۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۵:۵۵

بحث دریاچه از آن روز چه جنجالی شد...

بحث دریاچه از آن روز چه جنجالی شد...

جشنواره شعر پریشان هفته گذشته برگزار شد و برگزیدگانش معرفی شدند. شعری که رتبه اول این جشنواره را کسب کرده بخوانید:

مجله مهر-شیراز : احمد فرنود شاعر 22 ساله کازرونی موفق شد در جشنواره شعر پریشان رتبه اول را کسب کند، شعری که حاضران را در مراسم اختتامیه متاثر کرد.

جشنواره شعر پریشان از سوی خبرگزاری مهر دفتر شیراز، محیط زیست فارس، موسسه 13فروردین و کتابخانه عمومی کازرون از یک ماه قبل شروع  و مراسم اختتامیه آن نیز 22 خردادماه در تالار حافظ شیرازبرگزار شد.

این جشنواره ابتدا قرار بود به صورت استانی برگزار شود. اما آن‌چنان مورد استقبال دوستداران پریشان قرار گرفت که از سراسر کشور برای دبیرخانه جشنواره شعرهایی در وصف این تالاب در معرض خطر ارسال شد.

«احمد فرنود» شاعر برگزیده جشنواره شعر پریشان در این عکس دومین نفر نشسته در ردیف دوم است 

 

شعر احمد فرنود وصف حال این روزهای تالاب پریشان است. در ادامه شعر این شاعر جوان کازرونی را می خوانیم:

آه ، از آب تهی گشت و به خشکی جان داد

آه ، بر قصّه ی امواج و صبا پایان داد

سخت از خشم فلک سوخت و از غم، پر شد

برکه ، کم کم به فنا رفته  و از کم ، پر شد

زار و بیمار ز کم عمق شدن نالان گشت

زخم های بدنش چرک شد و دالان گشت

مردم از دور  بقایای تنش را دیدند ...

همه با دیدن این صحنه به خود لرزیدند

آب دریاچه فرو رفت و پر از خالی شد!

بحث دریاچه از آن روز چه جنجالی شد

وضع بحرانی و احوال بدی شد حاصل

قحطسالی فجیعی سر ِ آن شد نازل

گاه و بی گاه به باران متوسل می شد

شاید از اشک فلک او متحول می شد؟!

آسمان چهره ی خود را به زمین دوخته بود

ابر، در بستر بیماری و تب سوخته بود

ابر ، صد پاره شد و میل به هجرت می کرد

این بیابان به پریشانی اش عادت می کرد

غاز و مرغابی و دُرنا ، ز رخش زار شدند

و از آن روز ...  تماما  همه  بیمار شدند

بی رمق مانده و افسرده و بی تاب شده

خار و خاشاک درونش گُل تالاب شده

نعش بر دوش ، به مرداب شدن تن داده

نه  که از پا  فقط ، ...از فرط ِ نفس افتاده

زیستگاهی که کفن روی تنش جا مانده

هر کسی بر دل زخمش نمکی پاشانده

زیستگاهی که پر از شوکت و شادابی بود

روشنی بخش  دل ِ چَنگَر  و مرغابی  بود 

***

آه ای آب به نفرین چه کس سوخته ای ؟

چشم امّید به دستان چه کس دوخته ای ؟

با توام آب ! چرا خون به دل ما کردی؟

شهر سرسبز مرا زردترین جا کردی؟

شهر در سوگ ِ تو آبستن ِ پاییزان  است

" کازرون " مهد پریشان شدن "ایران"است !

فصل هامان همه سرد است و زمستان گونه

مَسخ در برف  و پر از  هیبت عصیان گونه

"نیل" هم گر بشود وصل و یکی با "جیحون" 

نه ،" پریشان " ، نرود مهر ِ تو از دل بیرون

ای پریشان نروی هیچ زمان از یادم

«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم  » 

به دلم مانده ببینم شب مهتابی تو

حیف در نقشه نباشد بدن آبی تو

چشم انداز تو زیباست ... نگیرش از ما

موج در موج  و فریباست ... نگیرش از ما

شهر بسیار به بوی نفست محتاج است

پادشاهی است که بی اسلحه و بی تاج است

سرنوشت تو چنین نیست... نگو دیر شده

خاک  در کالبد  جسم ِ تو تکثیر شده

چه بنالم من از این خشک که لبریزی حال

که چه رفته است به ما ، در غم ِ این چندین سال

جان و دل سوخته از آب پریشان گویم

من که بیدارم و ازخواب پریشان گویم :

ساحل از کنج لبت خاطره ای شیرین داشت

دل فرهاد به یادت غمی از دیرین داشت

بَرم ، سرسبزی خود از رگ تو وام گرفت

نرگس از  چشم ِ پریشان تو آرام گرفت  

دشت با رقص تو آواز و دُهُل سر می داد

خبر آمدن موج  به  صرصر می داد 

ولی اکنون کمرت خم شده و پیر شدی

با تنی مرده و رنجور ، زمینگیر شدی

دل هر شخص از این وضع به فریاد آمد

و مرا جمله ای از حال تو بر یاد آمد :

آب شیرین تو خشکید و لجن ها ماندند

غاز ها رفته ولی زاغ و زغن ها ماندند

گرچه بار سفر از پیش تو لک لک بربست

نوحه سر داد پرستو که چه بدبختی هست

گرچه از صوت چکاوک اثری نیست که نیست

از نوای خوش بلبل خبری نیست که نیست

داغ سنگین  تو را  باد  به  نیزار  سپرد

جگرش سوخت و با شعله ، خودش خود را خورد

چشم بستند نبینند چه شد جان دادی

تو که با سفره ی آبت به زمین نان دادی

چاه کندند و تو را زنده به گورت کردند

تیشه و بیل به چشمت زده کورت کردند 

شرم بر غربت این دشت که هم اسم تو شد

تف به این خاک زمین خوار که هم جسم تو شد

ساده از خون پریشان تو کِی می گذرم ؟

نفس شهر من از جان تو کِی می گذرم ؟

باز برخیز که از نعره ی تو برخیزند

آسمان و دل این خاک به هم آمیزند

ابر با دیدنت از شوق بپاشاند آب

کوه از سخت ترین صخره بجوشاند آب

تا جهان هست بدان نام تو هم جاوید است

بر حیات تو دوباره به دلم امّید است

بلکه یک روز دوباره تو خروشان گردی

باز با دست طبیعت تو پریشان گردی

بلکه یک روز دوباره به تنت جان آمد

مردم آواز نمایند...پریشان آمد

ای بنی آدم غفلت زده یاری بکنید  

دِین بر گردنتان مانده و کاری بکنید

نگذارید  که  پامال  بماند  این طور

میوه ی باغ چنین کال بماند این طور

نگذارید  که  این دُرّ گران  دود  شود

ساده در هَجمه ی این مَهلکه نابود شود

دست در دست ، بیایید کنارش باشیم

شاهد غنچه ی لبخند بهارش باشیم

جمع زیباست اگر ، جمع پریشان بودن

راه زیباست اگر ، راه چنین پیمودن

« عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد »

آب خشکیده ی دریاچه روان خواهد شد

کد خبر 2407619

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha