبی از این سیاست را که دنبالش میگردیم، محقق کرده باشد!
از این جهت فکر میکنم این دوگانگی و نفاق پوشیدهای که در سیاست و استراتژی موجود در کشور ما، در نهایت موجب خواهد شد که این استراتژی و سیاست مقاومت تاب و تداوم نداشته باشد. یادتان باشد که شما میتوانید در کوتاهمدت اینها را بهصورت شعاری و اجباری طرح کنید، چون ممکن است گزینه دیگری پیش روی شما وجود نداشته باشد، یعنی افراد جامعه در نهایت ببینند که تن دادن به این وضعیت، تنها مقدورات و امکانات پیش رویشان است و چارهای جز پذیرش آن نداشته باشند، ولی مسئله بهطور قطعی این است که در درازمدت نمیتوانید این کار را بکنید و این استراتژی نمیتواند در بلندمدت تداوم پیدا کند.
حالا که شرایط اینگونه است، یعنی از یک طرف ما این مقاومت را برای نفس زندگی مطلوب خودمان میخواهیم، ولی از دیگرسو این سیاستهای موجود در داخل امکان شکل دادن به مقاومت را از بین میبرند، آیا لازم نیست که مادر برابر وضعیتی که مقاومت جمعی را از داخل غیرممکن میکند ایستادگی کنیم؟ مردم ما حدود ۴۰ سال است که در حال مقاومتاند، ولی به نظر میرسد در این وضعیت بسیاری از بالادستیها با پوشش قرار دادن مفهوم و آرمان مقاومت، عملاً هم خودشان از مقاومت طفره رفتهاند و هم مقاومت را به حاشیه راندهاند! در این شرایط هرگاه هم کسی به نقد آنها پرداخته ۴۰ سال است که مدام میگویند در «وضعیت حساس کنونی» هستیم و الان جای نقد و انتقاد و… نیست. حالا اگر وضعیت طوری است که امکان مقاومت برای زندگی مطلوب در بلندمدت منتفی است، آیا نیازمند یک نقد اصیل درونی در درون جامعه خودمان نیستیم؟ و آیا یکی از اقتضائات مقامت در دوره جدید، ایجاد همین بستر نقادانه و یک فضای باز برای شکل دادن به گفتمان انتقادی در داخل نیست؟
اگر مقاومت قرار باشد پوششی برای ناکارآمدی، فساد، ضعف مدیریت، تصمیمگیری، پوشاندن خطای مدیریتی و غیره باشد، هم خیانت است و هم ظلم! اساساً یک محور اساسی مقاومت این است که در مقابل همینها (خیانت و ظلم) مقاومت کنیم. اتفاقاً هسته اساسی و دال مرکزی فرهنگ مقاومت، تکیه بر توان داخلی است و شعار اساسی آن «ما میتوانیم» است. وقتی شما میگوئید «ما میتوانیم» یعنی تمام کسانی که در مناصب متعدد دولتی، رسمی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی قرار گرفتهاند چنان زیر ذرهبین و در معرض ارزیابی و قضاوت قرار دارند که اگر نتوانستند، باید کنار برود تا کسی که میتواند بیاید و کار را پیش ببرد.
اتفاقاً نقد، نظارت، شفافیت و ارزیابی شرط اساسی فرهنگ مقاومت است؛ تنها در این وضعیت است که آن دو شعار و عنصر اصلی مقاومت تحقق پیدا میکند؛ دو عنصری که یکی همان هسته و دال مرکزی مقاومت بود، یعنی تکیه بر «توان داخلی» و دیگری هم شعار «ما میتوانیم».
اگر مقاومت قرار باشد پوششی برای ناکارآمدی، فساد، ضعف مدیریت، تصمیمگیری، پوشاندن خطای مدیریتی و غیره باشد، هم خیانت است و هم ظلم! اساساً یک محور اساسی مقاومت این است که در مقابل همینها (خیانت و ظلم) مقاومت کنیم
بخش از صحبتهایی که شما الان مطرح کردید ناظر به این است که برخی میخواهند این شعارها و وضعیت را پوشش و بهانهای قرار دهند برای اینکه کمکاری، ناتوانی، ضعف و فساد را مخفی کنند؛ یعنی تلاش میشود اینها بهانه و مانعی برای ارزیابی و قضاوت دربار عملکردشان شود و اساساً تغییری در وضعیت شکل نگیرد. بالاخره چالشها، مسائل و بحرانهایی در کشور وجود دارد، اگر میگوئیم میتوانیم این بحرانها را با توان داخلی برطرف کنیم، باید روشن شود که پس چرا حل نمیشود! به عبارت دیگر اینها که الآن مسئول برطرف کردن این مشکلات هستند باید عملکردشان به جد و با شفافیت جوری ارزیابی شود که بینیم چرا مشکلات حل نمیشود. ممکن است طرف ناتوان باشد و صلاحیت و لیاقت نداشته باشد و با ضوابط وارد آن منصب و پست نشده است. همه اینها هرچه روشنتر و شفافتر شود، امکان تحقق آن فرهنگ مقاومت بیشتر میشود و به همین دلیل میگویم اینها جز عناصر ذاتی فرهنگ مقاومت است که شجاعانه، بیرحمانه و بیپروا موقعیتها مورد ارزیابی و نظارت قرار بگیرد و نقد شود.
پس چرا این اتفاق به درستی نمیافتد؟ چرا بسیاری از کسانی که از مقاومت دم میزنند و شعارهای رادیکال مقاومت هم میدهند، خودشان کسانی هستند که نه دغدغه این نقد و نظارت و ارزیابی را دارند و نه حتی کاری برای تحقق آن فضای باز انتقادی و شفاف میکنند؟ به گونهای که انگار ما با وضعیت متناقض هولناک دیگری هم مواجه هستیم که به مراتب از وضعیت تناقضباری که در ابتدا طرح کردم بدتر و عجیبتر است؛ اینکه میبینیم کسانی که بیشتر از دیگران به عنوان «انقلابی» شناخته میشوند، به همین نسبت بیشتر از دیگران «محافظهکار» هستند و این از نظر فلسفه سیاسی یک تناقض آشکار است!
بله، میفهمم. ما یک تناقض و بحرانی داریم و آن تناقض ناشی از ترس بیجایی است که بر مبنای آن همیشه گمان میکنیم که نکند این نقد یا شفافیت منجر به آسیب و صدمهای به اصل نظام شود که این هم بهانه است! اگر اصل نظام به این راحتی و با نقد عملکرد یک آدم بخواهد آسیب ببیند و تا این حد ضعیف است که وابسته به عملکرد و نقد یک آدم است، این نظام بود و نبودش چه فرقی میکند؟! اگر واقعاً چنین باشد، امروز هم آسیب نبیند، فردا آسیب میبیند. گاهی اوقات این ترسها را بزرگ کردهایم و همیشه نگرانیهای بیخودی را مطرح میکنیم. این را درباره مواردی میگویم که واقعاً غرضی در کار نیست و صادقانه نگرانیهایی را طرح میکنند و میگویند نکند دشمنان از این نقدها و شفافیتها سوءاستفاده کنند و ضربهای به ما بزنند.
اما اگر رویکرد ما این باشد نظام در اعماق قلوب مردم ریشه کرده است و حداقل میدانیم که رهبران سیاسی انقلاب اسلامی و کشور عمدتاً چنین رویکردی دارند، در این صورت، یعنی اگر این تعبیر صادق است، نباید نگرانی وجود داشته باشد؛ بر مبنای این رویکرد، مردم دین، فرهنگ، کشور و حکومتشان را دوست دارند، مشروط بر اینکه شما اجازه دهید آن کسی که صالح است از اشخاص ناصالح جدا شوند، کسی که کار میکند از کسی که کار نمیکند معلوم شود، آن کسی که فاسد است شناخته شود و چنین اشخاصی اصلاً نباید از شعار مقاومت استفاده کنند. اما گاهی متأسفانه میبینیم که این چهرهها و مسئولان ناصالح و کمکار و فاسد و… میروند زیر چتر آن ایدهها و شعارها قرار میگیرند تا پوششی بر عملکرهای ضعیف و ناصالحشان باشد.
اما یک سطح دیگری از قضیه هم که نباید از نظر دور داشت، نتیجه فرهنگ جامعهای است که اتفاقاً فرهنگ مقاومت در آن حاکم نبوده است. بخش عمدهای از خلأها، کاستیها و ضعفهای مدیریتی بخش مهمی از کارکنان دولت و نهادهای حکومتی و… با فروش منابع این کشور، از نفت گرفته تا منابع زیرزمینی و معدنی دیگر جبران شده است. در این وضعیت، ناکارآمدی منِ مدیر که در سیستم دولتی کار میکنم با بودجهای که از نفت گرفته شده و خرج شده است، پوشانده شده و مشخص نشده که من لیاقت ندارم! این، یعنی مشخص کردن بی لیاقتها از افراد لایق دقیقاً همان چیزی است که فرهنگ مقاومت باید ایجاد کند، اما اجازه تحقق آن داده نمیشود، چون به ضرر عدهای است.
الآن کل مسئله مقاومت ما چه شده؟ میگوئیم نمیتوانیم منابع و داراییمان را بفروشیم، باید خودمان کار کنیم و بر مبنای کار در داخل زندگی کنیم. اساسش همین است. اگر قرار است من کار کنم و با سود این کار، زندگی کنم، آنگاه معلوم میشود چه کسی کار میکند و چه کسی کار نمیکند؛ این چیزی است که دست بسیاری را در حالی که شعار مقاومت میدهند، رو میکند!
بیایید ما بهعنوان نسلی باشیم که برای اولین بار دست در جیب ثروتهای خدادادی و نسلهای آینده نکردیم و ۱۰ سال را با دسترنج کار خود، زندگی کردیم. اینجا تمام حسابرسیهای دستگاههای دولتی، افراد و اشخاص روشن میشود که چهکار میکنند. اگر بخواهیم وارد جزئیات این مسئله شویم، میبینید که وضعیت به نحو عجیبی هولناک است.
شما در نظامهای آموزشی و دانشگاهی این همه استاد دارید و رقمهای قابلتوجهی به اینها حقوق پرداخت میکنید. این همه کارمند و مدیر دولتی و معلم دارید که برایشان هزینههای کلانی میکنید؛ آیا میتوانیم یکبار بپرسیم اینها دارند چه میکنند؟ و دستاوردهایشان در همه این سالها چه بوده است؟ واقعاً خروجی آنها چیست؟ ما به ازای میزان حقوق ۳، ۵، ۱۰، ۱۵ میلیون تومان پولی که ماهانه میگیرد چه خروجیای بوده است؟ چه ارزش افزودهای ایجاد کرده و میکنند؟
گاهی اوقات وقتی به این مسائل فکر میکنم، احساسم این است که گرفتار یک تبانی جمعی و عمومی شدهایم. یعنی در وضعیتی از کار نکردن جمعی و موقعیتی از تنبلی اجتماعی و عمومی گیر کردهایم و همه هم گرفتار آن شدهایم و سرمان را مثل کبک زیر برف فرو کرده و دوست نداریم وضع ما برای خودمان معلوم و آشکار شود. چون اگر یک لحظه وضعیت ما مشخص و معلوم شود، همه ما به طرز هولناکی متوجه میشویم که رسماً خوابیدهایم و هیچکدام کار اساسی و جدی نمیکنیم.
به همین خاطر وقتی کار جدیت پیدا میکند، اصطلاحاً به لحظهای میرسیم که باید به طور جدی مقاومت کنیم و فرهنگ مقاومت را به معنای اصیلش تحقق ببخشیم. دیگر نفتی نیست که بفروشیم و همه راهها را بستهاند و… در این وضعیت باید کار آدمها را مبنا و معیار قضاوت قرار بدهیم و اینجا یک لحظه بسیار حساس و مهم اتفاق میافتد که میتواند خیلی چیزها را روشن کند. اما اگر در آن لحظه هم همچنان دچار آن تبانی عمومی باشیم، سعی میکنیم خیلی سخت نگیریم و کسی را نقد نکنیم و میگوئیم بگذریم و جلوتر برویم! شاید این آفت هولناک جامعه نفتی و زندگی بر اساس دارایی و ثروت خدادادی متعلق به همه نسلهای آینده است که پیامدهای هولناک فرهنگی برای ما داشته است.
بخش عمدهای از خلأها، کاستیها و ضعفهای مدیریتی بخش مهمی از کارکنان دولت و نهادهای حکومتی و… با فروش منابع این کشور، از نفت گرفته تا منابع زیرزمینی و معدنی دیگر جبران شده است. در این وضعیت، ناکارآمدی منِ مدیر که در سیستم دولتی کار میکنم با بودجهای که از نفت گرفته شده و خرج شده است، پوشانده شده و مشخص نشده که من لیاقت ندارم!
معمولاً ارزش افراد در نظامهای اقتصادی و اجتماعی، بر اساس میزان آورده آنها و کار واقعیشان سنجیده و محاسبه میشود. اصطلاحاً ارزش افزودهای که آن فرد تولید میکند مبنا قرار میگیرد. اگر با این شاخص بخواهید مشاغل و اصناف مختلف در جامعه ما را ارزیابی کنید، ممکن است نتیجه بسیار غمانگیزی به دست آید؛ از نظام دانشگاهی تا نظامهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و اداری ممکن است نتایج بهغایت تلخ و اسفبار باشد. شما تاریخ اجتماعی این سرزمین را نگاه کنید، هیچ نسلی تا به اینجا این زندگی راحتی را که ما داشتیم، طی نکرده است. اینکه شما نزدیک به ۵۰ سال است که بخش عمده منابع درآمدی شما ناشی از فروش کالایی بوده که هیچ نقشی در تولید آن نداشتید، چه معنایی دارد؟ یعنی حتی شما زحمت فرآوری حداقلی آن را هم به خودتان ندادهاید. به جز در این سالهای اخیر که یک مقدار بنزین و پتروشیمی و اینها اضافه شده است؛ یعنی همت کردهایم و توانستیم ماده خام صفر یا زیر صفر را به ماده خام دیگری در حد صفر تبدیل کنیم!
همیشه در نظامهای آموزشی به ما میگفتند ۷۰ نوع کالا از نفت ساخته میشود. سوال این بود که چرا از این ۷۰ نوع، ۲ تای آن را خودمان نمیسازیم؟! ساختن آن ۲ کالا همان کاری است که باید انجام میشد و نشد که گفتم یک بخش آن ناظر به ذهنیت و فرهنگ عمومیای است که در ما شکل گرفته است. به همین خاطر میگویم در آن روزی که وضعیت کار کردن ما آشکار شود، احتمالاً تعداد انبوهی از افراد نمره قبولی نخواهند گرفت و وضعیتشان وضعیت بسیار بدی خواهد بود. جالب است که الآن هم، همه ما در مناصب و مراکز تصمیمگیری هستیم و خیلی علاقه هم به سمتهایمان داریم. شاید از این جهت است که همه از شفافیت فرار میکنند.
خوب است در پایان با این بیت شعر حرفم را جمع کنم که میفرماید: «عاشق روزند آن زرهای کان / دشمن روزند این قلابکان»! طلای واقعی به روز علاقه دارد تا دیگران او را ببینند و درخشندگیاش به چشم بیاید؛ ولی طلای قلابی از نور و شفافیت روز فرار میکند، چون بلافاصله قلابی بودن و اصیل نبودنش آشکار میشود. شاید این قلابی بودن یک فرهنگ اپیدمی است که عمومی شده است و جلوی شفافیت را میگیرد.