متألهان زیادی چون ابن حزم، جوینی و فخرالین رازی تبیینهایی از الهیات اسلامی ارائه کردند که به صورت خاص منوط به چگونگی تفسیر متون دینی بودند. آنها تمایل داشتند که از رویکردی محدود به تفسیر دفاع کنند و از تمثیل و این ایده که فلسفه نظامی عینی برای فهم هرچیزی است اجتناب ورزند.
بیشتر مـتالهان اسلامی اشعری بودند و بنابراین با این ایده که اندیشههای دینی و اخلاقی حقایقی عینی هستند مخالفت میورزیدند. به نظر اشعری و پیروان وی این خدا است که این حقایق را صادق میسازد و مبنایی دیگر برای درستی این عقاید موجود نیست. این آموزه تأثیری بهسزا بر اخلاق گذاشت جاییکه مناقشهای بسیار بر سر عینیتگرایی و ذهنیتگرایی برقرار بود. ذهنیتگرایان از این نکته بحث میکردند که عمل تنها و تنها وقتی درست است که که خدا بگوید آن عمل درست است.
متفکران زیادی در باب آشتی میان فضایل اجتماعی، که با بخشی از جامعه در ارتباط است و از قوانینی دینی پیروی میکنند، با فضایل عقلی ، که با سبک زندگی فردی و درونی در ارتباطند ، مطلب نگاشتند. ابن مسکویه و خواجه توس تبیینهایی پیچیده از تعارض آشکار میان این مجموعههای متفاوت از فضایل ارائه کردند.
فلسفه سیاسی در اسلام هم به متفکران یونانی توجه داشت تا راههایی بیابد که سرشت دولت را فهم نماید. شباهتهای میان این دو نظام به فیلسوفان اسلامی مدد رساند که این پیوندها را برقرار سازند. حتی متفکران اشراقی چون دوانی در این زمینه از این نکته بحث کردند که سرشت دولت باید جنبههای روحی و مادی شهروندان را عرضه کند و نشان دهد. در این منظومه از طریق رهبران دینی و فکری هر فردی میتواند جایگاهی قابل قبول در جامعه بیابد و در مسیر تکامل خود حرکت نماید.
مسائل بیشتری از بحث در زمینه سرشت نفس ناشی میشدند. بر طبق نوعی تفسیر ارسطویی نفس جزء لایتجزی بدن است و با مرگ انسان، نفس نیز از بین می رود و این آموزه در تعارض با زندگی پس از مرگ است که برای اسلام بسی مهم است و بخشی مهم از تعالیم آن محسوب میشود. حتی دیدگاههای افلاطونی به نظر بیشتر بر معنویت متکی هستند و زندگی پس از مرگ بهسختی از آن بیرون می آیند. این مشکلات تا آن اندازه جدی بودند که پارهای افراد حتی زبان دین را زبانی نمادین نامیدند.
همین نکته راه را بر نضج بحث معنا در فلسفه مسلمانان باز کرد. بحث در زمینه کاردکردهای زبان نیز همین خاستگاه را داشت. به نظر این متفکران تنها فیلسوفی که این طیف معانی را میفهمد میتواند در این زمینهها سخن بگوید و دانشمندان علوم دیگر نمیتوانند به درک درستی از این حوزهها که خارج از تخصص آنها است برسند.
همین مشکل برای کسانی که در زمینه فقه و حقوق مطالعه میکردند وجود داشت و آنها باید میان احکام گوناگون دست به قضاوت میزدند. بدین جهت به فلسفه حقوق و فلسفه فقه هم نیاز بود. از سوی دیگر قرآن بهجد به پیروان خود تأمل در طبیعت را توصیه می کند و این امر هم دلیل رواج علم در تمدن اسلامی به حساب می آمد که خود این علوم مباحث فلسفی زیادی را چون کم و کیف اصول نظری به وجود میآورد.
در این میان منطق نقشی اساسی در فلسفۀ اسلامی بازی میکند. این نکته که منطق اساس و بنیاد آنچه فکر میکنیم و آنچه انجام میدهیم هست و این ایدهای مهم در فلسفه اسلامی هم به حساب میآید نکتهای جالب توجه و البته بحثبرانگیز است. حتی بسیاری از متألهانی که در جهان اسلام علیه فیلسوفان ایستادند و با آنها به مخالفت فکری برخاستند با منطق به عنوان ابزاری برای بحث و مناقشه مشکل نداشتند.
در این بین البته ابن تیمیه یک استثنا است که با منطق ارسطویی هم به مبازره بر میخیزد. او از این نکته بحث میکند که منطق به مابعدالطبیعۀ ارسطویی ضرورت میبخشد و هرکس که مایل است از خللهای فلسفی در امان بماند باید از منطق نیز اجتناب ورزد.
نظر شما