متفکران انتقادی بیش و پیش از آنکه موانع زبانی و منطقی را وارسی کنند به موانع بنیادین میپردازند. موانع بنیادین موانعی هستند که از آن بابت که انسان محدودیتهایی ذاتی دارد سر بر میآورند. ما همه محدودیتهای فکری و زبانی و معرفتی خاصی داریم. از آن بابت که انسانیم حافظه ای را واجد هستیم که از خللهایی رنج میبرد. از آن بابت که انسان هستیم فکرمان محدود است و نمیتوانیم در یکی زمان جوانب گوناگونی امری را مورد توجه قرار دهیم و از آن بابت که انسان هستیم دچار تعصب و جزمیت میشویم.
این تعصب و جزمیت را نباید یک امری غیرعادی در زندگی فکری و معرفتی قلمداد کرد. از منظر موانع بنیادین همه انسانها به تعصب و جزمیت و یکسوبینی دچار هستند و افرادی را که ما منصف ارزیابی میکنیم کسانی هستند که این تعصب را کم کردهاند و یا به حداقل رساندهاند اما اینکه فکر کنیم میتوانیم کاملاً بیطرفانه موضوعی را مورد توجه قرار دهیم این تصور تصوری باطل و دور از واقعیت است.
پارهای از عالمان علم اخلاق تصریح کردهاند که در این عالم دو ارزش بیشتر وجود ندارند که یکی تواضع و دیگری احسان است. احسان یعنی اینکه دیگری را چنان بنگریم گویی ما است و تواضع یعنی اینکه به خود به گونهای نگاه کنیم گویی دیگری است. این دو ارزش در واقع دو آرمان زندگی بشری هستند که انسان میتواند گامهایی بدانها نزدیک شود وگرنه رسیدن به حاق به این مقام کاری بس دشوار است.
تعصب به یک معنا یعنی اینکه ما خودمان را دوست داریم و نسبت به سرنوشت و وجوه مختلف شخصیتمان حساس هستیم. از این جنبه تعصب داشتن امری منفی نیست. همه ما فرزندانمان را دوست داریم و این دوست داشتن بیش از دوست داشتن فرزندان دیگر است. همه ما به وطمنان عشق میورزیم و هرچند به کشورهای دیگر توهین نمیکنیم حساسیت و تعصبی نسبت به کشور خودمان داریم.
اگر بخواهیم ارسطویی به قضیه نگاه کنیم حساسیت و تعصب درست میان جزمیت و بیتفاوتی قرار میگیرد و همانگونه که جزمیت و دگماتیسم رویکردهای اشتباهی برای پرداختن به موضوعی هستند بیتفاوتی هم آفت و بیماریای دیگر است که باید از آن پرهیز کرد. انصاف فکری در این منظومه است که تعریف میشود.
ما بالاخره انسانیم و اندیشههای خودمان را از اندیشههای افراد دیگر بیشتر دوست داریم و این مانع بنیادین تفکر انتقادی قلمداد میگردد. آنچه مهم است این است که "از آن ما بودن" و "از آن دیگران بودن" صدق و کذب کامل اندیشهای را مشخص نکنند وگرنه در اینکه ما اندیشهها و آرای خودمان را بیشتر از آرای دیگران دوست داریم شک و تردیدی نمیتوان کرد.
تاریخ اندیشه با توجه به این تعصب و دوست داشتن اندیشههای خودی به پیش رفته است و شاید در یکی فضای انصاف تام ما شاهد این اندازه اندیشههای متنوع و متکثر نبودیم. تکرار کنیم که تعصب درست را باید در وسط طیفی در نظر گرفت که در یک سوی آن تعصب و جزمیت قرار دارد و در سوی دیگری بی تفاوتی تام به همه مواضع و نگرشها.