به گزارش خبرنگار مهر، محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهشهای ادبی دارد، در مقالهای به معرّفی بَلرام شُکلا، شاعر پارسیسرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است. در ادامه این مقاله را به همراه نمونههایی از سرودههای این شاعر هندی خواهید خواند:
بَلرام شُکلا (बलराम शुक्ला) در روز ۲۹ دی ۱۳۶۰ خورشیدی در سوهارونایوپی هندوستان زاده شده است. او که دکترای دستور و زبانشناسی سانسکریت دارد، ابتدا زبان فارسی را به شکل خودآموخته فراگرفته و سپس به تحصیل این رشته در مقطع کارشناسی ارشد پرداخته است. وی اکنون عضو هیأت علمی و استاد زبان و ادبیات سانسکریت دانشگاه دهلیست.
بلرام شکلا عضو هیأت امنای کتابخانهی رضا رامپور نیز هست و تا کنون دو کتاب با عناوین «ادبیات نوین سانسکریت» و «عشق و آتش در ایران» تألیف کرده است. وی جوایز متعدّدی را نیز در هندوستان و ایران به خاطر فعالیتهای ادبیاش کسب نموده و از منظر تسلّط همزمان بر ادب سانسکریت، هندی، فارسی، اردو و انگلیسی یکی چهرههای آکادمیک فعّال و نامدار هند به شمار میرود. ترجمهی موزون آثاری از حافظ، مولوی و سعدی به زبان سانسکریت، از دیگر اقدامات خلاقانهی بلرام شکلاست.
درباره شیوه شاعری بلرام شکلا:
آنچه که به شعرهای فارسی بلرام شکلا ارج و ارزش افزونتری میبخشد و او را از دیگر پارسیسرایان هموطنش یک پلّه بالاتر میایستاند، پارسیسرایی او به رغم دورتر و بیگانهتر بودنش از زبان و الفبا و عروض فارسیست. مسلمانان هندوستان، به سبب آشنایی با خط اردو، و راه داشتن بسیاری از واژگان فارسی در محاوراتشان، و نیز به مدد اشتراک وزن عروضی در اشعار فارسی و اردو، راه کوتاهتری برای آشنایی با زبان و ادب فارسی در پیش رو دارند. امّا برای هندیانی که بر آیین هندو هستند، نه الفبای فارسی الفبای آشناییست، نه گوششان با وزن عروضی آشناست و نه به اندازهی مسلمانان هند با واژگان فارسی مشترک آشنایی پیشینی دارند. از این رو، شگفتزدگی و ذوقزدگی در مواجهه با سرودههای فارسی بلرام شکلا دوچندان میشود.
البته در طول چند قرن حیات پربرکت زبان فارسی در هندوستان، بلرام شکلا تنها شاعر هندوی آن سرزمین نیست. تذکرههای شاعران پارسیسرای هند، سرشارند از شرح حال و شعر شاعران فارسیگویی که بر دینی غیر از اسلام بودهاند. امّا در میان شاعران زندهی هند، بلرام شکلا تنها هندوی فارسیسرایی است که ما میشناسیم. هندومذهب بودنِ بلرام شکلا، در شعر فارسیِ وی، مجال مناسبی برای احیاء و برجسته و فراگیر شدنِ یکی از رایجترین نگرشها و مضمونسازیهای سابقهدارِ شاعرانِ عارفِ ملامتیِ تاریخِ شعرِ فارسی فراهم کرده است؛ فخر به مؤمنتر بودنِ متظاهران به کفر، نسبت به متظاهرانِ به ایمان، و اذعان به آن، در گنجینهی شعر کهن فارسی کمنمود نیست.
این معنی در شعر بلرام شکلا آن قدر به تکرار و تأکید میرسد که به شناسنامه و تابلوی اصلی شعر وی بدل میگردد. این تفکّر و بیانِ «ریاستیز و ملامتی» محوریترین و پرتکرارترین مضمون اشعار بلرام شکلاست. از دیدگاه او حتی در بُتخانه نیز میتوان «اللهبین» بود؛ زیرا جای خدا نه در معابد و قبلهگاههای مادیِ مورد اختلاف، و نه منحصر در جغرافیای وضعیِ مردمانِ پارس و هند و چین، بلکه در دل تمامی انسانهاست. (شعرهای ۱، ۷، ۸). در همین راستا او مدام در شعرش با زاهد محاجّه دارد که: «فقط خدا از حقیقت نیکی و بدی آدمیان آگاه است و تنها اوست که استحقاق داوری دارد». از این منظر، در شعر بلرام، اصلاً خود یار است که حسن و قبحِ هر چیزی را تعیین میکند و نه اصالتِ ذاتیِ هر امر؛ حتی خیر بودن و پسندیدگیِ «زمزم و کوثر» را (شعر ۳). به این ترتیب، شاعرِ نویافتهی ما دانسته یا نادانسته ما را به یادِ فلسفهی صدرایی میاندازد و فیضِ دمادمی که هر لحظه از منبعِ اعلای وجود در حالِ فیضان است و هستی جهان خلق را شکل میدهد؛ فیضی که ماسوی بی آن فیذاتهم هیچاند.
شاعرِ ما فقط در یک مورد با زاهد اتّفاق نظر دارد؛ در این که این جهان فانیست. و جالب است که همین فانی بودنِ جهان را شاعرِ ما نه از استدلالات رایج اهل زهد یا فلسفه، بلکه با نگاهی عاشقانه، از فراقِ معشوق نتیجه میگیرد؛ به باور او از آنجا که در این دنیا، هیچ یاری سرِ سازگاری و ماندگاری ندارد، از آنجا که یار، بیوفا و به تعبیر نیما «رونده» است، پس بهتر آن است که جهان را فانی بدانیم و بنامیم (شعر ۴). نابکاریِ این جهان، از منظر این شاعر، ناگزیر است؛ آنگونه که حتی اگر بهترین و کاملترین انسان (شیر خدا؛ علیّ بن ابیطالب علیه السّلام) هم باشی، این دنیا در همهی عمر، تو را خونیندل خواهد کرد (شعر ۵).
همانطور که گفتیم، نگاه دینی به جهانِ پیرامون، یا تأمّل در درون دایرهی مفاهیم منسوب به دین، در میان اشعار این شاعر نمود پُررنگی دارد. ممکن است در نظرهی نخست، برخوردن به این بیت (از شعر ۱) که:
برایش ترک دین و ترک ایمان
برایم عین ایمان، عین دین است
ما را به گمانِ «توصیه به لامذهبی» بیندازد. ولی با دقیق شدن در بیت و آشنایی با جوّ فکری این شاعر در دیگر سرودههایش، درمییابیم که توصیهی این بیت، دقیقاً و تنها «ترک تعصّب» است. از دیگر نگرشهای «خویشاوند با دینِ» این شاعر، میتوان به «تأکید بر فریبکار بودنِ جهان» (شعر ۲)، «ظلمستیزی» (شعر ۷)، و همچنین یادکرد آشکار بزرگان اسلام، مانند علیّ بن ابیطالب(ع) (شعر ۵) و حسین بن علی(ع) (شعر ۱۰) اشاره کرد.
بلرام شکلا در شعر ۱۰، با انگشت گذاردن بر فاجعهی عاشورا، ثباتِ قدمِ امام حسین(ع) را در حقجویی و وفا به میثاقِ امامتش در پاسداری از دین، میستاید و با همان دایرهی واژگانی آشنا با مذهب خویشتن، این پیشوا و مصلح بزرگ دینی و اجتماعی را روشنگرِ «اوَد و بنارس» (مَجاز از سراسرِ جهان) مینامد؛ کسی که آتشِ نامِ او سوزانندهی اهریمنهاست. به باور من، ذکر همین صفتِ اهرمنسوزی که انگار موقوف بر افسانههای باستان نیست و تا هنوز و همیشه ادامه دارد، در کنارِ اشاره به «عدالت» و «نخوابیدنِ این خونِ بهناحقریختهشده تا روز شفاعت»، نگاه به قیام عاشورا را در شعر این شاعر، معنایی امروزی داده و حتی عمقی پاینده در تاریخِ فرارو به آن بخشیده است؛ از این حیث، عاشورا در شعر این شاعر با تحققِ وضعِ موعود گره میخورد؛ تا روزی آمدنی که این خون بالأخره راهِ سیاهی را ببندد.
اینک که سخن به «موعودِ نجاتبخش» رسید، باید افزود که «انتظار» هم در شعر این شاعر، ـ حتی در شعرهایی با رنگ و بویی عاشقانه و زمینی ـ نهایتاً از قابلیّت تأویلِ دینی برخوردار میشود (شعرهای ۶ و ۹). او در معدود هنگامههایی که از جدل با «زاهد» فارغ است و با آینهی خویشتن روبهروست، گرچه با خوداتّهامی خود را سیاهدل میبیند اما باز نومید نیست و همین تیرهدلی را با حُسنِ تعلیلی بهجا، به چشمانتظاریِ روشنایی تعبیر میکند؛ شاعرِ فروتنِ ما خود را چراغی خاموش میبیند که جز به افروخته شدن با شعلهی خودِ خورشید راضی نیست. چراغ جان شاعر، به هیچ روی به افروخته شدن توسّط کرمِ شبتابی که از سرِ بیتابی و خودشیفتگی، جلوهگر شده باشد، رضایت نمیدهد (شعر ۲).
تمایز قائل نشدن بینِ راه و مقصد، از دیگر مضامینِ باسابقهایست که بلرام شکلا به کرّات در شعر خود به آن توجّه نشان داده است. از منظرِ عرفانیِ او، سالک، هر لحظه در حالِ رسیدن و وصل است (شعرهای ۲ و ۳).
علاوه بر آنچه که برشمرده شد، «فروتنی و بیادّعایی» (شعر ۲)، «آزادگی و منّتناپذیری» (شعر ۲)، «دلنشینیِ اسارت در بندِ دوست» (شعر ۳)، و تأکید بر «محبّت» (شعرهای ۴ و ۵) را باید از دیگر عناوینِ فکریِ اشعارِ بلرام شکلا دانست. او طبعاً از معدنِ زبانِ شعرِ خویش، یعنی «ایران» هم غافل نیست. او جذبهی ایراندوستیِ خویش را «آنسویی» میداند و باور دارد که پیش از آن که او دلبستهی ایران شود، ایران وی را طلبیده بوده است (شعر ۹).
بلرام تا حدّ زیادی توفیق یافته که در شعرش عموماً از خودنگری فرا رَود و شعرش را زبانِ حالِ جمع کند. با این احوال، حلول عاطفهی جمعی در سرودههای وی را باید به فالِ نیک گرفت، ولی باید ضمناً او را زنهار هم داد که از انعکاس احوالِ شخصیِ خویش نیز تا این حد بر کنار نمانَد. طبیعیست که افتراقِ مذهبیِ وی با اکثریتِ خوانندگانِ پارسیزبانِ شعرش، او را به برجستهتر کردنِ این وجه از مضامین و اندیشهورزیها تحریض کرده باشد تا از فرصت کمسابقهی ارائهی مضامینی تازه در این باب به مخاطبان تازهپسندش بهره ببرد. و چه بسا که پُررنگ کردنِ این دست معانی، از زیرکیِ او باشد؛ برای کشیدنِ عصارهی چنین فرصتی که پیشتر کمتر در تاریخ شعر فارسی روی داده است. ولی نباید از این یارِ آشنا پنهان داشت که «خود بودن»، همه این نیست. از او میتوان امید و انتظار داشت که اندک اندک، ذهن و زبانِ شعرِ خود را از سایهی باشکوهِ سوابق شعرِ کهنِ پارسی به صحرای زندگیِ امروزینش بکشد و به آن جرأتِ پرواز در سپهر تجربههای تازه ببخشد؛ به شرطِ سطحی نشدن و نیفتادن از اینسوی بام در درهی روزمرّگی.
نمونههایی از سرودههای بلرام شکلا:
یک)
بت من، خود خدایی نازنین است
ببین کفرم کز ایمانت حَسین* است
برایش ترک دین و ترک ایمان
برایم عین ایمان، عین دین است
در آنجایی که بت را دید زاهد،
همانجا چشم من اللهبین است
تو میگویی: «همان است و همان است»
همیگویم: «همین است و همین است!»
پیاش افغانیان محوِ فغاناند
جبین چینیان زو پُر ز چین است
به چشم پارسای مردم پارس
رخ او چون بهشتِ برترین است
تمام هندیان، هندوی خالش
به دلهاشان نه فکرِ آن، نه این است
ز تار زلفش است آن تار زنّار
که نور قشقهشان** زیبِ جبین است
قسم بر کهکشانها، آسمانها
کسی چون او نه بر روی زمین است
رخ غارتگر بت در دلم بین
خدای لامکان اینجا مکین است
برای اختتام آفرینش
نگاه محشرش حشرآفرین است
..................................................
* حَسین: نیکو، نیکوتر.
** قشقه: نشانی که هندوآیینان بر پیشانیشان مینهند.
دو)
گیاهغنچه منم، نخلِ باردار نیام
بهجز شکفتن و خندیدن، اهلِ کار نیام
مرا که گام زدن عین منزل آمده است
خوشیّ وصلم و اندوه انتظار نیام
گُلی سراسر رنگم، بدون جوش و خروش
فریبخوردهی آوازهی هَزار نیام
بهار، بهر معانیِّ خود مرا جوید
درختم؛ آن که رهینِ رهِ بهار نیام
نگاهدارِ دلِ تیره تا رسیدنِ صبح
چراغوارم و، بیصبر˚ کرموار نیام
به نام جان جهان است هر دمم هر دم
پی فریب جهان، جان و دل سپار نیام
سه)
هزار منزل و مقصد، نثار بر ره دوست
مرا که دشتنوردی، ز عیشِ قصر، نکوست
کنون که سیرِ منازل، رسیدن است به او
شدهست منزلِ مقصودِ راهِ من همه دوست
چه کوثر است و چه زمزم، چه جامِ جم، برِ من
طهارتی نکند هیچگاه گر نه از اوست
هزار خوانِ خطر را گذشتهایم، ولی
به او رسیدنِ ما مثل غنچه تودرتوست
خوشا اسیر به دامش، که میشود آزاد
هزار نغمهی پرّان به بند بندِ گلوست
چهار)
روغن لطف، بدین شمعِ محبّت بگذار
تا سحر، طوف کند تا دل پروانهی زار
زحمت اینقدر مکش در پی آرایش خود
خود خدا داده تو را روی چو گُلبرگِ بهار
آن که روزانه فزونَد رخ جانان به جمال
اندکی تاب نبخشد به دل عاشق زار
در دلم موج زند قُلزم دردی دلسوز
نبُوَد قطرهی غمهای جهان را مقدار
مثل دربان، همه تن هوشم و در دل نگرم
تا که داخل نشود هیچ خیال از اغیار
همچو زاهد بپذیریم که فانیست و هیچ
گر که این دهر نشد دار دوام دلدار
پنج)
باشد که آهِ کوی محبّت اثر کند
آن تاجدار ملک تبسّم نظر کند
افتد گر آن رمیده به دام خیال من
بر من همای اوج سعادت گذر کند
جان و دلم ز من طلبد اذن همرهی
چون جان دلنواز من از من سفر کند
میخواهم از زمانه پسروَش از آن پدر
با پند و با دعا پسران را پدر کند
گر نیست عشق، از چه سبب نامبردنش
یک لحظه گونههای تو را شعلهور کند؟
ای دل! شکارِ شیرِ خدا باش و دَم مزن
آماده باش، عمر، تو را خونجگر کند
شش)
دشمنِ جان و دین بُوَد ـ یار من! ـ این لقای تو
بادیهکوچ شد تنم در هوس و هوای تو
کاهش تن بُوَد مرا در دل شب چو ماه نو
شمسِ وجود من بُوَد سایهی مهرزای تو
چشم من انتظار تو، مقصد من دیار تو
ای تو عقیقِ پُربها! جان و دلم بهای تو
ذکر من و خیال تو، عید من و وصال تو
جان منی، کجا روی؟ این برِ من سرای تو
در پی جان نمیرود، چارهی دل نمیکند
طبعِ شکستهپای من، رفتنِ برقسای تو
برگ شود شکوفهها غنچه به راهِ گُل روَد
شعله فکنده در دلِ سرو و سمن، قبای تو
نرگس چشم، جای تو، مریم دل، فدای تو
بلبل جان، صدای تو، گلشنِ گُل، ردای تو
در دل من، خیال تو، در نظرم، جمال تو
دوست! خوشا وبالِ تو، بر سرِ من بلای تو
آفت جان و دل شده، آتش و آب و گِل شده
شعرِ تنُکهوای من، فکرِ گریزپای تو
هفت)
گر با چراغ چهرهی خود روشنم کنی
تن را برای طلعتِ جان مغتنم کنی
قائممقامِ ایزدِ افلاکپروری
تا کی میان دوزخیان قایمم کنی؟!!
درد سر و خمار بُوَد حاصلِ شراب
آیا بُوَد که جامِ دلم جامِ جم کنی؟
نام کریم باشد از این پس از آنِ تو
باری اگر به حال غریبم کرم کنی
در انتظار روز مهیب قیامتم
کز لطف خویش، خلعتِ جان در برَم کنی
بیرون ز سینهام کنمات ـ ای دلا! ـ اگر
سر پیش پای ظلم سماوات، خم کنی
هشت)
دلم چو عرشِ معلّیست؛ رشکِ دیر و کنشت
تو را الهه بسازم، بیا، فرشتهسرشت!
خدا کدام پسندد ببینم، ای زاهد!
مکان زندهی دل، یا مکان مردهی خشت؟
ببین که از طمعِ زاهدانِ خشکنهاد
تمام گشت تمامِ شرابِ نهرِ بهشت
به جای آتش سیاّل، کوثر است اینجا
ز فیض بیحد پیر مغان پاکسرشت
قسم دهیم خدا را که برگزیندمان
میان اینهمه زیبا، میان اینهمه زشت
نُه)
خواهی برسی یک صبح تا مرز شکوفایی؟
شرط است که ـ ای گلشن! ـ در راهِ صبا آیی
آمد گَهِ فروردین ـ ای برگ! ـ شکوفا شو
تا بادِ بهار آرد از تو گُلِ رعنایی
بر بادِ بهاری گر تشبیه تو را کردم،
میبخش سخنور را؛ دارد سرِ سودایی
ای ماهِ شبم! آخر، امروز کجا رفتی؟
قربان تو خواهم شد آن روز که میآیی
ای ماه شب قدرم! برگرد به این خانه
مَه رفته و برگشته، رفتیّ و نمیآیی
پیران محبّت را، یاران طریقت را
امروز، عصایی باش، ای معجز موسایی!
بیمارِ محبّت را، تیمارِ زیارت را
بشتاب ـ گُلِ مریم! ـ با لعل مسیحایی
ای مغبچه! اکسیری از پیر مغان آور
تا پیری من گردد رعنایی و برنایی
از هند، سوی ایران، زنهار، نمیرفتم
آمد سوی من ایران، خود با همه زیبایی
دَه)
کیست که نامش را همه چون تخم وفا در دل میکارند؟
کیست که نامش را همه هر دم هر جا به زبان میآرند؟
کیست که نامش شمس و قمر وَش، مشرق و مغرب افروزد؟
کیست که آتشِ نام بزرگش، اهرمنان را میسوزد؟
کیست که نامش بهرِ عدالت، دستِ جهان را میگیرد؟
دریا آیا کم خواهد شد؟ خورشید آیا میمیرد؟
هست حسین(ع) آن کس که برایش گفت پیمبر(ص) نور دو عین
هست حسین(ع) از خون من و بیشبهه منم از خون حسین(ع)
کیست که خونش همچو شفق بر ظلمت شبها میخندد؟
کیست که خون احمر او راه سیاهی را میبندد؟
کیست که خونش پرچم حق شد بر دوش همه بیداران؟
کیست که نامش را همه دم بر لب میآرند عیّاران؟
چیست بهای خون عزیزش؟ روح عدالت در دو جهان
بوی خدا و عطر جنان و روح نماز و جان اذان
هست حسین(ع) آن کس که برایش گفت پیمبر(ص) نور دو عین
هست حسین(ع) از خون من و بیشبهه منم از خون حسین(ع)
کیست که فرقش رفت به نیزه، لیک وفایش پابرجاست؟
کیست که تا دنیا دنیا باشد، او سرور و او مولاست؟
کیست که مهرش شامِ اَوَد تا صبحِ بنارَس میتابد
روزِ شفاعت خواهد آمد؟ این خون آیا میخوابد؟
هست حسین(ع) آن کس که برایش گفت پیمبر(ص) نور دو عین
هست حسین(ع) از خون من و بیشبهه منم از خون حسین(ع)
نظر شما