خبرگزاري " مهر" - گروه دين وانديشه : متن زير ترجمه نامه فرزند يك شاعر عراقي است كه در آن به زباني كودكانه و شاعرانه از تناقض ميان فعل و عمل سياستهاي آمريكا در عراق پرده برداشته است .متن انگليسي اين نامه در گروه اينترنتي متفكران مسلمان منتشر شده است .

پدر من شبيه هيچ مرد ديگري نيست. اوشاعر است و در روياها خويش زندگي مي كند. از وقتي كه سربازان او را با خود بردند، ما رويايي نداريم تا با آن زندگي كنيم و زندگي بدون رويا كار ساده اي نيست

 مي خواهم از شما بپرسم چه زماني دموكراسي به عراق خواهد آمد. هنگامي كه به عراق آمديد به ما وعده داديد كه دموكراسي را به عراق مي آوريد و ما آزاد خواهيم بود. اما درست پس از اين كه عراق را ترك كرديد سربازان پدرم را بردند و به ما گفتند كه او به زودي به خانه بازخواهد گشت. مي دانيد پدر من شبيه هيچ مرد ديگري نيست. اوشاعر است و در روياها خويش زندگي مي كند. از وقتي كه سربازان او را با خود بردند، ما رويايي نداريم تا با آن زندگي كنيم و زندگي بدون رويا كار ساده اي نيست. خواهر كوچكم رويا را نمي فهمد، اما مي داند كه رويا هاي ما ديگر با ما نيستند.او دائماً گريه مي كند.

شنيده ام كه پدرم را به زندان " ابوغريب " برده اند و حال او مساعد نيست. البته مي دانم كه اين طور نيست چراكه هيچ كس نمي تواند باعث  ناخوشي وي شود.  او شاعر است و در روياهاي خويش زندگي مي كند. مي دانم هيچ كس نمي تواند روياهاي او را به يغما ببرد. اما " ابوغريب " جاي  دهشتناكي است. چندي پيش شما هم آن تصاوير ناگوار را ديديد، همه در بغداد مي دانند كه درآنجا چه اتفاقي رخ داده است.

شنيده ام كه پدرم را به زندان " ابوغريب " برده اند و حال او مساعد نيست. البته مي دانم كه اين طور نيست چراكه هيچ كس نمي تواند باعث  ناخوشي وي شود.  او شاعر است و در روياهاي خويش زندگي مي كند

اميدوارم پدرم آنجا نباشد. همچون زني كه بر گردن آن مرد افساربسته بود، اميدوارم هيچ كس بر گردنش افسار نياندازد. حتي اگر او را به زندان " ابوغريب " برده باشند  مطمئن هستم هيچ اتفاقي براي او نخواهد افتاد. او به ما مي گفت روياهايش را جايي دراعماق قلبش پنهان مي كند كه هيچ كس بدان دسترسي ندارد. بايد بگويم مي ترسم، من همچون پدر نيستم. من تنها 13 سال دارم؛ در اين سن نمي دانم چگونه از رويا هايم محافظت كنم. شنيده ام كه تصميم داريد، " ابوغريب " را ويران كنيد. لطفاً اين كار را انجام ندهيد . با اين كار شما تاريخ  را از ما خواهيد گرفت. ما بايد به خاطر بسپاريم كه درآنجا چه اتفاقي افتاد. ما بايد آنجا را همانطور كه هست حفظ كنيم.

آنها مي گويند كه شما نمي خواهيد ما تاريخمان را به خاطر بسپاريم. به همين دليل مي خواهيد " ابو غريب" را ويران كنيد. شما پيش از اين هم بسيار ويران كرده ايد، اما آزادي را وعده داديد كه هنوز از راه نرسيده است. بايد اعتراف كنم كه تنها موشك ها رسيده اند و من به فرياد كشيدن در شب عادت كرده ام. وقتي صداي وحشتناك هواپيماها را مي شنيديم، من و خواهرم فقط فرياد مي كشيديم و هيچ چيز، حتي رويا هاي پدرم، نمي توانست مانع وحشت ما شود.

 شما گفتيد دموكراسي را به عراق مي آوريد ، اما موشك هايتان پيش از دموكراسي راه خود را به عراق باز كردند

شما گفتيد دموكراسي را به عراق مي آوريد ، اما موشك هايتان پيش از دموكراسي راه خود را به عراق باز كردند . موشك ها همراه زنان و مرداني آمدند كه به طرز عجيبي لباس پوشيده اند . آنها به انسانها شباهت دارند، اما رفتارشان همانند انسا ن نيست. آنها با ماشين هاي پر سر و صدايي رانندگي مي كنند كه حتي نام برخي از اين ماشين ها را نمي توانم تلفظ كنم . تا زماني كه سربازان  تيراندازي را آغاز نكرده بودند، آنها را از ايوان خانه تماشا مي كرديم. پدرم مي گفت آنها نمي توانند روياها را بكشند. مي دانيد او شاعراست ودر رويا هاي خويش زندگي مي كرد.

هنگامي كه ديدم از دهان سارا خون مي آيد احساس كردم ديگر  نمي توانم زندگي كنم. سارا در ايوان ايستاده بود و با دستان كوچكش براي سربازان دست تكان مي داد. من او را  از پنجره تماشا مي كردم. ناگهان صداي مرگ را شنيدم كه از طرف ماشين ها مي آمد و يك لحظه بعد از دهان سارا خون جاري شد. درلحظه اي كوتاه او نگاه خود رابه من دوخت و افتاد. نمي توانم نگاه عجيب او را توصيف كنم، حتي نمي توانم در باره آن چيزي بنويسم. او براي سربازاني دست تكان مي داد كه مي خواستند دموكراسي را به كشورمان بياورند.  دموكراسي هنوز نيامده اما سارا رفته است.

خواهرم براي سربازاني دست تكان مي داد كه مي خواستند دموكراسي را به كشورمان بياورند.  دموكراسي هنوز نيامده اما سارا رفته است

پدرم با خون سارا بر پاره اي از پيراهن خود برايش شعري نوشت و آن را از ايوان آويزان كرد. زماني كه آمدند او را ببرند به ما گفت از شعر محافظت كنيم و بگذاريم تا زماني كه او باز مي گردد همانطور از ايوان آويزان بماند. شعر هنوز همان جا است ، اما ديگر سارا نيست و من نمي توانم بگويم كه پدرم چگونه در روياهاي خود زندگي مي كند. مي خواهم باور كنم كه او هنوز زنده است و هنوز روياهايش همراه وي هستند.

او به ما مي گفت روزي كه روياهايش را از دست بدهد خواهد مرد. ممكن است حتي معناي حرف هايم را متوجه نشويد، اما نبايد رويا هاي پدرم را از وي دور سازيد. به ما گفتيد برايمان دموكراسي خواهيد آورد، اما تنها خوشه هاي بمب را فرستاديد كه باعث معيوب شدن كودكان مي شود. روزي كه به مدرسه ماحمله كردند من آنجا بودم به همين دليل مي دانم كه بمب هاي شما با كودكان چه مي كند.

به ما گفتيد برايمان دموكراسي خواهيد آورد، اما تنها خوشه هاي بمب را فرستاديد كه باعث معيوب شدن كودكان مي شود

آخرين روزي  كه در مدرسه بودم ، با چشمان خودم دستها و پاهاي كوچكي را ديدم كه در حياط مدرسه پراكنده شده بود.اين آخرين روزي بود كه از خانه بيرون رفتم. نمي توانم توصيف كنم كه در آن روز چه اتفاقي در مدرسه ما افتاد. پس از آن واقعه بيمار شدم. دفعه بعد كه به بغداد آمديد خود مي توانيد ببينيد و آن احساس ناخوشايند را در دل خود حس كنيد. هنگامي كه به بغداد باييد ديگرآن كودكان كوچك در مدرسه نخواهند بود ، اما دست و پاهاي كوچكشان هنوز در خاك حياط مدرسه وجود دارد. اگربه آنجا برويد متوجه منظور من خواهيد شد.

پدرم براي آن واقعه شعري ننوشت. او گفت كودكان پيش از من با خون خود شعر را  نوشته اند. آن روز تنها روزي بود كه پدرم را در حال گريستن ديدم. حادثه مدرسه ما پيش از ورود سربازان شما رخ داد. زماني كه سربازان آمدند، صورت نداشتند تا به آنها نگاه كنيم. ما تنها مي توانستيم صدا ها را بشنويم ، صداي آژير، هواپيما، موشك و صداي مهيب و گوشخراش انفجارها.

پس از رسيدن سربازان شما به بغداد توانستيم صورت كساني را كه قرار بود برايمان دموكراسي بياورند را ببينيم. سربازان شما هنوز اينجا هستند، اما دموكراسي نيامده است

درست پس از رسيدن سربازان شما به بغداد توانستيم صورت كساني را كه قرار بود برايمان دموكراسي بياورند را ببينيم. سربازان شما هنوز اينجا هستند، اما دموكراسي نيامده است. آنها پدرم را برده اند. هنگامي كه  به خانه ما آمدند، از نيمه هاي شب گذشته بود و من خواب بودم. تنها صداي بلندي از طرف در به گوش رسيد. وقتي از اتاق بيرون آمدم پدرم را مي بردند. پدرم نگاهي به من كرد و گفت اجازه نده روياهايت بميرند. سربازان به ما گفتند پدرم به زودي باز خواهد گشت و صرفاً او را براي پرسيدن چند سوال همراه خود مي برند. نمي توانم بگويم بدون او چه احساسي دارم.  من تنها 13 سال دارم ، اما احساس مي كنم به يك پيرزن تبديل شده ام. شما كودكي ام را از من ربوديد. ديگر نمي توانم بنويسم، اما تنها از شما يك چيز مي پرسم : چرابا ما چنين كرديد؟