خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: سازمان مجاهدین خلق ایران که به سال ۱۳۴۴ توسط برخی از اعضای فعال در جبهه ملی و نهضت آزادی از جمله محمد حنیف نژاد، عبدالرضا نیکبین رودسری، سعید محسن و علی اصغر بدیعزادگان تأسیس شد، در ابتدا سازمانی مذهبی بود و هدفش مبارزه مسلحانه علیه رژیم پهلوی.
اعضای هسته اولیه سازمان جملگی مذهبی و با عقاید خاص بودند. حنیف نژاد به عنوان شخصیت اصلی این سازمان از شاگردان میرزا یوسف شعار بود و علاقه بسیار به عقاید مهندس بازرگان و آثار و راه او داشت. میرزا یوسف شعار از منادیان به اصطلاح بازگشت به قرآن بود و اعتقاد داشت که متن کلام خدا مستقل الفهم است.
این سازمان هرچند که هیچگاه مورد تأیید امام خمینی (ره) قرار نگرفت، اما تا پیش از تغییر مشی آن از اسلام به مارکسیسم، مورد تأیید برخی از روحانیون مبارز و همچنین مبارزان انقلابی قرار داشت. مؤسسان و مسئولان رده بالای این سازمان پیش از انقلاب جملگی از فارغ التحصیلان یا دانشجویان نخبه دانشگاهها بودند. یکی از اعضای مرکزیت در آن دوران بهمن بازرگانی بود.
ساواک در ابتدای دهه ۵۰ عمده بنیانگذاران و اعضای مؤثر در مرکزیت این سازمان را دستگیر و اعدام کرد و این میان تنها بهمن بازرگانی و مسعود رجوی اعدام نشدند. به سال ۱۳۵۴ بیانیه تغییر ایدئولوژیک این سازمان بهوسیله کسانی چون تقی شهرام منتشر شد. سازمان در ابتدا نامی نداشت و پس از ضربه ساواک و دستگیر شدن اعضا این نام در زندان و توسط اعضای زندانی انتخاب شد. پس از پیروزی انقلاب این سازمان تحت سیطره مسعود رجوی قرار گرفت. از این زمان بود که سازمان مقابل مردم ایران قرار گرفت و خیانتهای پی در پی را به کشور و مردم کرد و جنایتهای بسیاری را موجب شد. همین خیانتها و جنایتها باعث شد تا برخی از بزرگان سازمان از جمله بهمن بازرگانی ساواکیها را باشرفتر از مسعود رجوی بخوانند.
بهمن بازرگانی که بود و چه کرد؟
بهمن بازرگانی از اعضای هسته مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران، مسئول گروه سیاسی این سازمان (۱) تا پیش از بازداشت شدنش توسط ساواک و مسئول آموزش تشکیلاتی مسعود رجوی بود.
او به سال ۱۳۲۲ در شهر ارومیه به دنیا آمد. تحصیلات دانشگاهی او در رشته راه و ساختمان بود و از این رشته در سال ۱۳۴۵ در دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. در دانشگاه علاقه او به فلسفه باعث شد تا از سال ۱۳۵۴ مطالعات خود را در این زمینه متمرکز کند. در همین دوران علاقهای به جبهه ملی و نهضت آزادی داشت. دوستان او در دوران دانشگاه علی باکری (۲) سیدمحمد غرضی و ناصر صادق بود. همو روایت کرده که پس از دستگیری و تبعید امام در سال ۴۲ ناصر صادق گریه کرد. از سال ۱۳۴۸ بازرگانی به همراه برادرش محمد بازرگانی که بعدها در ضربه ساواک به سازمان به همراه دیگر سران سازمان اعدام شد، از اعضای هسته مرکزی سازمان مجاهدین خلق بودند.
عمده منابع تاریخ معاصر که توسط تاریخنگاران انقلابی به رشته تحریر درآمده، بازرگانی را عامل اصلی مارکسیست شدن اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران دانستهاند. به عنوان مثال حجتالاسلام والمسلمین رسول جعفریان در کتاب «جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران از روی کار آمدن محمدرضا شاه تا پیروزی انقلاب» در صفحه ۵۲۶ نیز ضمن نقل مطالبی از چند سند بهمن بازرگانی را باعث مارکسیست شدن تعدادی از سران سازمان میداند.
بهمن بازرگانی از اعضای هسته مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران، مسئول گروه سیاسی این سازمان تا پیش از بازداشت شدنش توسط ساواک و مسئول آموزش تشکیلاتی مسعود رجوی بود حتی بازرگانی در برخی منابع متهم به دورویی نیز شده و به عنوان مثال در چند یادداشت مطبوعاتی که درباره شهید کچویی نوشته شده، اشاره کردهاند که بازرگانی مارکسیست شدن خود را پنهان کرده و حتی برای عیان نشدن آن در قامت پیشنماز ایفای نقش میکرد. بازرگانی در نوشتههای خود همه این اتهامات را رد کرده و باعث و بانی رواج این اتهام را مسعود رجوی میداند.
برخی اعتقاد دارند که این اتهامات زمانی به بازرگانی وارد آمد که او شروع به نقد سازمان کرد. روایت است که بازرگانی نقدهای خود به سازمان را پیش از ضربه ساواک و دستگیری و اعدام سران اصلی آغاز کرده بود. نقدهای بازرگانی از سازمان بسیار اساسی بوده و هستند و همین نقدها تصویر دقیقی از سازمان و فعالیتهایش را برای مخاطبان امروز ترسیم میکنند.
بهمن بازرگانی پس از پیروزی انقلاب
بازرگانی پس از انقلاب دست از فعالیت سیاسی کشید و همین امر مورد تقدیر شهید آیتالله بهشتی قرار گرفت. تا اواخر دهه ۸۰ که گفتوگوهایی از او درباره کتابهایش در روزنامه اعتماد منتشر شد، سکوت کرده و به پژوهشهای علمی مشغول بود. او پس از انقلاب کتاب «ماتریس زیبایی» را نوشت و منتشر کرد که اکنون به عنوان یکی از مهمترین منابع مطالعاتی در زمینه زیباییشناسی در اندیشه پسامدرن است. «نقد پلورالیستی»، «فضای نوین؛ زمینههای پیدایش» و «پارادایم کثرتگرا: امیدها و بیمها» از دیگر کتابهای منتشر شده اوست. او همچنین درباره سازمان نیز گفتوگوهایی با نشریه «چشمانداز ایران» داشت.
احمدرضا کریمی در صحبتی شفاهی روایت کرده است که بهمن بازرگانی در تحقیقات و کارهای علمی خود موفق شد یک عدسی اختراع کند. اختراعی که توسط یک شرکت ژاپنی فعال در ساخت دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری خریداری شد.
بازرگانی از اواخر دهه ۹۰ نیز پس از انتشار کتاب خاطراتش در جلساتی در تهران شرکت و سخنرانی کرد. سخنرانیهای او باعث شد تا نکات مهم دیگری از سازمان افشا شود. در یکی از این جلسات بازرگانی گفت که بنیانگذاران این سازمان همه کیش شخصیت داشته و این ویژگی به اعضای مرکزیت در دورههای بعدی (یعنی کسانی چون تقی شهرام و مسعود رجوی) تسری پیدا کرد. به باور بازرگانی اگر سازمان پس از انقلاب حکومت را در دست میگرفت، ساختار حکومتی شبیه حکومت دیکتاتوری معمر قذافی بر لیبی میشد.
معرفی کتاب
کتاب «زمان بازیافته؛ خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی» با تدوین امیرهوشنگ افتخاری راد برای نخستین بار به سال ۱۳۹۷ با شمارگان هزار نسخه، ۳۱۲ صفحه و بهای ۳۴ هزار تومان توسط نشر اختران منتشر شد. این کتاب تا سال ۱۳۹۸ به چاپ سوم رسید.
کتاب شامل ۱۳ بخش است که عناوین آن به ترتیب عبارتند از «زندان اوین رؤیای نیمه شب»، «از کودکی»، «جوانی، سیاست و تشکیل سازمان مجاهدین»، «بحثهای مربوط به استراتژی سازمان»، «خانواده و مساله زن در سازمان»، «گروه سیاسی سازمان»، «بازداشت»، «دادگاه»، «زندان»، «ادامه خاطرات زندان مشهد»، «مارکسیست شدن تعدادی از اعضا»، «زندان اوین از زمستان پنجاه و چهار به بعد» و «نقد مبارزه مسلحانه».
این میان بخش «زندان اوین رؤیای نیمه شب» یکی از رویاهای بازرگانی در زندان است که خود او آن را به صورت یک داستان کوتاه نوشته و بخش «از کودکی» نیز نوشته خود اوست که در آن جریان کودکی خود را برای فرزندانش قلمی کرده است.
مطالبی که بازرگانی در این کتاب بیان میکند، ناگفتههای مهمی از سازمان مجاهدین خلق ایران است. بحثها و تحلیلهای بازرگانی از شخصیت محمد حنیفنژاد فوقالعاده جذاب و نو است و پژوهشگران تاریخ شفاهی و نویسندگان تاریخ معاصر ایران باید حتماً به مطالعه آن بپردازند. با این کتاب میتوان به زوایای پنهان و مغفول مانده از شخصیت حنیفنژاد پی برد.
با این کتاب میتوان پیشینه تغییر ایدئولوژی در سازمان نیز رسید. بازرگانی روایت کرده که محمد حنیفنژاد ابتدا تصمیم به مطالعه مبانی مارکسیسم و کتابهای این حوزه میگیرد و این تصمیم را به سعید محسن هم اعلام میکند. به همین دلیل از سال ۱۳۴۶ تعلیمات مارکسیستی سازمان شروع شد و اعضا شروع به مطالعه آثار مارکسیستی کردند و گروه ایدئولوژی سازمان جزواتی آموزشی را در این موضوع نوشت. البته این جزوات مورد نقادی بازرگانی قرار گرفت و جزوهای ۶۰ صفحهای به قلم او در نقد آن تعلیمات آماده شد، اما حنیفنژاد آن نقدها را مسکوت گذاشت.
بازرگانی گفت که بنیانگذاران این سازمان همه کیش شخصیت داشته و این ویژگی به اعضای مرکزیت در دورههای بعدی (یعنی کسانی چون تقی شهرام و مسعود رجوی) تسری پیدا کرد. به باور بازرگانی اگر سازمان پس از انقلاب حکومت را در دست میگرفت، ساختار حکومتی شبیه حکومت دیکتاتوری معمر قذافی بر لیبی میشد متأسفانه ایراد بزرگ این کتاب در بیدانشی تدوین کننده آن در علم تاریخ شفاهی است. تدوینگر حتی به جستوجو در منابع و اسناد نیز نپرداخته بود و به همین دلیل، در زمان گفتوگو نمیتواند مواجهه درستی با سوژه داشته باشد و بسیاری از سوالاتش بیربط است. اهمیت این کتاب به دلیل صحبتهای بازرگانی است، صحبتهایی که البته سوالات پرسشگر و تدوین کننده نقش چندانی در بیان آنها ندارد.
بهمن بازرگانی شخصیتی بسیار مهم در سازمان مجاهدین خلق ایران بود و با بسیاری از مبارزان دیگر نیز ارتباط داشت. قطعاً اگر یک متخصص تاریخ شفاهی با او به گفتوگو میپرداخت، خاطرات بیشتری به یادش میآمد و زوایای تاریک آن دوران بیشتر برای مخاطبان امروز روشن میشد. کاش که بهمن بازرگانی قبول کند که دوباره خاطرات خود را برای نخبگان حوزه تاریخ شفاهی بیان کند.
به سال ۱۳۹۸ نیز نشر نی کتاب «بهمن بازرگانی؛ گفتوگوها، خاطرات و مقالات تحلیلی درباره سازمان مجاهدین، جنبش چپ و انقلاب اسلامی» به کوشش امیرهوشنگ افتخاریراد را در ۲۱۷ صفحه و بهای ۲۸ هزار تومان منتشر کرد. این کتاب سال ۱۳۹۹ به چاپ دوم رسید.
مطالبی که در ادامه میخوانید روایت بازداشت بازرگانی و ضربه ساواک به سازمان مجاهدین خلق ایران از کتاب «زمان بازیافته» است. کتاب به صورت سوال تدوینگر و جواب بازرگانی تدوین و منتشر شده است.
روایت بازداشت و انتقال به زندان اوین
*در این فاصله که شما را گرفته بودند کسی نیامد زنگ بزند؟ از اعضا کسی آنجا مراجعه نکرده بود؟
در آن فاصلهای که من آنجا بودم نه. ولی بعداً آنها در خانه مانده بودند تا چند روز و بچههای تشکیلات که خبردار شده بودند دیگر کسی دستگیر نشد. اما از فامیلهای ما هرکس آمده بود گرفته بودند. حتی نوه عمویم آمده بود در زده بود دیر باز کرده بودند او هم داشته میرفته که ساواکیها بهش ایست داده بودند، او هم هل شده بوده، خلاصه گلوله از بیخ گوشش رد شده بود.
*بعد از یکی دو ساعت شما را منتقل کردند اوین؟
پس از یکی دو ساعت که دیدند کسی نمیآید پرسیدند کسی قرار هست بیاد؟ گفتم من چیزی نمیدانم فکر نکنم کسی از فامیل بیاد. گفتند اعضای گروه، تیم؟ گفتم من از گروه مروه خبر ندارم ولی برادر بزرگم ایتالیاست، مادرم هم اورمیه است، من هم که آمدم اینجا، برادرم که میگوئید گرفتهاید. آن وقت دیگر چشمهایم را بسته بودند. اول مرا بردند به قزل قلعه که نزدیک خانه ما بود، در یک سلول انداختند. بعد از آنجا یک مینی بوس آمد مرا با دو سه نفر دیگر که نمیشناختمشان برد اوین.
*چشمهایتان بسته بود؟
بله.
*از فاصله خانه تا قزل قلعه چه جوری بردنتان؟
با ماشین بردند. پیکان بود و سرم را خواباندند روی صندلی که دیده نشم یا جلب توجه نکنم. علی آقا بقال سر کوچه را تهدید کرده و راه انداخته بودند در کوچه که ببیند دوستان و معاشرین ماها اگر کسی را مشکوک دید معرفی کند.
*اینها را بعدها متوجه شدید؟
اینها را بعدها برادرم چند ماه بعد که مرا به عمومی برده بودند و برای اولین بار ملاقات دادند تعریف کرد.
*یادتان هست آن روز چی پوشیده بودید؟
بله آن روز کت شلوار آبی رنگ تنم بود.
*کراوات هم زده بودید؟
بله
*یک تیپ کارمندی...
با همان کت شلوار هم بازجویی شدم تا بالاخره دقیقاً نمیدانم اصلاً در اوین با همین لباس بودم… فقط کمربندش را برداشته بودند.
*حالا از قزل قلعه تا اوین آوردنتان. در اوین چه اتفاقی افتاد؟
اوین که آوردند در حیاط بودیم. چادر زده بودند در باغ اوین. اتاقها و سلولها گویا پر بود، حیاط و باغ هم. برای تأمین مثلاً امنیت جشنهای دو هزار و پانصد ساله، مرتب از گوشه و کنار تهران دستگیر میکردند. دستور داشتند که آدمهای مشکوک را جمع کنند.
آدمهای مهم در سلولها بودند. برادرم و ناصر صادق و مهدی فیروزیان در سلول بودند. بهرام قبادی میگوید که مدتی با برادرم هم سلول بوده است. در اوج بگیر بگیرها در هر سلول شش نفر چپانده بودند. البته از هر گروه فقط یک نفر را میگذاشتند در یک سلول. یعنی یک مجاهد، یک ستاره سرخی، یک فدایی و احیاناً آدمهای متفرقه… سعی میکردند اینها را پخش کنند. من تا دو هفته اول در باغ و حیاط بودم، به عنوان آدمی که طولی نخواهد کشید ولش خواهند کرد و فوقش یک کارمند هوادار است خیلی تحویلم نمیگرفتند. در حیاط میخوابیدیم بعد از دو سه شب که در باغ و روی علفها و چمنها خوابیدیم دور و برم افرادی در شرایط مشابه من بودند که هیچکدام را نمیشناختم – بردند توی چادر. شبها با پتو روی زیلوی کف چادر میخوابیدیم. بعد در حیات سنگفرش بودم و همانجا شبها دو تا پتو بدون بالش میدادند و حیاط پر بود از بازداشتیهایی مثل خودم. موقعی من را بردند سلول که فهمیدند از مرکزیت هستم. در حیاط که بودم محمد غرضی را دیدم و گفتم که شما را از دوران دانشکده فنی میشناسم و هیج با ما ارتباط نداری به جز دوستی دوران دانشکده.
*یعنی غرضی کارهای نیست؟
بله.
*یعنی که چیزی نگو.
بله، که همین بود و ایشان تبرئه شد و رفت. غرضی دو سال از ما جلوتر بود و برق خوانده بود. در همان حیاط از فامیلهای ما یکی را آنجا دیدم از اورمیه آمده بودند تهران خانه ما سر زده بود. زنگ منزل ما را زده بود او را نگرفته بودند. دنبالش راه افتاده بودند رفته بودند اورمیه. سوار اتوبوس شده بود اینها هم بلیت گرفته و سوار اتوبوس شده بودند. رفته بود اورمیه رفته بود خانهاش. دوسه روزی هم خانهاش و این ور و آن ور تعقیب کرده بودند، بعد گرفته بودند آورده بودند.
کمالی آدم باهوشی نبود. نام واقعیاش کمانگر بود با لهجه غلیظ کرمانشاهی. او هم افسر ارتش بود که فکر میکنم آن موقع چهل و هفت هشت سال داشت. به من گفت ما از همه حرف کشیدیم، اینجا ایمان فلک رفته به باد، اینجا اوین است و شوخی ندارد و همه به حرف میآیند و نه فقط صد در صد حرفهایت را میکشم بیرون بلکه صد در هَزار. «ه» هزار را فتحه تلفظ میکرد. صد در هزار میشد، ده درصد. یکهو بی اختیار پقی زدم زیر خنده. دستش خیلی سنگین بود. سیلی زد که مدتها فکم در رفته بود *موقعی که در حیاط بودید چشمبند نداشتید؟
نه چشمبند کم داشتند. کتمان را روی سرمان کشیده بودند. نگهبان ما یک سرباز بود و از زیر کت نگاه میکردیم. دور تا دور همه نشسته بودند.
*از دوستان آشنا کسی را آنجا ندیدید؟ از اعضای گروهتان؟
چرا، به غیر از آنها که گفتم، حسین مدنی هم بود. مدنی مهندس کشاورزی بود. با او هم همان طور قرار گذاشتم. در حیاط من نعرههای مهدی فیروزیان را در زیر شکنجه میشنیدم. او را در خانه باستان گرفته بودند و خیلی هم زدنش. اول فکر کرده بودند که شاید او رئیس کل است. یعنی رهبر گروه او باشد چون سنی هم ازش گذشته بود. نعرههای ناصر صادق هم در زیر شکنجه میآمد و همین طور برادرم.
*یعنی آنها کجا بودند؟ شما در حیاط چطور میشنیدید؟
در همان اتاقهایی که بغل حیاط بود میزدند. اتاق تمشیت (اتاق شکنجه) که پایین بود لابد پر بوده. حالا اتاقهای شخصی بازجوها شده بودند اتاقهای شکنجه.
*یعنی آن موقع شکنجه و بازجویی خیلی سیستماتیک بود؟
یک اتاق تمشیت درندشت داشتند توی زیرزمین با یک هواکشی که صدای خیلی نکرهای داشت. این هواکش را که روشن میکردند نمیگذاشت نعرههای شکنجه شونده در محوطه مجاور شنیده شود. هفت هشت ده نفره میریختند، سر آدم و سعی میکردند گیج و مرعوبت کنند. ولی در آن فاصله یک ماهه از شهریور پنجاه تا جشنهای دو هزار و پانصد ساله در اتاقهای اداری نیز شکنجه میکردند.
*نگهبان به طور ثابت بالا سرتان نبود؟
چرا، بود.
*چطور آن وقت میتوانستید...
ببین، مواردی بود که یکی حرف میزد نگهبان میرفت آنجا با قداق تفنگ میزد توی سرش. آن وقت تازه ما شروع میکردیم تا میآمد ما را بزند آن یکی میگفت و همین طور بود. نگهبان هم کم داشتند. یعنی این جوری نبود که هر کسی با هر دو سه نفری یک نگهبان داشته باشند برای یک مساحت مثلاً چهار در پنج متر یک نگهبان گذاشته بودند که ده پانزده نفر آدم آنجا نشسته بود روی زمین و یا چشمهایشان را بسته بودند، یا کت یا پتو روی سرشان بود.
*یعنی شما مثلاً فرضی را از روی صدایش شناختید که کنار شماست؟
بله.
*این ریسک هم بود که اگر شما به او میگفتید حواست باشد کارهای نیستی نگهبان بشنود با بازجو آنجا باشد؟
نه، از زیر کت همه چیز دیده میشد. پیش از انقلاب تعداد افرادی که مثلاً در شهریور ماه کت و شلوار میپوشیدند خیلی بیشتر بود. مردم به مرتب بودن ظاهرشان خیلی اهمیت میدادند. میتوانم بگویم اکثر آنهایی که از کوچه و خیابان دستگیر کرده و آورده بودند کت و شلوار داشتند. یک مقدار چشم میچرخاندیم و میفهمیدیم که نگهبان بیخ گوشمان نیست. در ضمن نگهبان هم یک سرباز وظیفه معمولی بود و در این زمینه آموزشی ندیده بود. با مأمورین کمیته پس از انقلاب زمین تا آسمان فرق داشت.
*ده دوازده روز در همین حالت بودید؟
احتمالاً دو هفته در باغ و چادر و بعد در حیاط بودیم. یکی دو شب اول که اصلاً حتی چادر هم نبود با چادر کم داشتند. بعد که چادر باز شد شبها میرفتیم آنجا ولی هوا هنوز سرد نشده بود. بعد که اسم من هم از جاسازی درآمد، خب مسئله عوض شد. از یک جهت یک شانس هم که آوردم بازجویم کمالی (۳) بود. کمالی آدم باهوشی نبود. نام واقعیاش کمانگر بود با لهجه غلیظ کرمانشاهی. او هم افسر ارتش بود که فکر میکنم آن موقع چهل و هفت هشت سال داشت. به من گفت ما از همه حرف کشیدیم، اینجا ایمان فلک رفته به باد، اینجا اوین است و شوخی ندارد و همه به حرف میآیند و نه فقط صد در صد حرفهایت را میکشم بیرون بلکه صد در هَزار. «ه» هزار را فتحه تلفظ میکرد. صد در هزار میشد، ده درصد. یکهو بی اختیار پقی زدم زیر خنده. دستش خیلی سنگین بود. سیلیای زد که مدتها فکم در رفته بود و موقع جویدن و بلع غذا درد میکرد و صدای تق تق میداد.
بله، آدم باهوشی نبود، منوچهری (۴) باهوش بود. این تهرانی که اعدامش کردند و عضدی و اینها آدمهای زبل و بازجوهای باهوشی بودند. ببین بازجویی یک نوع مسابقه هوش است بین بازجویی شونده و بازجو. در واقع آی کیوهای اینها با هم رقابت میکنند. میزند و شما مقاومت میکنی، خسته میشود و میخواهد زود قال فضیه را بکند، بعد یک سرنخی به شما میدهد. مخصوصاً تعداد دستگیریها که زیاد باشد و تعداد بازجوها کم، وقت ندارند که خیلی پیله کنند. دو سه سال بعد که پس از کلی گشت و گذار مثلاً یک چریک را میگرفتند پدرش را در میآوردند. اما یک دفعه است مثل ما همین جوری یلخی هفت هشت تا خانه تیمی را گرفته بودند و تازه از هر گروه و محفلی در سطح تهران کلی آدم گرفته بودند و فرصت سر خاراندن هم نداشتند.
پینوشتها
۱. گروه سیاسی نقش مهمی در آموزش کادرهای جدید سازمان داشت. این گروه همچنین وظیفه تأمین منبع مطالعاتی جدید را نیز داشت. هرچند که منابع توسط مرکزیت سازمان انتخاب میشد. فی المثل خود بازرگانی چند کتاب را برای مطالعه اعضای سازمان ترجمه کرد که جملگی به پیشنهاد محمد حنیف نژاد در دستور ترجمه قرار گرفته بودند.
۲. او برادر شهیدان حمید و مهدی باکری بود که از فرماندهان دوران دفاع مقدس بودند. او در رشته مهندسی شیمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران تحصیل کرده بود و در شهریور ۱۳۵۰ همزمان با موج دستگیریهای اعضای سازمان توسط ساواک دستگیر شد و در سیام فروردین ۱۳۵۱ به حکم دادگاه نظامی تیربارانش کردند.
۳. فرجالله سیفی کمانگر، با نام مستعار کمالی از بازجویان ساواک در کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او پس از بازنشسته شدن در ارتش، از شهریور ۱۳۵۰ در ساواک مشغول به کار شد. در سال ۱۳۵۲ به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل و با سمت بازجو به کار ادامه داد. همچنین او سمتهایی همچون رهبر اداره امنیت داخلی، دایره مسئول بررسی ساواک را بر عهده داشت. کمالی پس از پیروزی انقلاب برای مدتی مخفی شد تا اینکه در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۵۸ که برای گرفتن گواهی عدم تعقیب به زندان اوین مراجعه کرده بود، توسط پاسداران انقلاب شناسایی و دستگیر شد. دادگاه انقلاب او را به اعدام محکوم کرد که این حکم خدا در دی ۱۳۵۸ اجرا شد.
۴. منوچهر وظیفهخواه با نام مستعار دکتر منوچهری که ۲۳ فروردین ۱۳۵۹ در لندن مرد. او رهبر عملیات تعقیب و مراقبت و رئیس دایره امنیت داخلی، رئیس تیم واحد اطلاعات کمیته مشترک ضد خرابکاری و رئیس تیم بازجویی سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود. وظیفهخواه از سالهای ۱۳۵۰ تا بهمن ۱۳۵۷ به مدت هفت سال رئیس تیم بازجویی ساواک بود.
***
برای مطالعه دیگر قسمتهای این پرونده به این نشانی بروید.