صفاری، شاعر و انسانی بود که ادا درنمی‌آورد و در همه حال، به‌ویژه در شعرها و نوشته‌هایش، خودش بود. با وجود نیم قرن زندگی در غرب، تک‌تابعیتی بود و عبور و مرورش با گذرنامه ایرانی‌ انجام می‌شد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه - علیرضا بهرامی*: مرگ عباس صفاری، شاعر معاصر، در فضای فرهنگی کشور، خصوصاً در عرصه ارتباطات مجازی این روزها، شوری درانداخت؛ درست مانند زمانی که شعرهایش ناگهان به شهرت و محبوبیت رسید.

حال نکته این است که او چه ویژگی‌هایی داشت و چگونه یک شاعر در کمتر از دو دهه به چنین اقبال و جایگاهی می‌رسد.

عباس صفاری متولد یزد بود. در کودکی ساکن مرحله بریانک تهران شده بود و به‌گواه همکاری‌هایش در تأمین ترانه‌هایی برای خوانندگانی چون فرهاد مهراد، به مراکزی چون کافه کوچینی هم رفت و آمد داشت. دوره سربازی را در سیستان و بلوچستان گذرانده و بعد از آن هم تجربه‌ای کاری در منطقه‌هایی چون بندر جاسک دشت مغان را داشت. در بیست و چندسالگی با قصد ادامه تحصیل، به لندن مهاجرت کرد. دیری نپایید که به سمت ایالات متحده تغییر جهت داد. آنجا یک زندگی ساخت و عمری را در کالیفرنیا سپری کرد.

این‌ها یعنی یک جهان‌بینی متنوع و مغتنم که یک شاعر یا نویسنده باهوش خوب می‌داند آن را چگونه به کار گیرد. چند سال پیش، کتاب «قدم زدن در بابل» را در انتشارات آرادمان و به‌خواست خود آقای صفاری منتشر کردم که مجموعه‌ای است از تک‌نگاری‌ها، خاطره‌نویسی‌ها از بریانک تا مکزیک و نیز برخی نقدها و اظهارنظرهایش درباره برخی افراد و مظاهر فرهنگی هنری ایرانی یا غربی. طرح جلد این کتاب از سهیل حسینی بود که به مذاق آقای صفاری خوش آمده بود. می‌گفت، طرح آن مرد که حین قدم زدن در حال شرّه کردن و محو شدن است، با محتوای کتاب همخوانی دارد. محتوای مورد نظر اوهم قطعاً با همان سرنوشت نسل او سازگاری داشت؛ نسلی که جست‌جوگری‌ها و سرکشی‌های در عین سرگشتگی‌هایش را به قدم زدن در بابل رؤیایی و اساطیری تشبیه می‌کرد.

شکی نیست که بسیاری از آثار ارزنده جهان در حوزه ادبیات و هنرهای دیگری چون سینما، از افشره همین تجربه‌های زیستی ِ فردی سرچشمه گرفته‌اند. عباس صفاری این شانس را داشت و از شانس خود هم به وقت مناسب، به‌خوبی استفاده کرد.

یک ویژگی دیگر صفاری این بود که با وجود مهاجرت به غرب، مسیری خلاف جهت اهالی ادبیات سرشناس ما را طی کرد که پس از مهاجرت‌هایشان، به اضمحلال رفته‌اند. او در مسیر زندگی و الزام‌های معیشتی‌اش، به تحقیق و تجربه، آموخته بود. او در ادبیات شرق و غرب، از چین تا یونان و آمریکا سرک کشیده و نمونه‌برداری کرده بود. با وجود انتشار آثاری در آمریکا، به شکلی ناگهانی و با کمک دوستان نویافته‌ای چون شمس لنگرودی و حافظ موسوی، در ایران اثر منتشر کرد. به مدد حمایت جایزه کارنامه، دیده شد و باقی ماجرا، از جمله جایزه کتاب سال شعر ایران به انتخاب خبرنگاران که در نیمه دهه ۹۰ به او رسید.

او البته آنقدر هوشمند بود که برای فضا و دوره جدید، یک تغییر سبکی اساسی در آثارش ایجاد کند تا بیشتر محتمل باشد که دل مخاطبانش را به دست آورد؛ احتمالی که محقق شد. صفاری نه‌تنها برخلاف انبوهی از نمونه‌های دیگر که در ایران شهرت و اعتباری دست و پا کرده بودند و بعد از مهاجرت، عملاً از بین رفتند، از آمریکا به‌سمت بازار نشر شعر ایران آمد و به شهرت رسید، بلکه در دوره‌ای که تقریباً چهره جدید تثبیت‌شده و معتبری در عرصه شعر ایران بروز نمی‌کرد، ناگهان به ستاره‌ای با خصوصیاتی که برشمردیم، تبدل شد. درواقع آقای صفاری، شاید آن ستاره‌ای بود که وادی شعر ایران چندی بود در انتظارش به سرمی‌برد و به دنبالش می‌گشت.

به تغییر سبک شعری عباس صفاری اشاره کردیم، نباید از این مهم غافل شویم که او نه تنها مانند برخی دوستان نویافته‌اش که به موازات اقبال عمومی، با انگ ساده‌نویسی از جانب اهالی جدی‌تر ادبیات چوب و سنگ می‌خوردند، با زبانی ساده شعر می‌گفت، بلکه به ما نشان داد که بیش از پیش می‌توان با توجه کردن به مسائل دم دستی، شعر گفت. صفاری البته استاد توازن بود. او بی‌تردید، به سبک و سیاق آمریکایی شعر می‌گفت. به‌ویژه به سبک چند دهه پیش آمریکا. با این حال، نه از هویت بومی‌اش غفلت می‌کرد، نه هویت زیستی‌اش را در اقلیمی دیگر، نادیده می‌توانست بگیرد. در این میان، نه اهل تفاخر به زندگی‌اش در غرب بود، نه اهل ملیت‌گرایی افراطی که حسرت‌هایش درنهایت به یک سری مرثیه‌سرایی‌های کلیشه‌ای تبدیل شود. صفاری البته شعر بد یا متوسط و کم‌اثر هم کم نداشت اما به هر حال، بزرگترین خصیصه‌اش همان بود که در عمل به اثبات رساند؛ اینکه زندگی و افکار روزانه خود را به هیأت شعرهایی می‌توان درآورد که بسیاری با آن احساس اشتراک یا غافلگیری دارند.

همان‌طور که اشاره کردیم، صفاری با کمک تعدادی از دوستان شاعر و البته و قطعاً با پشتوانه درونمایه و بدیعی خود شعرهایش، به شکلی ناگهانی و تاحدودی انفجاری در جامعه ادبی ایران به شهرت رسید. با این حال، هیچ‌گاه به تکبر نرسید و همیشه آن صمیمیت، متانت و خضوع تومان را با خود به آمریکا می‌برد و به ایران برمی‌گرداند. شخصاً هنوز مطمئن نیستم که شاعران و هنرمندان با اخلاق نیکویشان به جایگاه‌های خاص می‌رسند یا برعکس، با تندخوی و توقع‌های بالایشان. اما به هر حال، بدون ارزش قائل شدن به چنین بحثی، بی‌شک می‌توان تاکید کرد که افتادگی آقای صفاری با وجود سال‌ها زندگی در ینگه دنیا و نیز شهرت و اعتباری که با چاپ‌های متعدد کتاب‌هایش به دست آورده بود، قطعاً یک خصیصه نیکو و شایان ستایش بود. او خودش را طلبکار هیچکس نمی‌دانست.

از سوی دیگر، صفاری که به نقاشی و طراحی مدرن علاقه‌مند بود و در آمریکا هم در همین زمینه مدتی در دانشگاه تحصیل کرده بود، نوعی چاپ مخصوص خودش را به شکل خانگی داشت که شاید توقع هم داشت به عنوان یک ابداع و ویژگی منحصر به فرد، به نام او ثبت شود. کسی چه می‌داند؛ شاید روزی هم این اتفاق افتاد. اما به هر روی، این مشغولیت برای او فضا و امکان‌هایی به وجود آورده بود که بی شک در شعرهایش تأثیر داشت. چند روز پیش که با کامیار عابدی درباره عباس صفاری و این مهارتش صحبت می‌کردیم، می‌گفت بر این اعتقاد است که شاعران و نویسندگانی که یک علاقه و به‌نوعی تفریحی در شاخه‌های دیگر داشته‌اند، خالقان موفق‌تری هستند. اتفاقاً طرح جلد کتاب «پرتاب بومرنگ» که با فاصله‌ای کم از «قدم زدن در بابل» و باز هم به خواست خود او در آرادمان منتشر کردیم (شامل نقد و تحلیل‌های بسیاری از منتقدان و شاعران درباره شعر و جهان شاعرانه عباس صفاری)، اثری گرافیکی از خودش بود. طرح یک کلاغ. کلاغ در آثار تصویری و چاپی عباس صفاری جایگاه خاصی داشت و البته که در این هنر هم از سبک‌ها و ترکیب رنگ‌های استفاده می‌کرد که چند دهه پیش در آمریکا، هنرمندان بنام و تأثیرگذاری از آنها استفاده کردند.

از همه اینها مهمتر اینکه عباس صفاری، شاعر و انسانی بود که ادا درنمی‌آورد و در همه حال، به‌ویژه در شعرها و نوشته‌هایش، خودش بود. با وجود حدود نیم قرن زندگی در غرب، تک‌تابعیتی بود و عبور و مرورش با گذرنامه ایرانی‌اش انجام می‌شد که قاعدتاً دشواری‌هایی برایش ایجاد می‌کرد. می‌گفت، نمی‌تواند حتا به‌خاطر آینده خانواده هم قسم دروغ بخورد و گذرنامه آمریکایی بگیرد. خیلی وقت‌ها حضورش را در ایران طوری تنظیم می‌کرد که بتواند برود آئین سنتی محرم یزد را از نزدیک ببیند. با این حال، از سر کنجکاوی، به قصد زیارتگاه فلان قدیس عجیب مکزیکی هم سفر می‌کرد.

چند هفته پیش، ناگهان ایمیلی از او دریافت کردم که پس از تعارف‌ها و اظهار نظرش درباره آثاری که در انتشارات منتشر می‌کنیم، گفته بود متأسفانه بیماری همه‌گیر، شب سال نویی در منزل آنها را هم زده و علاوه بر خودش، خانواده از جمله دو دختر و نوه سه ساله‌اش را هم درگیر کرده است. نوشته بود که خوشبختانه خانواده بهبود یافته‌اند و خود او نیز پس از سه هفته در بستر بودن، توانسته که برخیزد و در حیاط خانه قدمی بزند. چند نامه‌ای رد و بدل کردیم تا شب عید ژانویه که آخرینش بود. پس از آن از او پاسخی نرسید و چندی بعد هم خبر رسید که به‌دلیل وخامت حال در بیمارستان بستری شده و به خواب مصنوعی برده‌اندش. این عبارت هم که برای ما یعنی وداعی در پیش است.

در آن نامه‌ها چیزی که در بازخوانی پس از درگذشت عباس صفاری بیشتر به آن توجه کردم، این بود که صفاری تا دم آخر هم در قبال سیاست و اجتماع، فرهنگ و ادب و روابط شخصی، به تمامی آن اصولی که اعتقاد داشت، وفادار مانده بود. تا لحظه آخر هم ترامپ را به‌شدت نقد می‌کرد.

چند روز پیش که سخت‌ترین اجرای برنامه زندگی‌ام را در محفل کوچک خانواده و دوستانش در تهران تجربه کردم، گفتم که ما با عباس صفاری از یزد تا تهران، تا اروپا، آمریکا و مکزیک، شریک بودیم، در این برگ پایانی نیز باید همراهی‌مان را حفظ می‌کردیم. زندگی است دیگر، عباس صفاری ِ سرشار از زندگی را هم به ضربتی و دفعتی، به پایان و مرگ جسمانی می‌رساند. صد دریغ و هزار افسوس برای فقدان عباس صفاری؛ اما همه ما واقفیم که شاعر و هنرمند موفق، هیچگاه با مرگ پایان نمی‌یابد.

*شاعر، روزنامه نگار و منتقد ادبی