به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «خداوندگار مگسها» نوشته ویلیام گولدینگ با ترجمه جواد پیمان بهتازگی برای سومین بار توسط انتشارات امیر کبیر به چاپ سوم رسیده است.
سر ویلیام گولدینگ نمایشنامهنویس، رماننویس، شاعر و معلم بریتانیایی بود که در سالهای حرفهای زندگیاش توانست دو جایزه «نوبل» و «منبوکر» را به دست آورد. ردپای تجارب آموزگاری او در «خداوندگار مگسها» به وضوح قابل مشاهده است. «خداوندگار مگسها» با عنوان اصلی Lorf of The Flies که اولین بار در سال ۱۹۵۴ منتشر شد، بازتاب بینش منحصربهفرد گولدینگ درباره ذات انسان است.او در این اثر، مسئله پیچیده تمدن و عقلگرایی را در یک جزیره گرمسیری دورافتاده و با محوریت گروهی دانشآموز به چالش میکشد. در زمانه خودش دربارهی او چنین میگفتند: «گولدینگ ادیب و دانشمندی است با شکهای فلسفی مخصوص به خود». همین بینش منحصربهفرد گولدینگ، «خداوندگار مگسها» را شایسته دریافت نوبل کرد.
«خداوندگار مگسها» در دوازده فصل به نگارش درآمده که آکنده از توصیفات ملموس نویسنده از طبیعت، وقایع، احساسات و اندیشههاست که جواد پیمان با ظرافت و دقت آنها را به فارسی ترجمه کرده است. همین ادبیات تصویری نویسنده، علتی بود تا کتاب مرجع چندین اقتباس سینمایی قرار گیرد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
جک دولا افتاده بود. بینی اش مثل دونده مسابقه فقط چند اینچ با زمین مرطوب فاصله داشت. تنههای درخت و گیاهان خزنده که روی آن چتر زده بود در تاریکی سبزرنگ شامگاهی بالای سر او در ارتفاع ده متری گم میشد. به جز جای کشیدگی بسیار نامحسوس و یک شاخه کوچیک و ترک خورده و چیزی که شباهت به اثر یک طرف سم داشت، دوروبر او همه جا را گیاهان خزنده گرفته بود. چانه اش را پایین برده طوری خیره به این اثرها نگاه میکرد که گویی میخواهد آن را به سخن گفتن با خود وادار سازد. بعد چهار دست و پا مثل سگ به طرز ناراحتی بی آنکه به وضع خود اهمیتی بدهد تا فاصله پنج متر جلو رفت و توقف کرد. در اینجا حلقه کمند مانندی از گیاهان خزنده قرار داشت که پیچک لطیفی از یک بند آن آویخته بود. زیر پیچک صیقل خورده بود. خوکهایی که از میان این حلقه عبور میکردند آن را با پوستشان صیقل داده و پاک کرده بودند.
جک که صورتش از این کلاف گیاهان خزنده چند اینچ دورتر بود، قوز کرد و نگاه خیره اش به داخل زیر گیاهان نیمه تاریک فرو رفت. موی شنی رنگش که از هنگام فرود در جزیره به حد شایانی درازتر شده بود، کمی کم رنگ تر و روشنتر جلوه میکرد. و گرده برهنه اش یکپارچه کک مک سیاه و پوست آن از سوختگی آفتاب ورقه شده بود. چوب نوک تیزی به اندازه یک متر و نیم از دست راستش به طرف زمین ولو بود و به جز کمربند چاقوداری که به دور کمرش بسته بود بدن او کاملاً برهنه بود. دیدگانش را بست، سرش را بلند کرد و با منخرین بادکرده اش هوا را آهسته استنشاق کرد گویی جریان هوای گرم را برای اطلاع خویش ارزیابی میکند. جنگل و او هر دو در سکوت مطلق بودند.
***
گردش ملایم خورشید از طلوع تا غروب، اولین وزن و ریتمی بود که به آن خو گرفته بودند و لطف هوای صبگاهی و درخشش خورشید و جلوه دریای فشارزا و گرداب خیز و شیرینی هوای معطر همه و همه برایشان لذت بخش بود چون در این مواقع بازی با نشاط توأم میشد و زندگی آنها به حدی کمال مییافت که دیگر برای امید داشتن جا و ضرورتی نمیماند و از یادش میبرند. حوالی ظهر که سیلابهای نور به خط عمود نزدیک تر میگشت، الوان پر و صاف صبحگاهی به رنگ مروارید و روشنی قوس قزح میگرایید و حرارت و داغی که پنداشتی بالایی خورشید به آن نیروی حرکت و جنبش فوری و فوق العاده میبخشید، به ضربهای آن قدر سوزنده مبدل شده بود که پسرها تاب تحمل آن را نیاورده، دوان دوان به سوی سایهها دویده و آنجا دراز میکشیدند و یا شاید هم به خواب میرفتند.
***
نگاه رنجور خو که از کرانهای که با انوار صبح گاهی پریده رنگ گردیده بود به طرف کوهستان تاریک بلند شد.
مطمئنین؟ واقعاً اطمینان دارین؟
رالف گفت: تا حالا ده دوازده بار بهت گفت ما با چشم خودمون دیدمش.
فکر میکنی که ما این پایین در امان باشیم؟
من چه می دونم؟
رالف با تکانی از او جدا شد و چند قدم در امتداد ساحل برداشت. جک زانو زده داشت با انگشت میانه خود توی ماسه طرح مدوری را میکشید.
باز صدای خو که آهسته به گوش آنها آمد.
واقعاً مطمئنی؟ راست می گی؟
جک با لحن موهنی گفت: برو بالا ببین تا شرت یک مرتبه کنده شه.
ترسی نداره.
رالف گفت: جونوره دندون داره و چشمای سیاه و گنده.
به شدت میلرزید. خو که عینک یک چشمی خود را برداشته و سطح آن را پاک کرد.
چه کار کنیم؟
رالف به طرف سکو رو کرد. صدف حلزونی به شکل تیکه سفیدی درست مقابل نقطهای که خورشید طلوع میکرد میان درختها قرار گرفته بود. نمد مو را پس زد.
نمی دونم.
چاپ سوم این کتاب با ۳۲۷ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۶۰ هزار تومان عرضه شده است.
نظر شما