به گزارش خبرنگار مهر، سیدجواد میری، جامعه شناس و عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به مناسبت چهل و سومین سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی در یادداشتی به موضوع اجتهاد در روایت شریعتی پرداخته است؛
یکی از مفاهیم کلیدی در سنت شیعی مفهوم «اجتهاد» است که از منظر لغوی ریشه در جهد و جهاد و کوشش و تلاش دارد. این مفهوم در جهان بینی اسلامی در نسبت با ساحت نظری قابل صورت بندی است و با "تفکر" در حیات آدمی نسبت وجودی وثیقی دارد. به عنوان مثال، در جهان بینی دینی تفکر یک ساعت بالاتر از هفتاد سال عبادت برای انسان ترسیم شده است ولی نکته قابل تأمل این است که اجتهاد به مثابه یک کوشش نظری که در نسبت با حیات آدمی صورت بندی شده است در سیر تحولات اندیشه در جهان اسلام محدود به حوزه تخصص "فقه" و صنف "فقها" در میان اصحاب علوم انسانی گردیده است و این پرسش قابل طرح است که چرا مفهوم "اجتهاد" در جامعه با فقه و فقها تداعی پیدا کرده است؟
به سخن دیگر، آیا اجتهاد و تفکر به معنای عام قابل مفصل بندی نظری نیستند و این فقط فقها هستند که باید در عرصه فقهی اجتهاد کنند یا بحث از اجتهاد یک موضوع عام است و تمامی ساحات تفکر انسانی را شامل میگردد؟ شریعتی در کتاب "تاریخ و شناخت ادیان" به مقوله "اجتهاد" ذیل چارچوب تئوریک "موومان و انستیتوسیون" پرداخته است. ابتدا باید پرسید شریعتی چه تعریفی از "اجتهاد" دارد؟ در خوانش شریعتی "اجتهاد یعنی کوشش برای توافق روح قوانین اسلامی با نیازهای دوران جدید …" (م. آ. ۱۴: ۱۳۸۸. ۲۱۴).
به عبارت دیگر، اجتهاد نوعی کوشش نظری برای "توافق" روح قوانین اسلامی با مقتضیات دائم انسان و جامعه انسانی میباشد که در حال تجدید و نو شدن است. البته شریعتی نمیگوید که چرا اجتهاد باید تلاشی باشد برای ایجاد توافق در ساحت "قوانین اسلامی" و نه یافتن سازگاری بین روح جهان بینی اسلامی و نیازهای دوران جدید؟ به دیگر سخن، چرا در پسِ ذهن شریعتی "روح اسلامی" به "روح قوانین اسلامی" تقلیل پیدا کرده است؟ آیا این بدین معناست که شریعتی ارجحیت فقاهتی و اصول موضوعه فقهی را مبنای اسلام می دانسته است و مسئله سازگاری بین فقه و مدرنیته را اصل می پنداشته است؟
این پرسشی است که میتوان در باب آن تأمل بیشتری کرد ولی آنچه در این دفتر حائز اهمیت است این نکته است که چه عواملی موجبات کند شدن "کوششهای نظری" برای برساختن سازگاری بین روح قوانین اسلامی با نیازهای دوران جدید شده است؟ شریعتی بین دو پارادایم شیعی و سنی تمایز قائل میشود و استدلالش این است برای فهم انحطاط جامعه اسلامی ما نیازمند تمییز بین دو ساحت "جنبش" و "نظام" هستیم. اسلام به مثابه یک بینش دینی در مرحله جنبشی "یک مکتب ایده آل زنده فعال [دارای] یک روح متکامل و متحول [است ولی وقتی] … به اصطلاح در اجتهاد بسته میشود، اسلام می میرد… و بینش و روح شناخت اسلامی به عنوان یک روح متکامل و متحول از بین میرود و جمود پیدا میکند، و حرکت تبدیل به سازمان میشود. [به عبارت دیگر،] موومان تبدیل به انستیتوسیون میگردد و اسلام که یک حرکت بود، تبدیل به سازمان، به یک ساختمان و یک نظام اداری میشود. از اینجا اسلام ایستاد" (م. آ. ۱۴: ۱۳۸۸. ۲۱۴).
به تعبیر دیگر، اسلامِ خلافت فقه، تفکر مذهبی و قانونگذاری اسلامی را متوقف کرد تا نظام حکومت را بتواند مدیریت کند و مسلمانان مجبور شدند "تا آخر بشریت از ابوحنیفه، شافعی، مالک، احمد حنبل … تبعیت کنند" (۱۳۸۸. ۲۱۵) ولی تشیع به مثابه یک جنبش تن به "توقف اجتهاد" نداد. شریعتی میگوید: " [اسلامِ خلافت] ایستاد، ولی [اجتهاد] در شیعه ادامه پیدا کرد، برای اینکه شیعه … نظام را از بیخ قبول نداشت و جداگانه و مخفیانه، فرهنگ خاصی را دنبال کرد" (۱۳۸۸. ۲۱۴-۲۱۵).
آیا این سخن بدین معناست که اجتهاد به مثابه یک کوشش نظری در حوزه تفکر مذهبی در بین اندیشمندان شیعی ادامه پیدا کرد و جهان تشیع دچار هیچ گونه توقف نگردید؟ به عبارت دیگر، آیا شریعتی بر این باور است که متفکران شیعی توانسته اند بین روح قوانین اسلامی و نیازهای دوران جدید "سازگاری" ایجاد کنند؟ به نظر میآید شریعتی بر این باور نیست و نقد او بر اسلامِ خلافت یک نقد فرقهای یا اعتقادی نیست بل او از منظر جامعه شناسی به مقوله دین (به مثابه جنبش) و دین (به مثابه نظام) مینگرد و اجتهاد را ذیل این تحولات تاریخی مفهوم پردازی میکند.
بر این اساس مسئله توقف اجتهاد یا عدم کوششهای نظری برای رسیدن به توافق میان تحول مداوم در جامعه بشری و ثبات موافق با وجود انسانی و هستی جامعوی مختص پارادایم تسنن نیست بل چارچوب نظری تشیع را هم گرفتار خود کرده است. چرا شریعتی اینگونه میاندیشد؟ او که خود اذعان دارد اسلامِ خلافت در بین اهل تشیع هیچ گاه ریشه نداونده است، پس چرا باید اجتهاد در تفکر مذهبی دچار همان آسیبهای پارادایم تسنن گردد؟ بحث شریعتی در باب تفاوتهای مذهبی نیست بل او در قالب جنبش و نظام دین را صورت بندی میکند و از این منظر نهضت شیعی هم پس از تأسیس صفویه دچار سازمان و ساختمان و نظام اداری میشود.
او میگوید: "تشیع تا صفویه تحول خود را ادامه میدهد. در هر سالی، هر عالمی که میآید، رسالاتی که در فقه، در اصول و در … دارد، متغیر است و تحول پیدا کرده است. عالم بعدی… از نظر فکری ابداع تازه میکند و قوانین تازه میآورد، و نیازهای زمان را بر حسب اصولی که در اسلام شناسی دارد، برطرف میکند. ولی صفویه… شیعه را از یک حرکت تبدیل به سازمان میکند" (۱۳۸۸. ۲۱۵).
به عبارت دیگر، تشیع وقتی از یک جنبش تبدیل به یک سازمان میشود این دگرگونی بر تمامی ارکان تشیع تأثیر میگذارد و باعث توقف اجتهاد و تلاش نظری در تفکر مذهبی میشود. به سخن دیگر، در مرحله جنبش این جنبش بود که ذیل تفکر و پشت سر عالِم حرکت میکرد ولی با ورود به دوران نظام این کارگزاران نظام هستند که چارچوب و حدِّ تفکر را "بخشنامه" میکنند و "از آن به بعد همه علما کپی یکدیگر میشوند، و همه علما باید بر علمای پیش حاشیه بنویسند بعد الفضل للقدماء پدید میآید … پس ما چه کنیم؟ ما باید بفهمیم که آنها چه گفته اند، تا آخر بشریت باید بفهمیم آنها چه گفته اند! " (۱۳۸۸. ۲۱۵)
اما اجتهاد نه بخشنامهای است و تابعی از قدرت و نه متوقف بر چارچوب فکری برخی از متفکران قدیم بل اجتهاد در نسبت با درک "روح دین" و "نیازهای نوین بشری" و یافتن "توافق" بین این مؤلفههای بنیادین بشری و جامعوی میباشد که در خوانش شریعتی "دچار توقف" شده است. او خود میگوید اجتهادی که مد نظر من است عبارت است از "یک ضریب زمان و ضریب تحول زمان در احکام اسلامی، یعنی عاملی [است] که حالت تحول و تغییر و تبدیل و تکامل و تناسب احکام را با زمان متحول و متغیر، تأمین [میکند]. اجتهاد به معنای کوشش در فهم و کشف و وضع قوانینی متناسب با نیاز زمان است. اگر میبینیم که قوانین اسلامی از احتیاجات زمان کنونی عقب افتاده، به خاطر این است که قانون گذارانمان از زمان عقب افتاده اند، و نه به خاطر اینکه باید احکام ثابت باشند، و باید آنها را با وجود تغییر زمان، بر زمان تحمیل کرد نه، به این معنا نیست" (۱۳۸۸. ۲۱۶).
البته مفهوم زمان در روایت شریعتی را باید در نسبت با دو مفهوم "زمان تقویمی" و "زمان اجتماعی" در نظر گرفت و از این منظر "تأخیر فهم" در حوزه تفکر مذهبی معنای وسیعتری پیدا میکند. به عبارت دیگر، اجتهادی که به تمایز حادث بین زمان تقویمی و زمان اجتماعی نداشته باشد نمیتواند صرفاً با ارجاع به متون فقهی از "اعتبار" برخوردار باشد، زیرا اعتبار یک مقوله ذیل "امر اجتماعی" است و نه محدود به "امر روایی" و این تمایز بنیان اجتهاد را از بن متفاوت خواهد کرد.
اما نکتهای که در روایت شریعتی قابل نقد است تحدید بی وجه او در نسبت با مفهوم اجتهاد و "احکام" است؛ کأنه تفکر مذهبی محدود به ساحت فقهی است، البته در صورت بندی کلان شریعتی این گونه نمیاندیشد ولی در نسبت با "بازسازی" اجتهاد او دائم از قوانین و وضع قوانین سخن میگوید و تو گویی اجتهاد صرفاً مقولهای فقهی است و نسبتی با تفکر ندارد.
نظر شما