۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۱۸

مهر گزارش می دهد؛

آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل‌های سربریده روایت می‌کنند

آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل‌های سربریده روایت می‌کنند

یاسوج- خورشید آخرین طلوع سرخش را در زادگاه سید مهدی نمایان می کند تا این بار غروب سبز دهلاویه و مناطق عملیاتی روایتگر حرف هایی شود که شاید هیچکس برای ما نگفته است.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: زینب امیدی: برگ ریزان پاییز از راه رسیده و سید مهدی پوتین‌هایش را به پا می‌کشد تا آخرین طلوع سرخ خورشید زادگاهش «پراشکفت» بویراحمد را با شوق وصال جبهه‌های جنگ از یاد ببرد.

۲۵ مهرماه ۱۳۶٠ است و سید مهدی راستین رهسپار جبهه‌های نبرد شده است تا در حوالی وصال معشوق از دهلاویه و مجنون و اسارت در رمادیه روایت کند.

قصه، قصه عاشقی است و روایت، روایت آزاده ای که این روزها صدای جنگ را قشنگ و پر واضح‌تر از همیشه به تبیین نشسته است.

نفس‌هایش یاری دهد، عشق حوالی کلامش، سطر به سطر خاطراتی را بازگو می‌کند که هر کدامش یک قصه نانوشته دارد.

آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند

کلام سید مهدی

دهلاویه روستایی در شمال غربی سوسنگرد است که قصه اش حکایت از اشغال در ماه‌های اول جنگ داشت و حالا چند ماهی می‌شد که در عملیات شهید مدنی آزاد شده بود.

همه جا ساکت بود و پرنده پر نمی‌زد، انگار که هیچکس در شهر نبود به سمت یک ساختمان شیروانی رفتیم تا کمی استراحت کنیم چند تشک و پتو پیدا کردیم، شب روی تشک‌ها دراز کشیده بودیم همین که چشمم را بستم بدنم شروع به خارش کرد.

بچه‌ها همه با هم از جایشان پریدند تمام بدنمان خارش داشت یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «به گمونم غریب گزونه میدونه ما اینجا غریبیم داره ما رو نیش میزنه» هر کدام چیزی می‌گفتیم یکی از بچه‌ها که بچه شهر بود، اصلاً از جایش تکان نخورد گردنش را خاراند و گفت: بگیرین بخوابین بخاطر حساسیت به پشم شیشه است، این تشکایی که زیر پاتونه توش پشم شیشه است که باعث خارش بدنتون شده، گفتم: همون بهتر که روی زمین بخوابیم با این روند تا صبح فقط باید خودمون رو بخارونیم.

آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند

شهر تنها یک خرابه بود

صبح با نوری که به چشممان خورد بیدار شدیم نان و پنیری خوردیم، از شهر تنها خرابه‌ای باقی مانده بود، سکوت شهر قصه غم انگیز رفتن را روایت می‌کرد.

روزی در این شهر صدای لبخند گوش آسمان را پر می‌کرد، روزی چشم‌ها نخل‌های ایستاده را می‌دید، حالا گوشه و کنار این شهر پر از نخل‌های سربریده بود، بیشتر خانه‌ها ویران شده بودند و زیر آوار این ویرانی‌ها تکه‌های لباس و ظروف دیده می‌شد، اصلاً نمی‌شد تصور کرد روزی زندگی در این خرابه‌ها جریان داشته است.

تا شب همانجا بودیم، شب آمدند و ما را مسلح کردند با چند ماشین ارتشی و اتوبوس راهی شدیم، به دشت میشان رسیدیم، بعد از آن به سمت تپه‌های اﷲ اکبر حرکت کردیم، پیاده شدیم.

عصر شده بود، گرسنه بودیم جایی نشستیم و مقداری نان و پنیر و خیار خوردیم.

تا تاریک شدن هوادر همان مکان کمی استراحت کردیم، با تاریک شدن هوا حرکت ما این بار پیاده شروع شد همه جا ساکت بود و ما پیش می‌رفتیم تا صبح راه می‌رفتیم کم کم نور جای تاریکی شب را گرفت تا چشم کار می‌کرد رمل بود، راه رفتن توی رمل‌ها کار مشکلی بود به سختی راه می‌رفتیم نیروهای جهاد و سپاه تا نزدیکی‌های مرز، جاده زده بودند و عراقی‌ها توی خواب هم نمی‌دیدند که هیچ ارتشی بتواند در مسیر رمل‌ها عملیات انجام دهد.

امکانات تسلیحاتی کم و ضعیفی داشتیم دو شب بی وقفه در حال حرکت بودیم مسیری طولانی را پیاده روی کردیم تا به جایی رسیدیم که رمل بود، گفتیم تا صبح روی رمل‌ها استراحت کنیم برای اولین بار بود که صدای انفجارهای پی در پی را از همه جهت می‌شنیدم فکر می‌کردم در یک قدمی ما شلیک می‌شود، با تعجب به اطرافم نگاه می‌کردم هیچ چیزی نبود جز صدایی مهیب که گوش فضا را پر می‌کرد، حتی نمی‌دانستم که منشأ صداها بمب است یا موشک و خمپاره یا توپ.

به خودم گفتم باید به صدا عادت کنی، باید گوشم را برای شنیدن هر روز این صداها آماده می‌کردم، یکی از بچه‌ها گفت: این شلیک‌ها صدای شلیک توپ است.

روز هشتم آبان ۱۳۶۰ بود، گردان ما گردان امام حسین و فرمانده گروهان ما جهان ناصری از بچه‌های گچساران بود.

ارتفاعات «میشداغ» مکان مناسبی برای استقرار توپخانه بود، توپخانه ارتش در این مکان مستقر شد من و ظفر دو بی‌سیم چیگروهان بودیم به ما دو نفر به طور مشترک یک بی‌سیم و یک تفنگ داده بودند وقتی بی‌سیم دست ظفر بود، من اسلحه دست می‌گرفتم و برعکس، شب بی‌سیم دست ظفر بود.

سعی می‌کردیم از هم جدا نشویم و بینمان فاصله‌ای نیفتد، به میدان مین رسیده بودیم باید از میدانی عبور می‌کردیم که طولش ۲۰۰ متر و عرضش ۵۰ متر بود، عراقی‌ها تمام نقاط حساسی را که احتمال می‌دادند نیروهای ما از آنجا عبور کنند مین گذاری کرده بودند.

کم کم دامنه مین گذاریهایشان به تمام نقاط کشیده شده بود، از کنار میدان مین تا وسط میدان پیشروی کرده بودیم که عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند تیراندازی شروع شد مجبور شدیم به پشت میدان برگردیم چهل دقیقه‌ای می‌شد زمین گیر شده بودیم، راه پیشروی نداشتیم و به عقب هم نمی‌توانستیم برگردیم تنها حرکتی که توانستیم انجام دهیم این بود که سر و گردنمان را به زیر رمل‌ها ببریم تا اگر ترکش به ما اصابت کرد بتوانیم باز هم ادامه دهیم و پیشروی کنیم.

اما با این اوضاعی که ما داشتیم اصلاً نمی‌شد از جا حرکت کرد، فرمانده با لهجه اصفهانی اش صدا زد: دشمن اجازه حرکت نمیده به چند نفر داوطلب نیاز داریم، حدود بیست نفر از بچه‌های جوان و نوجوان که بیشتر آنها اصفهانی بودند داوطلب شدند، قلبم به شمارش افتاد، بغض راه گلویم را بسته بود انگار زبانم قدرت تکلم نداشت، انگار خواب بودم نفر اول که پرید پاره‌های تنش تا چهار متر از عرض میدان را خنثی کرد، حواسم به بچه‌هایی بود که یکی یکی پرپر می‌شدند، چشمم به جوانی افتاد که همسن خودم بود بی آنکه حرفی بزند خودش را روی مین انداخت.

صدای انفجار مین مرا به خود آورد هنوز نفس داشت تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: اخوی از روی سینه من رد شو، برایم دردآور بود هنوز نفس داشت نگاهش را به حافظه‌ام سپردم با قلبی که هنوز درد داشت پا گذاشتم و گذشتم، اشک توی چشمانم حلقه زده بود انگار خواب بودم هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی تصویری اینچنین دردآور تا همیشه در ذهنم نقش ببندد، از همان لحظه آن تصویر همه جا با من بود.

پیش می‌رفتیم و صدای شلیک از چپ و راست شنیده می‌شد، از میدان عبور کرده بودیم صدای «لرکه» بچه‌های لر بلند شد فریاد شادیشان در فضا پیچید نزدیکی‌های ظهر حدود پانزده دقیقه‌ای می‌شد که بین من و ظفر فاصله افتاده بود از بی‌سیم چی یک گردان دیگر که نزدیکمان بود خواستیم تا موقعیت ما را اطلاع دهد و بگوید ما در نزدیکی تانکی هستیم که در آتش می سوزد، هوا کمی سرد بود نیروهای عراقی فرار کرده بودند.

تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم. بعد از نماز بی‌سیم را برداشتم و پا به پای فرمانده گروهان حرکت می‌کردم همینطور که پیش می‌رفتیم نیروهای عراقی پاتک زدند امکانات زیادی داشتند ما بالاترین سلاحمان توپ بود.

بی ترمزها چه کسانی بودند؟

بی ترمزها اسمی بود که برای نیروهای پیاده بکار می‌بردند، در مناطق رملی باید اول توپ و تانک حرکت کنند بعد نیروهای پیاده و در مناطق کوهستانی پیاده‌ها پشت سر کماندوها حرکت می‌کنند.

در جنگی تحمیلی ما، اما پیاده‌ها چاره‌ای جز حرکت در صفوف اول نداشتند، یک دوشکای دشمن مستقیم به سمت آنتن هفت تکه‌ی بی‌سیم ما نشانه رفته بود و اجازه‌ی حرکت به من و ظفر را نمی‌داد به ظفر گفتم تو همینجا باش تا من بروم بی‌سیم را به فرمانده بدهم با یک اسلحه برگردم.

بحث من و فرمانده پنج دقیقه بیشتر طول نکشید فرمانده گفت: هر کی باید به وظیفه‌ی خودش عمل کنه نیازی نیست که حتماً اسلحه دست بگیری گفتم: فرمانده خواهش می‌کنم من اومدم بجنگم فرمانده، نه می‌گفت و من مدام اصرار می‌کردم.

صداهای شلیک از هر سمتی شنیده می‌شد، آتش و خاک و خون بود.

به سمت یکی از اسلحه‌هایی که زمین افتاده بود رفتم عراقی‌ها اسلحه‌ها را گذاشته بودند و خودشان متواری شده بودند، اسلحه را دست گرفتم به فرمانده نگاه کردم فرمانده هیچ نگفت، با اسلحه به جایی رفتم که قرار بود ظفر منتظرم بماند ظفر نبود، از گردانی که جانشین ما شده بود سراغش را گرفتم بچه‌های استان خودمان بودند.

آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند

ظفر را خوب می‌شناختند لطیف ارجمند، صفر آزاد هدف، رحمت اﷲ نیک اصل و امیر هاشمی کنار هم بودند، آخرین نفری که ظفر را دیده بود امیر بود که ظفر را خوب می‌شناخت و فامیلشان می‌شد گفت: من که اومدم داشت به سمت سنگر کناری می‌رفت می‌گفت خسته ام می‌روم کمی استراحت کنم و برگردم به سنگر رفتم و نگاهی انداختم ظفر نبود تا چند سنگر دیگر هم رفتم صدایش زدم هیچ اثری نبود.

حضورش را احساس می‌کردم اما به هر طرف که نگاه می‌کردم نبود، صدایش توی گوشم می‌پیچید اما از دیدنش محروم بودم.

روز پرکاری داشتیم، چشمانم خسته بود به یکی از سنگرها رفتم چشمانم را بستم پلک که باز کردم وقت نماز صبح بود با فرمان فرمانده صدا زدیم که گروهان یکم جمع شوید باید به سمت پل «سابله» برویم، دشمن دارد به سمت بستان می‌آید این خبر را از ردیابی و گوش دادن مکالمات فرماندهان عراقی متوجه شده بودند.

برای آخرین بار نگاهم به سنگری افتاد که قرار بود ظفر در آنجا استراحت کند، دلم می‌خواست بگردم و پیدایش کنم، ظفر بی خداحافظی کجا رفته بود، قرار نبود اینقدر زود ترکم کند قرار بود ما دو نفر پا به پای هم برویم، دلم برایش تنگ شده بود، جای خالی اش را احساس می‌کردم، رفیق کودکی‌هایم مرا تنها گذاشته بود، نشانی اش را با خودش برده بود.

پایان بخش اول / روایت ظفر

کد خبر 5892248

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha