یکی از مهمترین مفاهیم تجدد که بیش از یک قرن بسیاری از هنرمندان و متفکرین را در اروپا به خود مشغول داشته، «تکرار» است.

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ، محمد قائم خانی

«نوآوری‌های حجم‌گرایان و نحله‌هایی که به تبعیت از آنها شکل گرفته است، از آنجا که غالباً فاقد فرم است و از قالب بی‌بهره، نه چشم‌گیر است و نه دل‌پذیر، اما پس از مصادره و استقرار در قالب مأنوس غزل و بهره‌مندی از وزن و قافیه پذیرفتنی و دل‌نشین می‌شود:

باری کلاغ قصه از من بی‌خبر رد شد

تنهایی‌ام را ایستادم چون مترسک‌ها

«تنهایی را ایستادن» آشکارا حجم‌گرایانه است و با «تنها ایستادن» فاصله بسیار دارد.»

این جملات بخشی از مقدمه جناب میرشکاک بر مجموعه شعر «مرور پنجره‌ها» سروده سیدوحید سمنانی است. استاد میرشکاک از منظر نقد ادبی و با تمرکز بر فرم، معاصر بودن شعر شاعر را از منظری ادبی نشان داده است. از طرف دیگر، اگر شعر در ذات خود هنری و فراتر از نظم باشد، باید ارتباطی بین محتوا و فرم آن وجود داشته باشد. در این مورد خاص، آیا ما می‌توانیم انتظار امتزاج و استقراری که جناب میرشکاک برای فرم شعرهای سیدوحید سمنانی برشمرده است را در محتوا هم داشته باشیم؟ یعنی معاصریت در عین استوا بر سنت؟

مواجهه با روح تجدد در شعرهای سیدوحید سمنانی موج می‌زند. یکی از مهمترین مفاهیم تجدد که بیش از یک قرن بسیاری از هنرمندان و متفکرین را در اروپا به خود مشغول داشته، «تکرار» است.

«من» در خودم تکرار می‌شد، خسته از تکرار

تکرار من در بهت این شفاف ماتم بود

این تکرار یکی از بنیادی‌ترین مفاهیم مرتبط با تجدد و علت (یا معلول) نهیلیسم دنیای امروز است. ارتباطی که به زعم کامو در تحلیل افسانه سیزیف، رکن رکین پوچی زندگی است. شاعر در جای‌جای کتاب «مرور پنجره‌ها»، به عناصری که این تکرار را بازتولید می‌نمایند اشاره کرده است. یکی از این عناصر سازنده زندگی ما، تقویم است:

تقویم‌های ناگزیرم را بهاری نیست

حس می‌کنم هر صبح فروردین زمستان را

سردی و سکوتی که زمستانِ زندگی مدرن با خود دارد، بیش از همه با تقویم‌های امروز تناسب دارند. تقویم‌هایی که فقط از عدد ساخته شده‌اند و دیگر هیچ نسبتی با ما و طبیعت ندارند.

تقویم‌ها تکراری تعطیل آوازند

فصل سکوتی می‌نویسد سهم سالم را

جالب است که وقتی شاعر می‌خواهد در سنت خودمان گذر زمان را روایت کند، از قالب سرد و بی‌روح زندگی جدید بیرون می‌آید. در شعری که به معشوق می‌پردازد، زمان و تقویم چونان انسان‌ها زنده‌اند:

یادش به خیر شنبه عشقی که جمعه شد

تقویم دم گرفت مرا در عزای تو

برگردیم به عناصر زندگی دید. یکی دیگر از این عناصر، کار است. کار در این دنیا، همان طور که مارکس نشان داده، چیزی جز «حرکت» مکانیکی اشیای مادی نیست و انسان هم چیزی نیست جز بخشی از همین ماشین:

من… کار… مترو… کار… مترو… کار… مترو… کار

دل‌گیرم از این روزگار تلخ تکراری

این کارمندی- خدمت بی‌مزد و بی‌منت-

این نسخه زیبا و امروزین بیگاری

ما بردگان ماشین کار مکانیکی در دنیای جدید هستیم، چه صورتی بوروکراتیک داشته باشد چه واقعاً با ماشین‌ها در کارخانه، خط تولید و تبدیل مواد و انرژی را بچرخانیم. وقتی کار از زندگی خالی شده باشد، ردی از حیات در خانه هم پیدا نمی‌شود. خانه فقط استراحت‌گاهی است برای ما ماشین‌های پیچیده. خانه «سکونت» گاه ما نیست، بخشی از چرخه بزرگ اقتصادی است. ما مرده‌هایی متحرک هستیم در خانه، نه بیشتر.

شهر حرف مرا نمی‌فهمد، کوچه پیچیده از مسیر دلم

سقف خانه چقدر کوتاه است، خانه تنگ است عین قبرستان

برای کسی که روح خود را به ماشین‌های بلعنده زمان بفروشد، تنها «کارکرد» های خانه مهم است، اما برای شاعری که روحی زنده دارد، شاعری که زندگی را بدون پرواز توهمی بیش نمی‌داند، خانه مدرن عین قفس است. قفسی که خود ما برای خودمان ساخته‌ایم. به همین دلیل سراسر کتاب «مرور پنجره‌ها» مملو از ابیاتی است که به قفس اشاره دارند.

مسیر رویششان امتداد پنجره‌هاست

شبانه‌روز قفس، میله‌میله تکراری

و یا:

دل من یک پرنده در سینه، ضربانش صدای پرپر اوست

قفسه از قفس قفس‌تر و سخت، گرچه این میله‌ها از آهن نیست

از این منظر هم می‌توان شعر شاعر را معاصر یافت. تکیه او بر قفس، ما را مدام به یاد آزادی می‌اندازد که بنیاد تجدد است.

وقتی درخت‌ها همه بی‌برگ‌وبارتر

پس می‌دهند در قفس برف امتحان

اما او آزادی را برای بسط سیطره اراده خویش بر دیگران یا طبیعت نمی‌خواهد، آنچنان که رسم دنیای جدید است، بلکه او در فکر پرواز است. شاعر آزادی می‌جوید تا پرواز ممکن باشد:

دو ماه منتظر و خسته و پریشان‌بال

پرنده بود و قفس بود و ناشکیبایی

اما در این دوره و زمانه به دیگران خوشبین نیست. معلومش نیست که انسان‌ها در پی چیستند؟ چرا به این قفس دل خوش کرده‌اند و دوستش می‌دارند:

شک کرده‌ام به هرچه پرنده‌ست نام او

دل‌بسته، هرچه پر به قفس‌های مهربان

با این همه ناامید نیست و باور دارد که همین شعرها، با برگرداندن انسان به اصل خویش، می‌توانند راهی برای بیرون رفتن از قفس فراهم کنند:

دو بال سبز خود مرا به شانه‌ات دادم

تو از تمام قفس‌ها پریدی اما من...

تا بدین جا نشان دادیم که شاعر در نسبت مستقیم با زمانه خویش است. حالا اشاره‌ای هم بکنیم به اصالت تفکر او و ریشه بالیدن وی در سنت. شاعر متوجه هست که برای رهایی از قفس راهی جز عصیان وجود ندارد. در عین حال می‌داند که این سرکشی فراتر از اعتراض‌های دمده ویترینی این روزهاست، به اصل ارتباط انسان با هستی بر می‌گردد.

این روزها عصیان ما در خویش پیچیده‌ست

مثل پیازی، لایه‌لایه کفر و ایمان را

پای توحید در میان است و نسبت انسان با آن. امر فرازمانی هنوز هم در همین دنیای تکراری حضور دارد:

شیطان و دست و خوشه گندم، خدای من!

راهی به جز اسارت و عصیان نمانده است؟

نه نمانده است. نه تنها چون گذشته، که انسان بیش از آن زمان در دوراهی مانده است. این دنیا چیست که یک سرش طغیان است برای گندم آرزو، و سر دیگرش اسارت در زندانِ چرخه تکراری تبدیل گندم به نان؛ چرخه اسارت تولید-مصرف؟

گندم همیشه مصدر فعل گناه بود

نان در بغل گرفته و باور نمی‌کنند

شاعر رفته در نقطه آغاز تا مسأله را آنجا حل کند. اگر پایمان در مبدأ بلغزد، اسارت تا انتها، تا همین زندگی امروز پشت میله‌ها ادامه خواهد داشت:

دیروز ساز سیب بود و رقص با عصیان

از شاخه‌های داغ می‌چیدم سوالم را

آدم نمازش را به سمت شک و شیطان خواند

تغییر داد آن دم مسیر احتمالم را

پس انسان هیچ چاره‌ای جز توبه ندارد. تا وقتی که بسته آرزوهاست و عنان او در دست آز قرار دارد، هیچ امیدی به رهایی نیست. روزی که بتواند انتخابی تازه داشته باشد و از مسیرِ آمده رو بگرداند، عالمی واقعاً نو برایش اتفاق خواهد افتاد:

حوای نامهربانم! شاید نمی‌خواهد این بار

دست تو سیب غزل را از دست شیطان بگیرد

اگر توبه پذیرفته شد و وصال روی داد، پس از آن راهی دیگر آغاز خواهد شد بدون مانع و رادع. دیگر خبری از وابستگی نیست و افقی برای رهایی قابل تصور است:

تا با توأم غریبه چندم نمی‌شوم!

حتی دچار آدم و گندم نمی‌شوم

در وصال سخن «شنیدنی» می‌گردد، چون در محضر آفریننده سخن قرار داریم. این همان بنیاد وحی‌گونگی شعر است. نقطه‌ای که قدرتی فرای انسان محدود، راه را برایش می «گشاید».

وحی می‌پیچد، غزل در سینه جاری می‌شود

یک نفر آن‌سوتر از باور صدایم می‌زند

پس از آن خنده بر لبان انسان حقیقی خواهد بود. پس از آن روز حضور است که شعر از دایره کلمات بیرون می‌رود و در تمام آنات زندگی ساری می‌گردد. پس از ظهورِ صاحب سخن و زمان است که انسان هر روز می‌شکفد. آخر آن روز انسان رهاست؛ و رهایی خودِ شکوفایی است:

بر شانه‌ام شکوه امانت؛ غزل‌غزل

روزی نمی‌شود که تبسم نمی‌شوم