خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و ادب: یک نویسنده خوب میتواند از یک سوژه بد، اثری درخور توجهی را خلق کند و یک نویسنده بد از یک سوژه خوب یک فاجعه میآفریند. حکایت بسیاری از نویسندگان نوپای کشور ما که قدم به وادی داستاننویسی میگذارند، نیز همین است. خوب میخوانند و ایده اولیه را در ذهن خود خوب ساخته و پرداخته میکنند، اما در نهایت آنچه میخواهد از قلم آنها بیرون بیاید و نام اثر ادبی را بر خود برگزیند، گاه به قدری ضعیف میشود که نمیتوان حتی آن را با عنوان کلی داستان یاد کرد.
«باشناسنامهها» داستان بلندی است از محبوبه زارع که به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است و در کلامی کلی میتوان نقیصه سوزاندن و خامخواری سوژه را از سوی نویسنده به عنوان ضعف بزرگ آن برشمرد.
«باشناسنامهها» داستان دلدادگی یک دختر روستایی به چوپان جوانی است که در ادامه روایت مشخص میشود بزرگ زاده قوم دیگری است و چوپانی را برای دور شدن از فضای قوم خود و انجام ماموریتی ماورایی رها کرده است. دخترک در پی این دلدادگی و تحت تاثیر کلام جوان به نوعی خودباوری و خودشناسی دست پیدا میکند و به دنبال تعریفی حقیقی از عشق میرود؛ تعریفی که برای رسیدن به آن، وی از سفری ماورایی به مکانی ناشناخته برای دیدن خدایگان حقیقت که از او با نام «سلطان ثانیهها» نیز نام برده میشود، رهسپار و از آن سربلند بیرون میآید.
داستان زارع در سوژه نقصی ندارد. سوژهاش را اگر نگوییم بکر، اما تازه است و کمتر رغبتی از سوی نویسندگان داخلی به طرح این مسائل از نگاه داستان تاکنون دیده شده است. زارع هم با درک این واقعیت با جسارت تمام از دیدگاهی ماورایی به بیان این موضوع و پرورش آن و به قول خودش بررسی حقیقت و ماهیت عشق در این داستان پرداخته است.
ضعف داستان «باشناسنامهها» اما نه از سوژه که از سوژهپردازی آغاز میشود. نویسنده برای ارتباط با مخاطبش و بیشک به بهانه اینکه همه افراد در هر موقعیت زمانی و مکانی را مخاطب داستان خود بداند، از ضمیر «من» و«او» به جای اسم دو شخصیت اصلی خود بهره برده است. ضمایری که در سادهترین شکل ممکن با توجه به زمان متغییر در وقوع افعال کتاب خواننده را به تشتت فکری هدایت میکند.
وقوع داستان در موقعیتی لامکان و در زمانی بعید، تکنیک تازهای در روایت نیست، اما زارع در داستان خود خط اصلی داستان را فدای استفاده از این شیوه کرده است. در صفحات فراوانی از متن کتاب میتوان دید که نویسنده بیان تفکرات ذهنی خود را از زبان دخترک و جوان چوپان به ساختارمند و قاعدهمند کردن روایت داستانی متن ترجیح داده است که نتیجه آن هم چیزی جز شکل نگرفتن هیچکدام از این دو مورد در متن نیست.
سفر دخترک به عنوان اوج تحولات فکری به سرزمین «سلطان ثانیهها» از سوی زارع در حالی ترسیم میشود که نویسنده (شاید به عمد و شاید از سر بیحوصلگی و یا ناچاری) نتوانسته از جغرافیای سفر و نوع حضور دخترک در این سرزمین تصور درستی ترسیم کند، اما با این وجود نتیجه حاصل از این سفر که در چند جمله از سو شخصیت اصلی و تحت نام تصمیم او ارائه شده است از نکات قابل ستایش در این داستان است.
از سوی دیگر، شخصیت عموزاده دخترک به عنوان دلداده وی در کنار شخصیت پدربزرگ از جمله شخصیتهای قابل فهم و صحیح ترسیم شده از سوی نویسنده در این داستان به حساب میآید.
با این وجود زارع در سیری ناهمگون و نامتجانس، در ادامه داستان شخصیت محوری «او» یا همان جوانک چوپان را به حضوری حقیر و مادی تنزل میدهد و مخاطب او حضور «او» را که آغازگر آشنایی دخترک با جهان ماورای زندگی مادی و خاکی بود را در تنزلی نامفهوم تا مرتبه زندگی حیوانی و نفهمیدن خواستگاه فلسفی و عاطفی دخترک سقوط میدهد و شخصیت دختر را در شتابی نامفهومتر به سمت قلمرو نامعلومی به نام سرزمین «سلطان ثانیهها» هدایت میکند.
فراز و فرودهای ناگهانی زارع در این اثر داستانی در کنار عدم ترسیم کامل ساختارها و حواشی شخصیت راوی داستان در کنار شخصیت دوم قصه و نیز ایجاد فضایی غباآلوده و نامشخص برای رخ داد داستان از با شناسنامهها داستانی شکست خورده خلق کرده است.
داستانی که حتی نام خود را در دو سطر از فصل پایانی کتاب به همراه دارد و بس و خوانندهاش را با حسرت پاسخ به این سئوال که وجه تسمیه نام کتاب با داستان موجود در آن چیست، باقی میگذارد.
به زبان سادهتر، «باشناسنامهها» میتوانست داستانی موفق به شمار رود؛ اگر نویسنده آن کمی و یا شاید کمی بیشتر از کمی با مخاطبش و صد البته قبل از آن با خودش رو راستتر بود و حرفهای ساده و جذابش را اینگونه چندپهلو و بدفهم عنوان نمیکرد. زارع میتوانست نویسنده داستان بلندی بهتر از این باشد اگر ذهن و زبانش را به همان اندازه که صرف چه نوشتن کرده است به چگونه نوشتن هم نظری داشت.
نظر شما