خبرگزاری مهر _ گروه دین و اندیشه: یادداشت پیش رو به قلم جولیان فریدلند و ترجمه زهیر باقری نوع پرست به مرزهای فلسفه با علم و هنر و ادبیات می پردازد.
فلسفه تقریبا در ۹۸% از تاریخ تفکر غرب مادر تمام علوم محسوب میشد و اغلب زمینه های تحقیقی که تا به امروز موجود هستند را بوجود آورد. به همین دلیل است که بالاترین مدرک تحصیلی در دانشگاه PhD نامیده میشود، این واژه به معنای دکترای فلسفه است. در عین حال، ما در زمانی زندگی میکنیم که بسیاری از افراد دیگر مطمئن نیستند سود یا زیان فلسفه چیست.
اغلب افراد به فلسفه به عنوان رشته ای بسیار انتزاعی با ارتباط بسیار کمی با واقعیت عینی نگاه میکنند – رشته ای که بیشتر شبیه به هنر، ادبیات یا دین است. همه این رشته ها سخنان زیادی درباره واقعیت دارند. ولی فرض غالب این است که هیچ کدام از این سخنان تا زمانی که به لحاظ علمی ثابت نشوند دانش به حساب نمی آیند.
با این حال فلسفه به شکلی اساسی با هنر، ادبیات یا دین تفاوت دارد، همانطور که معنای واژه فلسفه «خِرَددوستی» است دلالت بر میزان قابل توجهی از دانش عینی دارد. این دانش باید به روش خودش حاصل شود، در غیر این صورت صرفا شاخه دیگری از علم خواهدبود.
دانش عینی ای که فلسفه میتواند به ارمغان بیاورد ولی نمی توان از طریق علم به آن رسید، چیست؟ این پرسشی است که به شکل فزاینده ای – حتی بین فیلسوف ها – با پاسخ جسورانه «هیچ» مواجه میشود. چرا که بسیاری از فیلسوف ها در هماهنگی با تعصب های عصر ما به این باور رسیدهاند که تنها علم پتانسیل حل معماهای فلسفی ماندگاری مانند ماهیت حقیقت، زندگی، ذهن، معنا، عدالت، خیر و زیبایی را دارد.
از این رو بسیاری از فیلسوفهای معاصر تمایل کامل دارند خودشان را به عنوان دربان یا خدمه فکری پیشرفت علمی عرضه کنند. تحقیق های آنها عمدتا به عنوان جلودار کشفیات علمی بهکار میرود وبهمثابه داروی آرام بخشی است که پیگیری این کشفیات را برای عامه مردم ملموستر و دلپذیرتر میکند. به عنوان مثال اخیرا فیلسوفی به نام اس ام لائو عنوان کرده است که ما خودمان به شکل داوطلبانه شروع به مهندسی زیستی خود کنیم تا تاثیرات کربن خود را کاهش داده و بدین وسیله فضیلتمندتر شویم.
پروفسور کالین مک گین نیز در یکی از نوشته های اخیر خود عنوان کرده است که آنقدر از بی احترامی و سوتفاهم نسبت به فلسفه خسته شده است که از دیگر فیلسوف ها خواسته است خودشان را «دانشمندان اونتیک» بنامند.
از نظر مک گین نام علم آنقدر وسیع است که بتواند فلسفه را نیز شامل شود، چرا که فرهنگ لغات نیز علم را به عنوان «هر مجموعهای از دانش در هر موضوعی که بهصورت نظاممند سازمان یافته است» تعریف میکند. ولی این تعریف آنقدر مبهم است که سردرگمی رایج در مورد اینکه علم واقعا چیست را آشکار می کند و یادآوری مک گین که ریشه علم از واژه لاتین “scientia” به معنای دانش می آید، صرفا ما را گیج تر میکند. چرا که طبق این تعریف هر رشته آکادمیکی را میتوان علم نامید.
«مطالعات ادبی» به «علوم ادبی» تبدیل می شود – و نام جدید آن قابل احترامترش میکند. «هنرهای زیبا» به «علوم زیبایی شناسی» تبدیل میشود – این تغییر قطعا باعث خواهد شد والدین بیشتری فرزندانشان را به تحصیل هنر تشویق کنند. حال که دستمان گرم شده است، بگذارید لیسانس علوم انسانی را با لیسانس علوم طبیعی جایگزین کنیم. (حتی نسبت به خاطرنشان کردن این گزینه ها ابا دارم چرا که ممکن است روسای مشهور دانشکدهها ایدهای بگیرند).
نویسندهها و هنرمندان به طریق اولی با هیچ شکلی از علم سر و کار ندارند، چرا که رشته های آنها بیشتر با استانداردهای ذهنی و کیفی سر و کار دارد تا استانداردهای کمی و عینی. البته این بدان معنی نیست که تنها علم میتواند دانش عینی و کمی به بار بیاورد. فلسفه نیز می تواند.
فرهنگ عقلانی علمگرایی مانع از فهم خود علم میشود. علاوه بر این، گونههای جایگزین دانش – که به طور عمده فلسفی هستند – را تحت الشعاع قرار می دهد؛ گونههایی که عملا میتوانند یقین بیشری از دانش علمی برای ما به ارمغان بیاورند. در حالی که علم و فلسفه گاهی همپوشانی هایی دارند ولی دو رویکرد اساسا متفاوت به ادراک هستند. بنابراین فیلسوفها نباید در گمگشتگی مفهومی که همه انواع دانش را ذیل علم قرار میدهد، بدمند. بلکه باید بر این واقعیت تاکید کنیم که بسیاری از رشتههایی که ما به عنوان علم در نظر میگیریم دست کم همان اندازه که علمی هستند فلسفی هم هستند - اگر بیشتر فلسفی نباشند.
به عنوان مثال ریاضی، فیزیک نظری، روانشناسی و اقتصاد را در نظر بگیرید. اینها رشتههایی عمدتا مفهومی-عقلانی هستند. به عبارتی این رشته ها به شکل عمده به مشاهدات تجربی وابسته نیستند. چرا که برخلاف علم، میتوانید در حالی که با چشمان بسته بروی مبل خود نشسته اید به آنها بپردازید.
آیا این بدان معناست که این رشته ها دانش عینی به دست نمیدهند؟ صراحتا باید گفت که این سوال بیمعنی است. حقیقتا اگر یافتهای از این رشتهها به عنوان دانش اصیل به حساب بیاید، ممکن است در واقع دیرپاتر باشد. چرا که برخلاف مشاهدات تجربی، که ممکن است اشتباه یا ناقص باشند، یافته های فلسفی اصولا به اصول منطقی و عقلانی وابسته هستند. به همین شکل، در حالی که علم یافتههای خود را هر روز به وسیله آزمون و خطا تغییر میدهد و به روز میکند، استنتاجهای منطقی همیشه صادق هستند. به همین دلیل است که اینشتین با غرور تلاشهای تجربی برای تایید نظریه نسبیت خاص خود را «ریزه کاری» مینامید.
سپتامبر گذشته، نیویورک تایمز گزارش کرد که دانشمندان سازمان اروپایی پژوهشهای هسته ای (سرن) بر این باورند که به لحاظ تجربی نظریه اینشتین مبنی بر اینکه هیچ چیزی نمیتواند سریع تر از سرعت نور حرکت کند را رد کردهاند، ولی متوجه شدند که در آزمایش بعدی که یک ماه بعد انجام شد نتوانستهاند یافتههای خود را بازتولید کنند. این چنین نابهنجاریهای تجربی سردرگم کننده هستند. ولی همانطور که سرجیو برتولوچی مدیر پژوهشی سرن به زبانی ساده گفت «ساز و کار علم همین است».
هرچند، ۵+۷ همیشه مساوی با دوازده خواهد بود. هیچ میزانی از مشاهده این واقعیت را تغییر نخواهد داد. در حالی که ریاضیات در این سطح ابتدایی قابل آزمایش است، در محضترین حالتهای خود مانند تحلیل و نظریه اعداد دیگر چنین نیست. اثبات در چنین سطوحی تماما به صورت مفهومی انجام میشوند. منطق هم اینچنین است، برخی از استدلالها به شکل تغییرناپذیری معتبر هستند در حالی که بقیه استدلالها به شکل تغییرناپذیری بیاعتبار هستند.
استدلالهای مغالطه آمیز منطقی میتوانند پیچیده و اقناع کننده باشند. در عین حال باطل هستند و همیشه نیز باطل باقی خواهند ماند. برملا کردن چنین خطاهایی بخشی از وظایف فلسفه است. بنابراین همانطور که سقراط در زمان های بسیار دور اشاره کرد، بخش زیادی از دانشی که از فلسفه حاصل میشود شامل متوجه شدن آنچه که واقعیت ندارد است.
یکی از این موارد ادعای تراسیماخوس است مبنی بر اینکه بهترین تعریف عدالت برتری اقویاست، به عبارتی آنچه که در رقابت به نفع اقویاست. سقراط پوچی این سخن را با نشان دادن اینکه افراد خردمند نیازی به رقابت با دیگران ندارند نشان میدهد.
اگر بخواهیم مثال دیگری استفاده کنیم، ویتگنشتاین نشان داد که یک واژه معمولی مانند «بازی» به شکل های متفاوتی بدون آنکه تعریف آن ماهیتا یک شکل باشد استفاده میشود. با اینکه به نظر غیرممکن می آید، معنای چنین عباراتی در واقع با کاربرد زمینهایشان معین می شوند. هنگامی که به چهره افراد در یک خانواده نگاه میکنیم، شباهتی بین چهره های آنها میبینیم. با این حال لازم نیست یک مشخصه به خصوص در صورت همه اعضای خانواده وجود داشته باشد تا آنها را به عنوان اعضای یک خانواده شناسایی کنیم.
به همین شکل، کاربردهای متفاوت واژه «بازی» یک خانواده تشکیل می دهند. نتیجه فلسفه ویتگنشتاین این است که ما متوجه شده ایم که زبان یک پدیده عمومی است که نمیتوان آن را در تنهایی خود به شکل منطقی ابداع کنیم. این موارد در واقع تصفیه مفهومی هستند و از این حیث حقایق فلسفی نسبتا بی زمانی هستند.
به همین دلیل است که رشته حقوق بدون نیاز به تغییر نام آن به «علم قضایی» - همان طور که برخی از دانشگاهها الان از این اصطلاح استفاده می کنند ـ واجد شرایط دانش عینی می باشد. هرچند این رشته از تحقیق تجربی در مورد ماهیت بشر و کارکردهای کلی جامعه بهره میگیرد. ولی در اصل به قوت استدلالهای متخصصانی که به واسطه اعتبار منطقی و ارزش صدق فرضیه هایشان ارزیابی می شود وابسته است.
اگر هر دوی این معیارها حاضر باشند، آنگاه استدلال صحیح است. بنابراین دادگستری دیوان عالی بیش از آنکه به لحاظ علمی متخصص ماهیت عدالت باشند، به لحاظ فلسفی متخصص این امر هستند. این بدان معنا نیست که تخصص آنها به عنوان دانش اصیل به حساب نمی آید. در بهترین حالت، به جایگاه رفیع خرد ارتقا پیدا می کند ـ هدف اصلی فلسفه.
با اینکه فلسفه گاهی از آزمایههای فکری بهره میگیرد، ولی آزمایههای فکری علمی نیستند، چرا که به طور کلی در تخیل شخص انجام میشوند. به عنوان مثال، قاضیها تصور میکنند اگر «معامله با آشنایان» قانونی بشود چه اتفاقی خواهد افتاد.
آنها به این نتیجه رسیده اند که هرچند ممکن است این امر هزینههای قانونی را کاهش دهد و سطح آزادی سرمایه گذاران را افزایش دهد، ولی خود بازار آزاد را به واسطه تضعیف بازار اوراق بهادار درستکار و از بین بردن اعتماد سرمایه گذار به مخاطره می اندازد. در حالی که ممکن است این پرسش تجربی به نظر بیاید، ولی نمیتوان بدون این آزمایه فکری که طبیعتا فراتر از توانایی حقوق است، آن را تنها به صورت تجربی بررسی کرد.
تنها قانون گذاران میتوانند با قانونی کردن معامله با آشنایان این آزمایه فکری را اجرا کنند. حتی در آن صورت هم نمیتوان این آزمایش را به صورت کاملا علمی انجام داد مگر اینکه به منظور مقایسه، گروه شاهد مجزایی که در آن معماله با آشنایان غیرقانونی باقی بماند وجود داشته باشد. با وجود این، قضات به واسطه دلایل فلسفی از قانونی شدن آن جلوگیری می کنند.
به همین شکل در اخلاق، علم نمی تواند ضرورتا به ما بگوید چه چیزی را ارزش به حساب بیاوریم. علم پیشرفت قابل توجهی در کمک به فهم ماهیت بشر به ما کرده است. چنین تحقیقهایی اگر دقیق باشند محدودیتهایی واقعی بر سازههای فلسفی در مورد ماهیت نیکی ایجاد می کنند. با این حال، شواهدی مبنی بر اینکه اغلب افراد چگونه هستند ضرورتا همه چیز را درباره آنچنان که باید باشیم، به ما نمیگوید.
اینکه ما چگونه باید باشیم پرسشی مفهومی است، به عبارتی اینکه چگونه باید عمل کنیم در مقابل این پرسش تجربی که چگونه عمل میکنیم قرار میگیرد. ممکن است نظرسنجیهایی علمی درست کنیم تا میزان حس خوشبختی افراد را بسنجیم و بررسی کنیم چه علتهایی را به سطح خوشبختی خود مرتبط میسازند. ولی فهمیدن اینکه این گزارشهایی که از خود میدهند چقدر قابل اتکاست، بسیار دشوار است چرا که بسیاری از افراد ممکن است مفهومی دقیق، منسجم و مستحکم از خوشبختی نداشته باشند.
ممکن است حتی از آنها بپرسیم که آیا فلان یا بهمان استدلال اخلاقی را قانع کننده می یابند یا خیر، به عبارت دقیق تر آیا خوشبختی باید تنها هدف در زنگی باشد؟ ولی ما این نتایج را برای تعیین استانداردهای اخلاقی مثلا جامعه پزشکی آمریکا کافی نمیدانیم و نباید بدانیم، چرا که این نتایج به تحلیل فلسفی نیاز دارند.
به طور خلاصه، فلسفه علم نیست. چرا که ابزار تحلیل منطقی و شفافیت مفهومی را به جای اندازه گیری تجربی به کار می برد. و این رویکرد، هنگامی که با دقت انجام شود، میتواند گاهی به دانشی قابل اتکاتر و پایدارتر از علم بیانجامد. چرا که اندازه گیری علم در اصل همیشه بر اساس مشاهداتی که در آینده انجام میدهیم در معرض میزانی از سازگاری مجدد قرار میگیرد. با این حال استدلال های صحیح فلسفی به حدی از نامیرایی دست مییابند.
بنابراین اگر ما فیلسوفها میخواهیم اقتدار فلسفه را در فرهنگ عمومی اعاده کنیم، نباید نام آن را تغییر دهیم بلکه با مسائلی که در دوران ما مهم هستند مواجه شویم – نه به مانند دانشمندان بلکه به عنوان نگهبانان عقل. این امر ممکن است عامه مردم را به انتقادیتر فکر کردن و به تبع آن فلسفیتر شدن تشویق کند.
نظر شما