سه تن از شير زنان حماسه 35 روزه خرمشهر در گفت و گوي اختصاصي با گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر از روزهاي آتش و خون گفته اند . از زنان زينب سيرتي كه در سخت ترين لحظات اشغال، دو شادوش مردان بادشمنان جنگيدند . آنچه در پي مي آيد بخش اول اين گفتگوست :
بتول كازروني |
كازروني : بتول كازروني هستم . زمان اشغال خرمشهرهجده سال داشتم و در يك خانواده پرجمعيت زندگي مي كردم . آن زمان مدرسه مي رفتم از طرفي هم تازه نامزد كرده و خوشحال بودم . مردم خرمشهرهم به نوعي مشغول كارروزمره خودشان بودند . كلا خرمشهري ها مردماني شاد بودند وراحت زندگي مي كردند . زياد در قيد و بند تجملات نبودند .
موقعي كه جنگ شروع شد مردم زندگي عادي خودشان را مي كردند. هيچ كس انتظارجنگ را نداشت . البته در اوايل سال 59 در خط مرزي تحركاتي از عراق ديده مي شد ولي خرداد ماه تا شهريورماه اوج اين تحركات بود . هوايپماي عراقي ها هم مرتب در آسمان خرمشهر عمليات شناسايي انجام ميدادند . سپاه اينهارا گزارش مي داد ولي بدليل اينكه فرمانده كل قوا بني صدر بود هيچ كاري صورت نمي گرفت . حتي دو نفر از بچه هاي سپاه به نام هاي موسي بختور و عباس فران اسدي هم در مرز شهيد شدند .
در آن موقع من به ساختماني كه سيل زدگان را در آنجا اسكان داده بودند رفتم - چند ماه قبل از جنگ خرمشهر سيل آمده بود .- در آن ساختمان بودم كه صداي وحشتناكي شنيده شد . مقر سپاه روبروي ساختمان اسكان سيل زدگان بود از آنها پرسيدم كه چه اتفاقي افتاده ؟ گفتند عراقي ها خيابان مولوي را با خمپاره زدند.
بعد ازآن سپاه اعلام كرد هركس مي تواند بجنگد بيايد به استاديوم خرمشهر .من با چند تا ازبرادرانم رفتيم. در آنجا يكسري سازماندهي شدند و يك سري هم رفتند تا در محلات خودشان كار كنند. البته بيشتر محلات اطراف مسجد جامع . چرا كه ديگر محلات مثل طالقاني و مولوي كاملا در زير آتش بود و نمي شد در آنجاكاري كرد . مردم در حسينيه ها و مساجد محلات خودشان گروه هاي امدادي و تداركاتي تشكيل داده بودند و هركاري كه مي شد انجام مي دادند . خانه ما هم اطراف مسجد جامع بود درنتيجه من با تمام اعضاي خانواده در حسينه محل كه حيدريه نام داشت جمع شديم . همه بچه هاي محل آمده بودند . هركسي هركاري از دستش برمي آمد انجام مي داد.اين حسينيه بيشتر تحت نظر سپاه بود . يعني جهان آرا مستقيم با ما ارتباط داشت و مي گفت چه كار بكنيم . مثل نگهداري اسلحه ها و تهيه غذا براي رزمندگان . گاهي هم مجروح مي آوردند و ما كمك هاي اوليه برايشان انجام مي داديم تا بعد به بيمارستان منتقل شوند .
يكسري از خانم هاي خرمشهري بچه هاي ذخيره سپاه بودند . آنها از طرف سپاه در مسجد امام صادق مستقر شدند و بين مردم اسلحه توزيع مي كردند . يعني شناسنامه مي گرفتند و اسلحه مي دادند . اسلحه هاي آن موقع ام يك بود . بچه ها بهش مي گفتند ام چماق چون آنقدر استفاده نشده بود كه با يك بار تيراندازي گير مي كرد و مي شد چماق . يك سري ديگرهم مثل خانم حسيني و فرهادي در خط مقدم و محل درگيري بودند.
زهره فرهادي |
صدا ها ديگرنزديك شده بود. انفجار از شهر شنيده مي شد . گويا عراقي ها خيابان طالقاني را با خمپاره زده بودند .برگشتم كه به سمت خانه بروم پشيمان شدم گفتم بروم مسجد جامع ، هم خبر بگيرم هم اگر كاري بود انجام دهم . به مسجد جامع كه رسيدم ديدم بسيار شلوغ است . مردم آن قسمت شهر كه بيشتردر تير رس دشمن بود به مسجد آمده بودند . در مسجد هركاري از دستم مي رسيد انجام مي دادم. يعني كار برايم مهم نبود مهم اين بود كه يك كاري انجام بدهيم .
ديگر عصر شده بود- عراقي ها در بعضي نقاط وارد شهر شده بود .- در مسجد گفتند كه يكسري شهيد آورده اند . در قبرستان نه كسي هست كه آنها را غسل بدهد نه كفني مانده . به سمت حسينه اصفهاني هاي خرمشهر رفتم چون قبل از جنگ آنجا كلاس داشتم چند تا از بچه ها را مي شناختم . در حسينيه گفتم كاري هست كه انجام بدهم ؟ گفتند پارچه سفيد براي كفن آورده اند بيا اينها را ببرتا ببريم قبرستان . شروع كردم با يكي از بچه ها كفن درست كردن . دو - سه ساعتي طول كشيد . در آن سن و سال باور نمي كردم كه كفن براي شهدا آماده ميكنم . كمي هم اولش مي ترسيدم .كفن ها كه آمده شد برديم به قبرستان .
بعد از قبرستان به مسجد جامع برگشتيم. چند ساعتي بوديم تا خبر بگيريم كه وضعيت حمله دشمن چگونه است و چگونه وارد شهر مي شوند. از آنجا به بيمارستان خرمشهر كه آن موقع اسمش مصدق بود رفتيم چند ساعتي هم آنجا بوديم ولي چون خيلي از خواهران خرمشهري آمده بودند ، نيرو زياد بود ومن حس كردم نمي توانم كارائي داشته باشم. برگشتم به مسجد جامع . در آنجا با دوتا از خواهرها اسلحه توزيع مي كرديم . يعني در انبار مسجد اسلحه بود ما شناسنامه مي گرفتيم و اسلحه مي داديم . چند شب همين طور گذشت و ما در مسجد مي خوابيديم .
بعد از پنج شش روز مجروح هايي كه در مسجد بودند به مطب دندانپزشكي اي كه روبروي مسجد بود منتقل كردند . من هم رفتم آنجا . در اون مطب شروع كردم به پانسمان مجروح ها . باز هم هركاري كه مي شد در آنجا انجام مي دادم . بطور مثال چند بار رفتم پليس راه مجروح آوردم . ديگر اوضاع بد بود . خبرهاي بدي مي رسيد خبر شهادت كساني كه مي شناختيم . تعداد شهدا زياد بود ونشانگر آن بود كه وضعيت خط بحراني است . درنتيجه با يكي دو تا از بچه ها تصيم گرفتيم كه خودمان برويم محل درگيري .
در اين جريانات هم بارها از خانواده ام خبر مي رسيد كه بيا از شهر برويم چون خواهر و برادر كوچك داشتم . مي گفتم شما برويد من بعدا مي آيم . روز بيستم بود فكر مي كنم وقتي به خانه سر زدم هرچي در زدم كسي در را باز نكرد . ديدم روي در يك برچسبي نصب شده كه« ما رفتيم ماهشهر .نزديك خانه خمپاره خورد ديگر نمي توانيم بمانيم شما هم خود را فورا برسان .» من برگشتم. ديگر خيالم راحت شده بود. برگشتم تا كه با چند تا از خواهران برويم خط .
زهرا حسيني |
حسيني : زهرا حسيني هستم اوايل جنگ 17 ساله بودم و در يك خانواده ده نفري ، پدر ، مادر پنج برادر و سه خواهر زندگي مي كردم . همانطور كه خانم كازروني گفتند جنگ از اواخر سال 1358 شروع شده بود . چرا كه در گيري هاي مرزي داشتيم و بچه هاي سپاه و پايگاهاي ارتش با عراقي ها درگير بودند . خرداد ماه 59 بود كه دوتا از بچه ها شهيد شدند تير ماه هم عباس موسوي دردرگيري هاي مرزي به شهادت رسيد . برادر من هم علي در مرز با سپاه بود ولي موقع آغاز جنگ در خرمشهر نبود . علي مادر زادي دستش مشكل داشت و انگشتانش به هم چسبيد بود و هميشه وقتي اسلحه مسلح مي كرد آسيب مي ديد در نتيجه به اصرار جهان آرا براي عمل به تهران رفته بود . از اين موضوع مادرم خوشحال بود چراكه علي سر پر شوري داشت و مي دانست اگر باشد حتما شهيد مي شود .
درگيريها در مرز ادامه داشت تا جائي كه مرزنشينان را تخليه كردند . كم كم اوضاع بحراني تر مي شد . شب كه از پشت بام نگاه مي كرديم رد و بدل گلوله ها را در مرز مي ديدم .
شب اول مهر دشمن شهر رابا توپ و خمپاره زد . در حقيقت آن شب من متوجه قضايا نشدم . خوابم سنگين بود . صبح روز بعد كه اول مهر بود مثل هميشه همزمان با پدرم از خواب بيدارشدم و چون دختر ارشد خانواده بودم بيشتر كارها بعهده من بود . خواهر و برادر كوچكترم را كه مدرسه مي رفتند بيدار كرده و آنها را آماده كردم و به مدرسه بردم .
مدرسه نزديك بود . آن روز مثل تمام اول مهرها اوضاع شهر عادي نبود . هر سال بچه ها با كيف هاي رنگارنگ شوق رفتن به مدرسه داشتند و بوي مهر در شهر مي پيچيد ولي اين مهر اينطوري نبود . شهر يك شلوغي غريبي داشت . همه در رفت و آمد بودند . وقتي به مدرسه رسيدم ، در مدرسه بسته بود . برايم خيلي عجيب بود . بچه هارا به خانه برگرداندم و رفتم تا خبر بگيرم . خانه ما نزديك جنت آباد ، قبرستان خرمشهربود . يك همهمه اي در شهر وجود داشت . همان طور كه خانم كازروني گفتند ما قبل از آن يك درگيري در شهر داشتيم . مسئله خلق عرب پيش آمده بود كه سپاه سركوب كرده بود و گروهك هاي ديگري هم بودند . منتهي اينگونه كه بتوانند اقداماتي انجام بدهند نبود.
در خيابان بودم كه يكي از بچه هاي مدرسه را ديدم . داشت گريه مي كرد . گفتم چي شده ؟ گفت دايي ام شهيد شده . گفتم مگر چه اتفاقي افتاده ؟ گفت مگر نفهميدي مگر در شهر نبودي ديشب شهر را بمباران كردند . اين را كه شنيدم به سمت بيمارستان خرمشهر رفتم آنجا محشر كبري بود . شهيد و مجروح به حدي زياد بود كه بوي خون و باروت به هم پيچيده بود .
آنجا شروع كردم به كمك كردن بعد از مدتي برگشتم جنت آباد كه ديدم زن و مرد و كوچك و بزرگ غرق در خون را كنار هم چيده اند تا دفن كنند . قبلا هم ما شهيد تشيع كرده بوديم ولي به اين شكل و تعداد نبود . صحنه رقت بار و وحشتناكي بود . به حدي اين صحنه سنگين بود كه از حال رفتم . بعد از مدتي به خودم آمدم و گفتم حالا وقت غش كردن نيست . سخت بود براي يك دختر 16-17 ساله ديدن اين صحنه ها .
شروع كردم آنجا به غسل و كفن كردن شهدا .اين كار تا سوم يا چهارم جنگ بيشتر نبود چرا كه بعد از آن اولا آب قطع شد دوما اصلا پارچه براي كفن نداشتيم . بعد از آن هم شهدا را بدون كفن و غسل دفن مي كرديم . اين وضعيت آغاز جنگ در خرمشهر بود .
ادامه دارد