ارسطو معتقد است که جامعه سیاسی با آنکه برای آدمی به همان اندازه طبیعی است که کندوی عسل برای زنبوران لیکن این خصوصیت ممتاز را دارد که اعضاء آن برخلاف زنبوران کورکورانه از قوانین اجتماع خود پیروی نمیکنند بلکه توانایی فهم آنها را دارند و شرط اصلی زندگی سیاسی آدمیان همین است که درباره قوانین جامعه خویش با یکدیگر محاجه کنند و شهریارشان نیز به جای تحمیل فرمانهایشان دلایل عقلی و منطقی در لزوم اطاعت از آنها بیاورد و پیروان خویش را به پذیرش آنها نه مجبور، بلکه مجاب گرداند.
این معنی از تامل در هدف تشکیل جامعه سیاسی نیز آشکار میشود: "هدف جامعه سیاسی نه تنها زیستن بلکه بهزیستن است وگر نه بندگان و حتی جانوران میتوانستند گردهم آیند و جامعه سیاسی بر پا کنند ولی حال جهان بدانگونه که هست چنین نیست. زیرا بندگان و جانوران از سعادت یا آزادی ارده بیبهرهاند. به همینسان هدف جامعه سیاسی اتحاد نظامی برای دفاع در برابر خطر و یا سوداگری و بازرگانی نیست."
پس چون غایت جامعه سیاسی سعادت است و سعادت یا به اصطلاح یونانیان Eudemonia به دیده ارسطو در "فعالیت و کاربرد فضیلت" است، نهاد آن ستمگری و زورگویی را برنمیتابد و کمالش فقط در پرتو فضایل اخلاقی میسر است.
از این نکته به وجه اشتراک دیگری در عقاید ارسطو و افلاطون میرسیم و آن اینکه چون صفات معنوی برای هستی و پایندگی جامعه سیاسی یا کشور چنین اهمیت خطیری دارد پرورش آنها یعنی کار تربیت باید وظیفه دولت باشد.
افلاطون همچون ارسطو تربیت را به معنای وسیعتر از معانی کنونی این واژه به کار میبرد و در عین آنکه خوبی را به نحو کلی هدف تربیت میدانست، میگفت که خوبی از مجموع دانشوری و خردمندی و پاکیزگی خوی وبرومندی تن پدید میآید و تربیت را نه تنها در زمان کودکی بلکه در سراسر زندگی شهروند لازم میشمرد.
ارسطو از روی واقع بینی، معترف بود که معنای خوبی از نظر اخلاقی و سیاسی در عمل فرق میکند، زیرا در سیاست، چگونگی خوبی تابع مقتضیات و اوضاع و منافع خاص هر کشور است و چون این مقتضیات و اوضاع و منافع در کشورهای گوناگون یکسان نیست، معنای خوبی از لحاظ سیاسی نیز در همه جا یکسان نمیتواند باشد:
"اگر مملکتها بر چند گونهاند آشکارا فضیلت شهروند خوب نمیتواند فضیلتی یگانه و مطلق باشد و حال آنکه آدم خوب کسی را مینامیم که فضیلتی یگانه و مطلق دارد. از اینجا بر میآید که میتوان یک شهروند خوب بود بی آنکه الزاما فضیلت ویژه یک آدم خوب را داشت."
ارسطو مانند افلاطون، ذات بندگان و افزارمندان یعنی صاحبان پیشههای عملی را محروم از کمال عقلی میدانست طبعا خوبی را به معنایی که خود میخواست فقط خاص فرمانروایان میپنداشت. در نظر او فقط کسانی که برای فرمانروایی مقدر شدهاند باید از تربیت درست برخوردار شوند. پس در نظام اخلاق اجتماعی ارسطو، خوبی میتواند در سه نوع انسان مختلف مصداق یابد: انسان خوب و شهروند خوب و فرمانروای خوب.
وجه مشترک دیگر عقاید ارسطو و افلاطون در شیوه توجیه بندگی است. افلاطون معتقد بود که افزارمندان و صاحبان پیشههای دستی در سرشت خود از احراز کمال عقلی و تسلط بر هوسها و شهوتهای خویش ناتوانند و بنابراین مصلحتشان در این است که بندگان شایستهترین مردمان و بهرهمندان از "عنصر الهی" یعنی عقل باشند و بندگی به این صورت هرگز به زیان بنده نیست زیرا سعادت انسان به طور کلی در پیروی از عقل است.