تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۸۳ - ۰۸:۰۶

يك شرح از آن هزاران . . .


لبة تيز تيغ فراق و فُرقَت با فَرقت آشنا مي‌شود . شرارة جانسوز زهر هجر ، جان شيرينت را در آغوش مي‌گيرد . شراب تلخ غربت كامت را به آتش مي‌كشد . غم ، اوّل از همه درِ دلت را مي‌كوبد و بي اذن دخول ، در آن منزل مي‌كند . مرغ دل اسير چنگال شوم شب هجران ، بي‌تاب ، خود را به در و ديوار بلا مي‌كوبد . پيش از همه ، زانوانت سست مي‌شوند .
دست عزا بر سر غم مي‌كوبي و مويه كنان ، موها را به دست طوفان مصيبت پريشان مي‌كني .
خاطرات را با سيل اشك به ديدگان مي‌آوري و نظاره مي‌كني :
جان خويش را مي‌بيني كه چگونه بر روي دست همقطاران راه عرش را مي‌پيمايد . مضطرب و پريشان مي‌شوي .
و . . .  تا بيايي كه به خود بجنبي ، يتيم شده‌اي .
خانة سينه براي قلبت چه تنگي مي‌كند و دل در اين قفس چه بي‌تاب است ! آنچه نايافتني است ، صبر است .
نفس و نَفَس قصد جدايي مي‌كنند و تو در اين ميان نه به خويش كه به جانِ خويش مي‌انديشي كه چندي پيش ، راهِ جاودانگي در پيش گرفته است .
به مدد شامة دل ، در پي جانت بو مي‌گيري . سيل اشك يتيمي را به قصد آب و جاروبِ راه ، به ياري مژگان خمار حسرت مي‌راني . راه را نه با پا كه به سر مي‌روي .كوچه پس كوچه‌ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي‌گذاري .
به ناگاه ! خويش را در ميان انبوه خويشتن‌ها مي‌يابي .
پروانگان در سوختن چه پيشي مي‌گيرند و شعله چه مي‌سوزاند !
گوئي همة مصائب به‌يكباره دست به دست هم داده‌اند تا از پايت درآورند و تو غريق درياي مشتاقان ، دست به ريسمان همدردي جماعت افكنده‌اي و هم‌ناله با ايشان از ناي دل فغان بر مي‌آوري كه :
وا پدرا . . .
اما چه سود ! كه ديگر آه و فغان را فايده‌اي نيست و شيون و زاري ديگر علاج دردِ تو نيست .
چراكه اينبار ، درد از طبيب است و طبيب چه سرگران و تو چه آميخته با درد !
همچنان در درياي با عظمت پروانگانِ سوخته‌جان غوطه مي‌خوري و راه به اجبارِ امواج متلاطمش نه به اختيار و نه خلافِ ميل خويش ، طي مي‌كني .
لختي بعد ، خويش را به طوف كعبة دل مي‌يابي و دل را به جمع عاشقان ؛
الوداع . . .
ديگربار تاب و توان از ملك تن هجرت مي‌كنند و نيز هوش از سر . سر بلند مي‌كني . انبوهي از دستان ، هم داستان ، به دعا بر آسمان بلند مي‌شوند و به عزا بر سر مي‌نشينند .
گوئي همه ، همة خويش را از آسمان طلب مي‌كنند .
و بالاتر . . .
همة وجود خود را مي‌بيني كه چه آرام به وداع تو نشسته است . و تو هنوز مست از شراب لقاء غافل از زهر فراقي .
متحيري . فارغ از گذشت زمان به گوشه‌اي مي‌نشيني و زانوان غم به بغل ماتم مي‌گيري و چه حسرت‌بار ديدة خونين خود را تا سفركردة خويش مي‌دواني .
خورشيد در افق مي‌رود كه به خون بنشيند و دل تو ساعاتي است كه غرق در لجّة خون است .
خورشيد مي‌رود در پردة غروب بپيچد تا شايد اندكي چشم از اين خيل سيه‌جامه بپوشد . و خورشيد دل تو لحظاتي است كه به غروب عمر خود نشسته است و هزاران دل را به غروب ماتم نشانده است .
لحظات چه تند مي‌گذرند و فرصت آخرين ديدارها را از تو مي‌گيرند . به خودت مي‌آيي ، امّا نه ! ديگر كدام خود ؟
خورشيد غروب كردة تو در ميان شمع دل‌ها هنوز نمايان است و خيل سرمستان هنوز به طوفش سرگردان .
صبحي ديگر . . .
صبحي ديگر بي او و تو هنوز با او .
او جسم نزد تو گرو دارد و تو روح نزد او . و ساعاتي بعد اين تويي كه مي‌خواهي بر روي جسم او و روح خودت خاك بريزي و دل و جان خويش را يك‌جا مدفون كني .
امّا هنوز باور نداري .
چشم مي‌گشايي . . .
عاشقان به خون جگر وضو كرده و بر سجادة نياز به نماز وداع ايستاده‌اند  و تو نيز در ميانشان .
دمي بعد دوباره چشمان گريان و بدرقة يار . دلهاي مضطرب و التهاب وداع . جان‌هاي سوخته و تشييع خورشيد .
و . . .  دست‌هاي لرزان و تابوت هزاران دل مجروح .
آري چندي پيش بود كه : با اشك به تغسيل دل پرداختي و آن را در كفن آه پيچيدي و در تابوت عشق نهادي . و اينك اين همان تابوت است كه بر روي امواج خروشان درياي جمعيّت ماتم‌زده ، بر روي دستان جان باختگان سوخته دل به اين سو و آن‌سو مي‌رود و آرام و قرار تو را نيز با خود مي‌كشد و مي‌برد .
دل در كفِ دلسِتان است و دلسِتان امروز نه يك دل ، كه هزاران دل را يك‌جا ستانده است . و واي بر حال زار تو كه او ديگر هيچ سر ياري ندارد .
ديري نمي‌پايد كه :
تو و قبري در پيش رو . شتابان خود را به آن مي‌رساني . در قبر مي‌نگري ، آسمان را مي‌بيني ، چه بي‌انتها ! آري ! دروازه‌اي بر آسمان . خويش را با همة خويشتن‌ها در مي‌آميزي و پاي در قبر مي‌نهي تا شايد در اين سفر با مسافرت هم‌سفر شوي . اما تو و هم‌سفريِ او ؟!!
تواني نداري . گوئي دستي از غيب بر سينه‌ات مي‌كوبد و تو را پس مي‌زند  و . . .  همه را . راهي باز مي‌كند ، تنگ و طولاني . از مقابل تو تا بي‌انتهاي عرش .
ناگاه مسافر از راه مي‌رسد . با ديدنش چون شمع در جاي خود ذوب مي‌شوي . آشوب و فرياد از خيل بدرقه كنندگان به آسمان برمي‌خيزد . زمين و زمان به هم درمي‌پيچند و خاك بر سر زمانيان مي‌پاشند . خورشيد به قدمش شرم مي‌كند و تيره و تار مي‌شود . و او چه خرامان خرامان قدم مي‌گذارد .
تنها با گامي چند عرش و فرش را به هم مي‌ريزد و در اين چند قدم چه‌ها كه نمي‌كند . گام اول بر دروازه مي‌نهد و گام دوم بر آسمان ، گام سوم بر عرش . . . و تو ديگر هيچ نمي‌بيني ! نه او را و نه خود را .
او مي‌رود و تو با او و نه همراه او . نه رفتن او را باور مي‌كني و نه ماندن خود را.
پاي از ركابش بر زمين مي‌گذاري . آتش در سينه‌ات غليان مي‌كند و مي‌رود تا سراسر وجودت را در بر بگيرد ، كه ناگاه :
دستي بر سر خويش احساس مي‌كني و دستي ديگر بر سينه‌ات .
آتش به‌يكباره فروكش مي‌كند .
سر بلند مي‌كني ، او را مي‌بيني ؛ جوان تر . گويا سفر نكرده است .
دوباره پاي در ركاب مي‌نهي .


مهدي فراهاني