به نظر می رسد این مدعای عام که "قصه در قرآن اصالت ندارد و فقط از جهت پیام و دعوتی که در آن هست، مورد توجه و عنایت است" چندان عمیق و درست نبوده است، چون این نگاه بیشتر از آنکه برخاسته از درک دقیق ابعاد هنری قرآن کریم باشد، زاده دیدگاه هایی است که مدتها پس از رحلت پیامبر بر فرهنگ اعتقادی مسلمین غلبه یافت.
داوری درست درباره چنین مسئله مهمی آن گاه میسر و ممکن خواهد بود که داور، ملاک و میزان نگاه خود را به مسئله اعجاز قرآن کریم روشن ساخته باشد و بتواند به صورتی دقیق، شکل و محتوا و نوع رابطه آنها را با یکدیگر در قرآن درک کند. تردیدی نیست که داوری عام تاریخی در ابزاری بودن قصه در قرآن، اساسا بر مبنای تصویر تمایز شکل از محتوا نهاده شده است. بدین صورت که در اثر ادبی دو رکن متمایز به نام پیام ( = معنا / عبارت) و شکل ( = قصه ، لفظ) هست که - بنا بر انگیزه های آفریننده اثر - یکی از آن اصل و مبنا قرار می گیرد و دیگری فرع و ابزار.
این مبنا و تصور در عین آنکه خالی از معنا و حقیقتی نیست، کاملا ابتدایی و به دور از درک حقیقت ابعاد کلامی اثر ادبی است. مبنا و تصوری که پیام و معنا را امری مستقل و مجزا از لفظ و صورت می داند و بر آن باور است که - به قول قدما - اثر ادبی به مثابه انسانی است که روح آن معنا و جسم آن، شکل و قالب است.
ریشه بسیاری از بدفهمی های اعجاز هنری آثار ادبی مسلمین - و از جمله قرآن - همین تمثیل / تشبیه نادرست، بوده است و هست؛ در حالی که به هیچ روی نمی توان کلام را همسان آدمی انگاشت و با تشبیه آن بدین، برای سخن روح و جسم تراشید، چنان که درباره خود آدمی هم تفکیک دقیق و کامل جسم و روح او ممکن نیست و این دو در سیری صعودی و نزولی یک حقیقت واحد بیش نیستند.
اگر مبنای قضاوت ما آن دیدگاه مسلط و عام باشد، باید سجع / جناس این جمله سعدی - مثلا - امری فرعی و ثانوی باشد که می توان آنها را برداشت و واژه ای دیگر گذاشت و پیام را همچنان نگه داشت: "آنچه که نپاید دلبستگی را نشاید." در حالی که تمام بار معنایی و القایی این جمله (نه فقط زیبایی آهنگ و امثال آن) بر روی همین سجع / جناس است؛ به نحوی که هر گونه جابجایی و تغییر کلمات نه فقط زیبایی جمله را به هم می ریزد که اساسا معنا را به کلی دگرگون می نماید.
در آیاتی مثل: الرحمن، علم القرآن، خلق الانسان، یا: و قیل یا ارض ابلعی ماء ک و یا سماء اقلعی، هم امر بر همین منوال است چنان که در ساخت و بافت قصه های قرآن هم جز این نیست.
در واقع به هیچ روی نمی توان شکل و ساخت قصه های قرآنی را امری ثانوی و ابزاری قلمداد کرد و از کنار آنها به عنوان موضوعاتی فرعی گذشت. چون شکل قصه های قرآنی و نحوه روایت در آنها، جزئی از متن قرآن کریم است و یکی از سه رکن اعجاز آن. چنان که مثلا در آیه زیر، تمام بار معنایی جمله در نوع روایت و تصویری است که در کلمه یسعی - مردی شتابان و هراسان - می آفریند و همه وجود و ذهن شنونده / بیننده را تسخیر می نماید:
"و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی قال یا قوم اتبعو المرسلین"
همین گونه است تصاویر - روایتها در آیاتی مثل:
"والعادیات ضبحا، فالموریات قدحا، فالمغیرات صبحا"
تمامی قرآن پر از تصویرهایی روایت گر است که "قصه - روایت - معنا" در کمال یگانگی، یگانگی کامل حق و سخنان او را بیان می کنند. زیبایی و تاثیر و در واقع بار معنایی سترگ قصه یوسف هم در کلیت یکپارچه ای است که از فرم و معنا و زبان شکل می گیرد و در نهایت ساختار قصه ای را می سازد که احسن القصص نامیده شده است. در این قصه شکل روایت، اگر نه بیشتر از معنا و محتوا، همپای آن در تکوین متن تاثیر دارد. به عبارت دیگر شکل قصه و نوع روایت در قرآن کاملا تناسب با فرهنگی است که این قصه ها و روایتها در بطن آن به وجود می آید و از نظر ساخت هم در کمال هماهنگی و تناسب با زمینه هایی است که پیامبر - به عنوان کلام خداوند - در پی "ابلاغ" آن است؛ بدین معنا که قصه قرآنی در متن فرهنگی که آفریده می شود - و با توجه به اهداف و آمالی که آن فرهنگ و دعوت دارد - ساختی کامل دارد و از حیث زبان و شکل و روایت و معنا کاملا هماهنگ است. این قصه ها در جوهر درونی آن فرهنگی که پیامبر آورده است. ابزار و فروغ نیستند - مثل ابعاد بلاغی قرآن- بلکه خود جزئی از پیامی هستند که همخوان با دو رکن دیگر قصد القای یک معنای واحد - یعنی دیدن جهان و دیده برچیده از آن - را دارند.
آنچه که هست شکل کامل قصه و کمال شکلی قصه، غایت و منتهای آفریدن آن می تواند نباشد بلکه تکامل این شکل و ساخت، خود مرحله ای در دیدن ( = بصیرت ) باشد و سپس دیده گذراندن (= عبرت از ریشه عبور نگاه) و این بسیار متفاوت است از ابزاری دیدن قصه و فرعی دانستن آن. در نگاه ابزاری، قصه اصالت ندارد و کمال و پرداخت آن هدف گوینده نیست چون فقط معناست که اصل است؛ در حالی که در نگاه دوم قصه خود اصالت دارد - و باید در کمال فرم روایت شود - اما نهایت کمال و اصالت این فرم معطوف به خود نیست. تعبیر احسن القصص هم - چنان که گفته شد برای قصه های قرآنی برخاسته از چنین نگاهی است و عبرت یا معنا فقط یکی از سه رکن قصه کامل قرآنی است.
از این منظر هیچ گاه نمی توان میان پیام قرآن و شکل روایت و الفاظ آن دوگانگی قائل شد و با تمثیلی انسان وار آن دو را به روح و جسد تعبیر کرد.
در حقیقت کل قرآن یک اثر بی همتاست که لفظ و شکلش عین معناست و معنا و پیامش مندرج در شکل و لفظ. قصه اش عین پیام است و پیامش متن قصه. این نکته ای است بسیار ظریف که غالب تحلیل گران مسائل ادبی درک درستی از آن ندارند و گاه با سنجیدن قصه ای قرآنی با رمانهای معاصر و داستانهای جدید چنین نتیجه می گیرند که قصه های قرآن "فرم کاملی" ندارند یا در متن سنتهای قصه نویسی جدید نمی گنجند.
این قیاس مع الفارق است. چون ساخت و فرم قصه های قرآنی را باید صرفا در متن و زمینه پیامی که در آن پیدا شده اند سنجید و دید که آیا شکل این قصه های برای القا و تاثیرگذاری چنان دعوت و پیامی، کامل و در کمال فرم هست یا خیر؟
بدیهی است که با آن نگاه توجه به جزئیات زندگی روزمره و تصویر لایه های زیر و ریز حیات اجتماعی و فردی - که مطلوب و مقصود قصه مدرن است - در قرآن نخواهد بود چنان که هدف قصه قرآنی اساسا رو به دنیا نیست بلکه غایت پیدایش این تکامل تکامل فرم، گذار از زندگی روزمره و چشم پوشی از حیات دروغین پر از لهو و سرگرمی است که نه اصالت دارد و نه بقا و نه ارزش. در این دیدگاه، زمان و مکان تاریخی و وحدتهای چهارگانه و همه عناصر قصه مدرن حتی اصل علیت، دگرگون می شود تا قصه در کمال شکل خود، فقط نماینده آن پیام باشد و بس. چنان که آتش به راحتی از سوز زندگی می افتد و بر اساس ذات خود عمل نمی کند چون خدا به آتش دستور می دهد که: یا نار کونی بردا و سلاما؛ و دریا شکافته می شود؛ چون فرمان می رسد که دریا شکافته شو.
این نوع قصه و روایت بسیار متفاوت است از روایتهایی که باید متکی به دلیل باشد و علت واقعه بعدی که بحث تفصیلی آن مجالی فراخ می طلبد.