۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۹:۳۷

بخش‌های خواندنی کتاب «یک عاشقانه آرام»

بخش‌های خواندنی کتاب «یک عاشقانه آرام»

بعضی کتاب‌ها زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداشته باشیم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید.

مجله مهر - احسان سالمی: نادر ابراهیمی در «یک عاشقانه آرام» با بیان داستانی خواندنی از زندگی یک زوج و در لابلای ماجراهای پیش آمده برای آن‌ها، با قلمی زیبا گفت‌وگوهای جذابی را خلق می‌کند که مخاطبش را به فکر وا می‌دارد و او را متوجه این موضوع می‌کند که نباید به عشق به چشم یک خاطره و عادت نگاه کرد.          

«یک عاشقانه آرام» در واقع روند و مراحل و برنامه ریزی‌های زندگی مبتنی بر عشق دو شخصیت انقلابی و پرشور و حرارت را نشان می‌دهد که یکی اهل گیلان و دیگری از دیار آذربایجان است، اما به دست تقدیر با هم آشنا می‌شوند و گیله مرد مبارز و سیاسی را شیفته «عسل» دختر آذری زیبا و سیاسی مسلک می‌کند.         

نادر ابراهیمی در این کتاب نیز همچون دیگر آثارش در سینما، تلویزیون، شعر و کتاب با تلفیقی از نگاه فلسفی و ذوق ادبی و با استفاده از تجربیات مختلفی که در عرصه‌های مختلف داشته است، با نشان دادن رابطه‌ای متفاوت میان یک زوج، به دنبال بیان این موضوع بوده است که بزرگترین دشمن عشق رخوت و عادت است و برای حفظ یک رابطه عاشقانه باید با این دو مبارزه کرد. 

یک عاشقانه آرام که اولین بار در سال ۷۴ منتشر شده است، با گذشت بیست سال، بیست و پنج بار تجدید چاپ شده است و پس از معرفی آن در برنامه پرمخاطب «خندوانه» استقبال از این کتاب افزایش یافت به شکلی که در طول زمان برگزاری مسابقه کتابخوانی برنامه «خندوانه» همواره جز آثار پرفروش کتابفروشی‌ها بود.

این کتاب توسط انتشارات روزبهان منتشر شده است و با قیمت ۱۴۴۰۰ وارد بازار نشر شده است.

پرده اول: کودک، عاشقِ مادر نیست، محتاج مادر است؛ عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست  

از کودکی، عسل را بسیار دوست داشتم. این، شاید، یک قطعه خیالِ خالصِ چسبنده‌ی شیرینِ طلایی رنگ بود. کودکانِ کم سال، قدرتِ انتخاب ندارند. کودک، عاشقِ مادر نیست، محتاج مادر است. عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست. یک قطعه خیالِ خالصِ طلایی به نام عسل را دوست داشتم و بعدها، این دوست داشتنِ خیالی، گرفتارم کرد.     

زمانی عسلی خریدم که عسل نبود. دلم شکست. برانگیخته شدم. دربه در به دنبالِ عسلِ اصل گشتم، نیافتم. عسل فروشان، پیوسته فریبم می‌دادند. عسل فروشان، چیزی را می‌فروختند که «مثلِ» عسل بود. دلم بیشتر شکست. دلم برای کودکی‌هایم سوخت. دلم برای خلوصم سوخت. نمی‌خواستم از کودکی تا نوجوانی، تا جوانیِ تمام، چیزی را با لذت، یک لقمه درصبح، در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد. هرجا که رفتم، حتی کنار بسیاری از کندوها، عسلِ راست نیافتم و زنبورانِ بی‌شماری را افسرده و متاسف یافتم و گریستم. 

برای ساختن یک جهان جعلی که در آن هیچ‌چیز، همان چیزی نباشد که باید گروهانی از آدم‌ها، سرسختانه تلاش کرد‌ند و ایشان به احترام همین تلاش جان فرسای غول‌آسای کمرشکن، دَمی به صداقت بازنخواند گشت؛ دَمی.

روزی زنبوری به من گفت: به ما آموخته‌اند که عسلی بسازیم که از جنسِ شیر‌ی گل‌ها نباشد و فشرده‌ی عطرِگل‌ها را در خود نداشته باشد.

- اگر عسل واقعی بسازید، اعدامتان می‌کنند؟  

- اعدام؟ چه حرف‌ها! در میان همه‌ی جانوران جهان، فقط انسان‌ها اعدام می‌شوند- به وسیله‌ی انسان‌ها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمی‌شود و نمی‌کند.          

اگر پدرم، آن‌وقت‌ها که زنده بود، از کندوهای جنگلی، گهگاه برایمان عسل ناب معطر نیاورده بود، من به خاطر آن که عسل فروشان، عمری فریبم داده بودند، ممکن بود خودکشی کنم یا عسل‌فروشان را قتل‌عام کنم و اگر نکردم، به جای آن در خلوت بسیار گریستم و گریستم.           

روزی از مردی که می‌گفت عسل اصل را می‌شناسد، پرسیدم: عسلی که بی‌تردید کارمایه‌ی زنبوران درستکار بی‌ریای عاشق گل باشد، کجا می‌توانم بیابم؟     

عسل شناس گفت: در کوهپایه‌های آن گُل‌باران سبلان؛ جایی که- اگر بخواهی، نشانی‌اش را به تو می‌دهم- گُل، مثل دریا تو را در خود غرق می‌کند. من در ساوالان دوستی دارم، شکِّ در خلوص عسلش گناه کبیره است.

من، معلم خسته‌ی ادبیات، شاعری که هرگز نتوانسته بود یک شعر ناب بگوید، در ابتدای تابستان، کارم را که تمام کردم، بارم را بر دوش انداختم و به راه افتادم. از انزلی به سوی گردنه‌ی حیران و از آنجا به کوهستانی‌هایی با مرزهای دروغین زاده‌ی زور...       

من، شناگرِ از کودکی در آب غوطه‌خورده‌ی شمالی، اگر در دریا به آسانی غرق نمی‌شوم، در دامنه‌ی سبلان، به ناگهان، چنان گُل‌باران شدم که یکپارچه خیس از عطر زنده‌ی گُل‌ها، چتری از رویای رنگ بالای سرم گشوده شد و زیر چتر، کوله‌ام را زمین گذاشتم- روی سبز- سفره‌ام را باز کردم و خسته‌ی خسته، پنیر تبریز را با خیاری که طراوت و تُردی پوستش چاقوی زنجانی‌ام را خجل می‌کرد، لای نانِ تازه‌ی دهی گذاشتم... چه عطری، خدای من! صدای زنبور می‌آمد و تو را دیدم که از دور می‌آمدی...

پرده دوم: سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!      

[نویسنده در این قسمت از کتاب به ماجرای خواستگاری گیله مرد از دختر آذری اشاره می‌کند.] مرد تنومند آذری، برتخته سنگی که از میان گل‌ها سَرَک کشیده بود، نشست- بعد از سه روز که از رفتنش می‌گذشت؛ که از پی گفت‌و‌گویی با گیله مرد، در باب گُل، در آنی ناپدید شده بود که عسل را دیده بود که  دوان به وعده‌گاه می‌آید. دو روز، شاید.  

گیله مرد کوچک، در سکوت بود و سربه زیر؛ آذری، صبور اما در درون جوشان. عسل، شاید آن دورترها، لای بوته‌های گل، سکوت را می‌شنید نه زمزمه‌ی زنبوران رهگذر را.          

گیله مرد، عاقبت فاصله را در نظرگرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم. 

آذری صدایش هم مثل جثه‌اش بود.  

- ها! این را باش! عسل مرا می‌خواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا می‌خواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. می‌فهمی؟        
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. می‌دانم.   
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ. 
- می‌دانم. شاید برای همین هم می‌خواهمش.  
- قَدَش، دو برابر توست.   
- اما من، خودش را می‌خواهم، نه قَدَش را.    
- قدش را چطور از خودش جدا می‌کنی؟      
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می‌شود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هسته‌اش نمی‌خرد.     
- عجب ناکِسی هستی تو!  
- دست کم حرف زدن می‌دانم. دبیر ادبیاتم.    

سربلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.         

آذری از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخه‌ها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیم‌تنه‌ایی تنومند بود با دست‌های خشن زخم آشنا؛ فقط صورت بود- سوخته زیر آفتاب سر ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن‌کس که برای له کردنِ له‌شدنی‌ها می‌آید یا خردکردن خردشدنی‌ها. تاب آوردم و سرفرونینداختم. تاب آوردم، چرا که جُرمم فقط خواستن بود و به این جرم، بد می‌کُشند؛ اما آنکه کشته می‌شود، سرافکنده کشته نمی‌شود.

- تو گیله مرد کوچک اندام نازک دل که سربه زیری خصلت نجیبانه‌ی توست، چطور توانستی آن گاه سوزنده‌ی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم و من می‌دیدم.        
- هاه! چطور می‌توانستم تاب نیاورم و باز تو را در کوله بارم سوغات بیاورم؟ ... و من می‌دانستم که تو می‌بینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی می‌خواندند، بلندتر بود.)       
آذری با آن صدای بی‌گذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟   

گفتم: عشق، نمی‌دانم چیست. بی‌تجربه‌ام. تازه‌کارم. نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت می‌خواهمش.           
- سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد.         
- گفته‌اند: «به شرط آنکه سخت بماند و نرم.» 
- عجب کلکی هستی تو گیله مرد!   
- به زبان خاصی می‌ستاییدم.           
- نمی‌ستایم، می‌آزمایم.      
- آزمون‌هایتان به کاری نمی‌آید آقا! بیش از آن می‌خواهمش که تجربه کارا باشد.     
- اما اگر او تو را نخواهد؟ 
- گریه‌کنان می‌روم پی کارم. دوست داشتن، یک طَرَفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود و این آن چیزی است که سلاطین می‌خواهند: مردم آن‌ها را بپرستند، آن‌ها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه‌کنان کوله بارم را برمی‌دارم و می‌روم. فقط همین.

پرده سوم: قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است

[گیله مرد که به خاطر مبارزات سیاسی خود با رژیم شاهنشاهی محکوم شده است، حالا تصمیم می‌گیرد که برای کسب درآمد بخشی از کتاب‌هایش را در کنار پیاده‌رو دانشگاه تهران بفروشد که با اتفاقاتی جدید روبرو می‌شود] یک روز صبح، می‌روم بساطم را کنار نرد‌ه‌های دانشگاه می‌گسترانم. ابتدا کمی خجالت‌زده‌ام و گیج و نامتعادل. در خانه، صدها کتاب کهنه و نیمدار را روی هم و در کنار هم، چیده‌ایم. از بعضی کتاب‌ها، حتی دوتا دارم. یک بسته‌ی بزرگ از آن‌ها را آورده‌ام. بساطم را پهن می‌کنم و خودم به دیوار سنگی پای نرده‌ها تکیه می‌دهم.

- این چند است آقا؟         
- بالای صفحه‌ی اول نوشته‌ام.         

جوان به بالای صفحه اول و به من نگاه می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود. فرار می‌کند.

ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. قدری عرق کرده‌ام. آدم‌هایی که بی‌اراده توقف می‌کنند یا میل به آن دارند که مغلوب نشوند یا کهنه‌خری را کاری شرم‌آور می‌دانند یک بَری می‌ایستند. یک شانه‌شان، مردد به جانب بساط من است. نام کتاب‌ها از زیر نگاه‌هایشان لیز می‌خورد و رَد می‌شود. پی چیزی نیستند. زیر کتاب‌ها چادرشب فرسوده‌ای انداخته‌ام که چندین سوراخ دارد؛ مقداری هم وصله‌کاری. عابرانی هستند که بی‌اعتماد به خویش‌اند. می‌ترسند که اسیر یک کتاب شوند و کلاهی سرشان برود. هنوز نخریده به فکر پس‌دادن‌اند و اینکه فروشنده پس نگیرد.            

یکی آهسته و رازمندانه می‌گوید: این را به این قیمت نفروش! نایاب است. تجدید چاپ هم نمی‌شود. من دارم، والا به دو برابر این قیمت می‌خریدم. این را هم خیلی ارزان گذاشته‌ای. اینکاره نیستی. نه؟   

- نه برادر، نه...    
- عیب ندارد. حوصله داشته باش! قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است. باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه‌ی آرام تبدیل کنی. باید، اما سخت است. می‌دانم. این‌ها را که بفروشی- تمام‌شان را از خانه آوردی. نه؟- باز پیدا نمی‌کنی که بیاوری و بچینی و بفروشی. مجبور می‌شوی بروی سرکار دیگر. مرا می‌شنوی؟ باید با احمد آقا مددی که سرآن چهارراه، بی‌کار کنار روزنامه‌فروش نشسته و سوت می‌زند، آشنا شوی. او کارش همین است که برای آدم‌هایی مثل تو کتاب جور کند.       

«عسل! خوب است. کار دلنشینی است. درآمدش هم خیلی بیشتر از معلمی است. مُرده‌شوی بازنشستگی را ببرد! این کار کاملاً در اراده‌ی خودمان است که کِی باز کنیم، کِی ببندیم» که ناگهان، آشوب می‌شود. چند پای پوتین‌پوش روی بساطم فرود می‌آید. می‌شنوم: «اینجا چکار می‌کنی؟ کی اجازه داده بساطت را اینجا وِلو کنی؟» و کتاب‌ها را می‌بینم که زیر سُمِ ستوران له و لورده و اوراق می‌شود. کتاب‌ها. کتاب‌ها. مردم با فاصله ایستاده‌اند و نگاه می‌کنند.

ماموران با لگد کتاب‌ها پرواز می‌دهند یا توی جوی آب راکد می‌اندازند و یا با زحمت خم می‌شوند و برخی را جِر می‌دهند. نگاه می‌کنند. هیچ‌کس نفس نمی‌کشد. هیچ‌کس اعتراض نمی‌کند. اعتراض در قلب‌ها می‌ماند تا شکوفه کند. 

«ناصر خسرو قبادیانی»، کوبیده می‌شود، «تهوع» سارتر، به مُهر لگدی گِلین ممهور می‌شود. «حافظ» کهنه‌ام- دوتا داشتم- تکه‌تکه می‌شود. «گزیده غزل‌های مولوی»، «اجازه هست آقای بِرشت؟»، «چشم‌هایش» بزرگ علوی، «جای خالی سلوچ» دولت‌آبادی و... . من نگاه می‌کردم. بعد، ناگهان، ناگهان، نعره‌زنان می‌دَوم: «مغول‌ها... مغول‌ها... مغول‌ها برگشته‌اند...» و می‌دَوم وسط خیابان و برسر زنان نعره می‌کشم «مغول‌ها... مغول‌ها آمدند...» و می‌شنوم- همچون پژواکی- که دیگری هم می‌گوید و می‌شنوم که تنی چند می‌گویند و جماعتی و ملتی و تمام تاریخ فریادهای هراس‌انگیز می‌کشد که: «مغول‌ها... مغول‌ها...» و می‌بینم که ماموران، سواره و پیاده، با سپر و بی‌سپر، به مردم حمله می‌کنند و می‌بینم که کسانی جلوی کتابفروشی‌های آن طرف خیابان هم ایستاده‌اند.    
- مغول‌ها، مغول‌ها... مغول‌ها...، مغول‌ها...

پرده چهارم: نگذاریم که عشق، در حد خاطره، حقیر و مصرفی شود    

مدت‌هاست که می‌دانم؛ عشق زمانی به خاطرات مجرد تبدیل نمی‌شود که عشق باقی مانده باشد. فاصله، زمانی ارتفاع صدا را معیّن می‌کند که صدا صدای درد، صدای خشم، صدای حس به خطرافتادن چیزی عزیز نباشد. بگو... یک بار دیگر داستان آن زن و مرد را بگو تا با هم بشنویم؛ کُند و آهسته بگو تا کُند و آهسته بشنویم... بگو!

گیله‌مرد، خوابگردانه آغاز کرد: زمانی زنی را می‌شناختم که پیوسته به مردش می‌گفت: «تو تمام خاطراتِ مشترکمان را از یاد برده‌ای. تو حتی از آن روزهای خوش سال‌های اول هم هیچ خاطره‌ای نداری. زندگی روزمره، حافظه‌ی تو را تسطیح کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین آتیه تبدیل کرده‌ای، البته آتیه‌ای که خاطرات خوش مشترک‌مان، در آن کمترین جایی ندارد... تو، مرا، حذف کرده‌ای... حذف...» و مرد صبورانه و مهربان جواب می‌داد: «نه... به خدا نه... من با خود تو زندگی می‌کنم نه با خاطرات تو... من تو را به عینه همین‌طور که روبروی من ایستاده‌ای یا پای شیرآب ظرف می‌شویی یا برنج را دَم می‌کنی یا سیب‌زمینی پوست می‌کنی یا لباس تازه‌ات را اندازه می‌کنی عاشقم نه آنطور که آن‌وقت‌ها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره- سنگواره‌های تکّه‌تکّه- آویخته‌ای...» و سرانجام مردِ عاشق، یک روز مُرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهارماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد. مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای «تصویرنُما» و غرق در تماشای یک فیلم عاشقانه شد. مرد جوان، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن درآمیخته بود و البته به خاطر آنکه به تَن احتیاج کور داشت.

- این بار، بهتر از بار قبل گفتی؛ کامل‌تَرش کرد‌ه‌ای. با کلمات بهتری قصه‌ات را ساختی. اگر صدبار دیگر بگویی می‌توانی آن را به یک قصه‌ی بسیار لطیف و غم‌انگیز تبدیل کنی... حالا به من بگو! ما که هنوز خاطره‌باز نشده‌ایم، چرا دیگر حتی همان چند کتاب تلطیف‌کننده‌ی روح را نمی‌خوانیم؛ همان حافظ، مولوی و خیام خودمان را؟

- مگر فرصت می‌کنیم عزیز من؟ ما حتی فرصتی برای ایستادن در صف نان و شیر هم نداریم.
- می‌دانم، می‌دانم... اما در این معرکه‌ی شیر و نان، به من بگو که جای عشق کجاست؟ آن جای بسیار کوچک بی‌نهایت بزرگی که عشق می‌خواهد کجاست؟ همان‌جایی که اگر یک نَفَس خالی بماند، خاطره، شتابان و سیال آن را پُر خواهد کرد کجاست؟          

گیله مرد می‌گوید: چیزهایی را که از کف می‌روند و باز نمی‌گردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم: کودکی‌ها را- با آن تنها ماشینِ کوکی شکسته و آن کُنجِ دِنج اتاق، مادربزرگ و پدربزرگ را با آن بگومگوهای دائمی که با هم داشتند و دارند؛ آن خانه‌ی قدیمی ماه را که عموجان کوبید و در جایش یک خانه چند طبقه خیلی زشت ساخت؛ آن بازپُرسی‌های کشدار و زندان‌ای انفرادی را... و... انقلاب را با تمامی شور و حرارتش... اما نگذاریم که عشق، در حد خاطره، حقیر و مصرفی شود.         

ترک عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مُشت یاد بی‌رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی‌صدایی که صدا را در ذهنِ فرسوده‌ی خویش- و نه در روح- به آن می‌افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز، فریادهای دوست داشتن را می‌شنویم.     

در انقلاب فریاد می‌کشیم؛ به باورنکردنی‌ترین صورت ممکن و بلندترین صوت، فریاد می‌کشیم. خون بارِش. آنچه باید بشود می‌شود. شاید اینک نَفَسی به آسودگی. شاید.

کد خبر 2936263

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • الی IR ۲۳:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۷/۱۲
      0 0
      عالی ترین کلمه ها وجمله ها تو این کتابه و مشتاق تموم کردنش هستم‌