به گزارش خبرنگار مهر، حامد صفاریان پژوهشگر فلسفه در یادداشتی با عنوان دربارۀ ماهیتِ «نقد» نوشته است:
نقد و نقادی دقیقاً به چه معناست؟ منظور از «دقیقاً» در اینجا به معنایِ آن است که ذاتیِ نقد چیست؟ چنانکه نقد بدونِ آن، دیگر نقد نباشد، و با آن، حتی در صورتِ فارغ بون از همۀ دیگر اعراضی که میتوان برایِ آن برشمرد، باز همچنان نقد باشد؟
دربارۀ خصوصیاتِ نقد بسیار نوشتهاند و خواندهایم: سازنده بودن، مؤدب بودن، در کنارِ معایب محاسن را هم برشمردن، برآمده از نیاتِ شر و انگیزههای غیر علمی نبودن و بسیاری خصوصیاتِ دیگر. بسیاری از این خصوصیات ارتباطی به نفسِ نقد چونان نقد ندارند و صرفاً برشمردنِ مُشتی اعراض برایِ نقد بهشمار توانند رفت، درحالیکه آنچه ذاتیِ نقد است و باعث و ضامنِ نقدیّت نقد است هیچیک از اینها نیست.
نقد رخدادی است که از خلالِ آن، جایگاهِ منطقیِ موضعِ یک آگاهی از یک سو، و جایگاهِ منطقیِ موضعِ آگاهیِ دیگر از سویِ دیگر، شفاف و روشن گردد.
با این تعریف از نقد، عدمِ موضوعیّتِ بسیاری از آن خصوصیاتِ ذکرشدۀ پیشین نیز آشکار میشود، چنانکه نقد میتواند در این معنا واجدِ هیچکدام از آنها نباشد اما همچنان نقد باشد. از سویِ دیگر، در این معنا بسیاری از رخدادهای تاریخی، منطقی، یا طبیعی ذیل نقد قرار میگیرند؛ رخدادهایی که با تعاریفِ پیشین ایبسا نقد شمرده نمیشدند.
مثلاً نقدِ افلاطون به یونانیّتِ زمانۀ خویش که در وضعیتی قرار گرفته بود که از حلّ تضادِ پدیدآمده بین عرف و عقل عاجز شده بود. افلاطون در این معنا عرف یونانیِ زمانۀ خویش را در نظامِ سیاسیِ رو به فسادی میدید که نمودِ عینیِ آن در حکمرانیِ تودهها و نمودِ جایگاهِ منطقیِ آن در اندیشۀ سوفسطاییان تجلی پیدا کرده بود. افلاطون در این معنا منطقِ درونیِ سوفسطاییت را در فلسفۀ خویش به نقد کشید.
در این معنا نقادی در ذاتِ خود یک امرِ شخصی نیست، اگرچه اشخاص میتوانند در آن ایفای نقش کنند. مثلاً در این معنا میتوان مواجهۀ تاریخیِ ما با مدرنیته را چونان نقدِ ما توسطِ مدرنیته دانست. از خلالِ این مواجهه بود که جایگاهِ منطقیِ آگاهیِ ما در مواجهه با جایگاهِ منطقیِ آگاهیِ مدرن خود به سطحِ آگاهی درآمد و شفاف شد. از خلالِ این نقدِ تاریخی بود که آگاهیِ ما از سویِ آگاهیِ مدرن بالاخص در ساحتِ «حق» و «آزادی» به چالشی سهمگین کشیده شد. آگاهیِ مدرنیته ار خلالِ این مواجهه به ما فهماند که ما در آگاهیِ خود فاقد دو مفهومِ سوبژکتیویته و آزادی هستیم و از حیثِ جایگاهِ منطقی (به تعبیر هگل) هنوز به ساحتِ مفهوم فرانگذشتهایم و در ساحتِ ذات درجامیزنیم. اما نقادی در این معنا میتواند نقادیِ درونعقلیِ مفاهیم بر مفاهیم نیز باشد، چنان که کانت در نقدهای سهگانۀ خود بدان پرداخت.
در این معنا، اثری مانندِ پدیدارشناسیِ روحِ هگل نیز از آغاز تا پایان یک نقدِ پیوسته است، چراکه در آن، از آغاز تا پایان، آگاهیِ علمی در حالِ نشاندادنِ تناقضهای منطقیِ هیئاتِ آگاهیِ طبیعی یکی پس از دیگری است. هگل در این راه، به رغمِ اختلافش با کانت، پیروِ خلفِ اوست. با این وصف، حتی از این نیز میتوان فراتر رفت و گفت تسلطِ انسان بر حیوان و طبیعت نیز نقد این دو بهشمار تواند رفت، چراکه از خلالِ این تسلط جایگاهِ منطقیِ حیوان و طبیعت در مواجهه با جایگاهِ منطقیِ اندیشۀ انسان به چالش و نقد کشیده شده، در عمل شفاف و روشن میگردد.
مانندِ این مثالها بسیار میتوان آورد. اما آنچه در این میان آشکار میشود، جایگاهِ برداشتی از نقادی نیز هست که از یک سو نقادی را صرفاً ادب و انصاف و تعارفات و امثالِ این چیزها میداند و از سویِ دیگر، و بدتر از آن، نقادی را به علتِ برخوردار نبودن از این اعراض و «باید» های توخالی، به انگیزههای درونیِ ناقد و مانندِ آن فرومیکاهد و آن را از ذاتش تهی میگرداند. چنین برداشتی از نقد خود شایستۀ نقادی است و این نقادی آنگاه تحقق مییابد که موضعِ منطقیِ آگاهیِ متوقف بر آن را بتوان آشکار کرد.
نظر شما