مجله مهر - احسان سالمی: شهید حاج حسین همدانی برای آنهایی که اطلاعاتی هرچند محدود از دوران دفاع مقدس داشتند، نامی آشنا بوده و هست. فرمانده رشیدی که هرگاه مسئولیتی را پذیرفت، خوش درخشید و نشان داد که شایسته انجام آن وظیفه بوده است، چه آن زمان که در حال دفاع از وطنش در برابر حمله وحشیانه صدام باشد و چه در زمانی که با دستور رهبرش در خط اول مقاومت اسلامی، فرماندهی مدافعان حرم اهل بیت(ع) را در مقابل مزدوران داعش برعهده گرفت. در نهایت نیز در راه همین وظیفه به شهادت رسید تا نامش را برای همیشه در تاریخ این کشور ماندگار شود.
«مهتاب خین» یکی از سه یادگاری باقیمانده از شهید حسین همدانی در حوزه کتاب است که با تلاش حسین بهزاد از میان انبوهی از خاطرات حاج حسین همدانی و به شیوه نگارش کتب تاریخ شفاهی منتشر شده است.
بهزاد برای نگارش این کتاب چندین مصاحبه مفصل را با سردار ترتیب داده است و در قالب همین مصاحبهها تاریخچه فعالیتهای این سردار رشید سپاه اسلام و خاطرات او را از روزهای مبارزه قبل پیروزی انقلاب اسلامی، حضور حاج حسین در غائله کردستان و دوران دفاع مقدس را از زبان خود او بررسی کرده است.
شهید حسین همدانی در این کتاب، به خوبی به نحوه انجام عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس پرداخته است و رشادتهای رزمندگان اسلام به ویژه رزمندگان استان همدان را در جبههها تشریح کرده است.
سبک نگارش کتاب برگرفته از همان ذوق ژورنالیستی بهزاد است که سعی شده در آن به سبک و سیاق مصاحبههای تفضیلی عمل شود و تمامی مطالب و خاطرات در قالب پرسش و پاسخ بیان شود و البته همین موضوع باعث شده تا کتاب به شدت روان و خوشخوان شود به شکلی که با وجود تعداد زیاد صفحات کتاب- 991 صفحه- ولی بازهم میتوان به راحتی آن را در زمانی مناسب خواند چرا که سوالات پرسیده شده در کتاب به قدری مهندسی شده است که بههیچ وجه مخاطب خود را خسته نمیکند.
شهید حسین همدانی در این کتاب علاوه بر بیان خاطرات خود در ارتباط با همکاری مشترکش با بسیاری از سرداران نامدار دوران دفاع مقدس همچون حاج احمد متوسلیان و محمود شهبازی دستجردی و... توضیحاتی را در مورد فعالیتهای این فرماندهان و روحیات آنها میدهد و درواقع مخاطب اثر با خواندن آن علاوه بر شخصیت شهید حسین همدانی نسبت به شخصیت چندین نفر از شهدای شاخص دفاع مقدس نیز اطلاعات نسبتا کاملی را به دست میآورد.
«مهتاب خین» در بیست فصل روایت شده است که فصل پایانی آن در برگیرنده تعداد زیادی از عکسها و اسناد مرتبط با شهید حسین همدانی ودیگر همرزمان او است که یکی از بهترین و جذابترین بخشهای این اثر محسوب میشود.
این کتاب را انتشارات فاتحان و با قیمت 42 هزارتومان به زیر چاپ فرستاده است که بعد از شهادت این سردار رشید اسلام در هفته گذشته بیش از پیش مورد استقبال مخاطبان و دوستداران این شهید بزرگوار قرار گرفته است. با هم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: کردستان
[در این بخش از کتاب شهید همدانی به بیان خاطرات خود از اولین روز آغاز غائله کردستان میپردازد و در خلال آن به ماجرای آشنایی خود با سردار بزرگ دفاع مقدس، جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان اشاره میکند.]
تا آن زمان بین شما و احمد متوسلیان آشنایی و یا ارتباطی ایجاد شده بود؟
لازم است اول یک نکت فرعی، ولی بسیار مهم را همینجا به شما متذکر بشوم: در آن برهه، اکثر شهرهای کردنشین مناطق غرب کشور، در وضعیتی شبیه به حکومت نظامی قرار داشت و در صورت حرکت در معابر و جادهها، به احتمال زیاد، کمین میخوردیم.
خب حالا و در یک چنین موقعیت حادی، به ما خبر رسید در شهرستان مرزی مریوان، پاسدار جوانی معروف به برادر احمد با استفاده از 74 نفر- 14 پاسدار و 60 پیشمرگ مسلمان کرد- توانسته طلسم حاکمیت شبانه ضدانقلاب را بشکند و امنیت خوبی را در آنجا برقرار کند. این برادر احمد، که وصف او را شنیده بودیم، به دلایل زیادی معروف شده بود.
از خصوصیات فردی او هم برای شما توصیف کرده بودند؟
بله. مثلا شنیده بودیم خیلی جدی و تند است. یکی از دلایل معروفیت او هم برمیگشت به این که یک بار، در اوایل آزادسازی مریوان، وقتی یکی از مسئولین نظامی منطقه که به دستور صیاد بایستی در عملیاتی با او هماهنگ میکرد این کار را نکرده بود، احمد متوسلیان سیلی محکمی خواباند زیر گوش او!
خلاصه احمد متوسلیان در بهار 59، خیلی معروف شد بود. ما در سنندج مدام میشنیدیم که میگویند: برادر احمد در مریوان حکومت میکند، اصلا حاکم آنجا، کسی نیست الا احمد متوسلیان!
در سفری که از سنندج به مریوان داشتیم، خدا توفیق داد و اولین بار در ساختمان سپاه شهرستان مریوان، احمد متوسلیان را دیدیم.
زمان آن ملاقات را به خاطر دارید؟
در اواخر بهار سال 59 بود. بعد از شکستن حلقهی محاصره ضدانقلاب برگرد شهر سنندج که در جریان آن بچههای سپاه همدان موفق شدند گردنه استراتژیک صلوات آباد را فتح کنند، ما عازم مریوان شدیم.
تا حوالی اواخر اردیبهشت ماه سال 59، درگیر آزادسازی و تثبیت امنیت سنندج بودیم. درست در اواخر خرداد سال 1359 و به فاصلهی کوتاهی بعد از آزادسازی مریوان توسط صیاد و متوسلیان بود که ما به ملاقات احمد رفتیم. آنچه که ما از احمد در ذهن داشتیم، تصویری از یک آدم بزنبهادر بود! آدمی قلدر و خشن و بیمنطق که دست بزن دارد و حالا هم دارد در مریوان حکومت میکند.
حوالی ظهر بود که رسیدیم به سپاه مریوان خودمان را معرفی کردیم و گفتیم: مسئولین سپاه استان همدان هستیم و آمدهایم برای ملاقات با برادر احمد متوسلیان.
معلوم شد خودش برای کاری به شهر رفته. ما را خیلی مودب راهنمایی کردند به اتاقی در پشت ساختمان سپاه، آنجا اتاقی بود که هم محل کار احمد بود و هم در مریوان حکم خانه او را داشت. فضای داخلی اتاق خیلی تمیز و مرتب بود. کفپوش آن، یک تخته موکت مستعمل بود. در گوشهای چند پتوی کهنه ولی نظیف را خیلی مرتب روی هم چیده بودند. چند جلد کتاب؛ عمدتا آثار شهید مطهری از قبیل: انسان و اسلام، عدل الهی، سیری در نهجالبلاغه و... و کتبی با موضوع تاریخ جنگ جهانی دوم، چند مجله پیام انقلاب و از همه جالبتر، تعدادی جزوه درسی دانشگاهی با موضوع مهندسی برق صنعتی ابتدا به ساکن نفهمیدیم این جزوهها در بین آن کتابها و مجلات چه فلسفه وجودی دارند.
بعد از چند دقیقه که وارد اتاق شد، همگی چشم شدیم و شروع کردیم به بررسی ظواهر او. از همان دیدار اول فهمیدیم آدمی است جدی و بسیار منضبط.
دور هم نشستیم احمد شروع کرد به به تشریح موقعیت جبهه مریوان، وضعیت گسترش نیروهای سپاه و بچههای گردان 112 تیپ سوم لشکر 28 ارتش در منطقه و موقعیت قوای ضد انقلاب، حدود بیست دقیقهای به صورت شمرده و دقیق، گزارش داد. بعد هم شروع کرد به نالیدن از دست همه مسئولین، یعنی کسانی که باید به او کمک میکردند، اما نمیکردند. خیلی دلش پُر بود!
در نهایت حاصل آن جلسه این شد که ما قبول کردیم برایش از سپاه استان همدان، چند دسته نیروی پاسدار کیفی داوطلب به مریوان بفرستم. سپس احمد یکی از نیروهای زبده خودش به نام تقی رستگار مقدم را صدا زد و به او گفت: برادرجان، شما این برادرهای عزیز من را ببر، قدری توی شهر و مناطق اطراف آن را به آنا نشان بده و نسبت به موقعیت مریوان توجیهشان کن...
پرده دوم: پیکار در عسرت
[شهید حاج حسین همدانی اولین فرمانده منطقه عملیاتی سرپل ذهاب در طول دوران دفاع مقدس بود که در این کتاب به اولین روزهای حضورش در این سمت در روزهای نخستین جنگ اشاره کرده است. او با توضیح شرایط سخت آن زمان و حملات پیدرپی دشمن به خطوط دفاعی رزمندگان ایرانی اینگونه میگوید.]
دامنه اقدامات واحدهای دشمن در خطوط پدافندی شما به چه شکل بود؟
بسیار شدید شده بود به شکلی که با آتش منحنی –خصوصاً خمپاره- خط ما را میزدند. دیگر سر و صدای بچههای ما در آمده بود. مدام برای آقای بروجری [شهید محمد بروجری، فرمانده بزرگ نیروهای سپاه در منطقه عملیاتی غرب کشور] پیغام میفرستادند که آقا، این چه وضعی است؟ لااقل توپی، خمپارهاندازی، چیزی به ما بدهید، چون برای مقابله با دشمن دستمان خالی است.
از طرف دیگر تعدادی از بچهها که به مقر آقای بروجردی در سرپل ذهاب رفته بودند، در بازگشت خبر آوردند داخل انبار سلاحی که ایشان از کرمانشاه آورده، دو قبض خمپارهانداز نو هست، منتها چون هیچکس نحوهی کارکردن با آنها را بلد نیست، مشتری ندارند و همینطوری عاطل و باطل، توی آن انباری افتادهاند.
اسم خمپارهانداز را که گفتند، گوشهایم تیز شد، ولی به روی خودم نیاوردم. دیدم هرجا میروم و توی هرسنگری دو دقیقه مینشینم، مدام بچهها گریزی میزنند به روزهای اول بعد از انقلاب که در پادگان آموزشی ابوذر همدان، مربی کار با خمپارهانداز بودم.
پس لابد در بدو شروع جنگ، به عنوان متخصص کار با خمپارهانداز، معروف شد بودید؟
چه معروفیتی! همین اشتهار هم کار دستمان داد.
چطور؟
یک روزآمدند به بنده گفتند: آقای فلانی، بیا و این دو قبضه خمپارهانداز را تحویل بگیر و ببر توی خط و آنها را فعال کن.
رفتم به اسلحه خانهی مقر آقای بروجردی تا ببینم قبضهها در چه وضعیتی است. دیدم هر دو قبضه، از نوع 120 م.م اسرائیلی است؛ مرده ریگ نظامی رژیم شاه با صهیونیستها. از طرف دیگر، من اصلا با نحوهی کار با قبضههای 120 م.م سررشته نداشتم. هرچه آنجا به آن آقایان گفتم: باباجان، من کار با این قبضهها را بلد نیستم، اصلا به خرجشان نرفت که نرفت! صرف این مطلب برایشان مهم بود که یک نفر در منطقه هست که قبلا مربی کار با خمپارهانداز بوده، حالا این واقعیت که خمپارهانداز 81 م.م آمریکایی چه تفاوتهایی با قبضه 120 م.م اسرائیلی دارد، دیگر برایشان اهمیتی نداشت.
و شما هم این تقاضای مصرانه را پذیرفتید؟
از سر ناچاری! در حالی که برچند مطلب واقف بودم: میدانستم که بلد نیستم زاویهیاب قبضه 120 م.م اسرائیلی را ببندم. ضمن این که میدانستم اگر آن را به صورت غلط ببندم، بعد از پرتاب گلوله، این گلوله میرود هوا و درست در همان زاویه برمیگردد یا روی سرمان یا در نزدیکیمان میترکد!
این جا مجبورم اعتراف کنم که در طول زندگیام به عنوان یک رزمنده، اولین بار در همان ماجرا بود که آمدم و ضعفِ تخصص و روحیه خودم را با توکل به خدا و توسل به اولیا الهی جبران کردم.
به چه صورت؟
داستانش مفصل است. خلاصه آن: از آنجا طرز کار زاویهیاب قبضه 120 م.م را بلد نبودم، دستگیرهی آن را بدون محاسبه و به طور مکانیکی چرخاندم. گلوله خمپاره را برداشتم، ضامن آن را کشیدم، زیرلب سه بار قلهوالله خواندم و به گلوله دمیدم. حتی گلوله را بوسیدم و گفتم: خدایا به امید تو!
حالا با این مقدمات، کدام نقطه را نشانه گرفته بودید؟
تپهی اول قراویز که دست بچهای خودمان بود. از تپه دوم تا پنجم آن، دست دشمن بود و حتی با چشم غیرمسلح هم میشد روی خط الراس آنها تردد نفرات بعثی را دید. این مطلب را من تا به امروز در چندجا گفتهام: خدا را گواه میگیرم، اولین گلوله خمپارهی 120 م.م را که بدون محاسبه شلیک کردیم، رفت وسط بعثیهای مستقر برروی تپه دوم قراویز و همهی آنها را تکه تک کرد.
واکنش بچهها در قبال اصابت دقیق آن گلوله خمپاره به هدف، چه بود؟
بچهها؟! بال در آورده بودند از خوشحالی. حالا مگر حرف حساب به خرجشان میرفت؟ هرچه میگفتم: آقاجان، من برای پرتاب این گلوله از تخصص ننهام [قسمتی در پاورقی این بخش از کتاب وجود دارد که حاج حسین در آن به دوره کودکی خود اشاره میکند و میگوید که باغی در همدان داشتیم که نگهبان نداشت و مادرم هربار که از آنجا خارج میشدیم برای بیمه شدن باغ سه بار قل هو الله میخواند و به اطراف باغ فوت میکرد و من نیز در این قضیه از روش مادرم برای بیمه شدن گلوله خمپاره بهره برم] استفاده کردم باورشان نمیشد! [میخندد]
پرده سوم: نبرد یازدهم شهریور
[نبرد یازدهم شهریور در منطقه قراویز یکی از تلخترین خاطرات حاج حسین همدانی در دوران جنگ است که برای اولین بار شاهد از دست دادن 59 همرزم همدانی خود در جبهه است و این موضوع تاثیرات بسیار منفیای بر روحیه او و بیشتر از آن بر روحیه شید محمود شهبازی فرمانده سپاه استان همدان میگذارد.]
خودتان هم گفتید از ناکامی عملیات 11 شهریور متاثر شده بودید.
خب، در آن زمانهای که از هر طرف عرصه بر ما تنگ بود، شهید شدن 59 نفر از بچهها ضربه سنگینی محسوب میشد، طوری شد که خودم تا چندین روز بعد از عملیات، جرات نمیکردم به همدان برگردم، خجالت میکشیدم دوباره در شهر آفتابی بشوم. خودم را شماتت میکردم. حالا یک موردی به یادم آمد که بد نیست آن را همینجا بازگو کنم: در بین شهدای آن روز، برادری داشتیم به اسم سیدجواد موسوی. بچه سدی بود و خیلی باصفا. وقتی شهید شد، جسدش آن جلو ماند. البته سعی کردم جسدش را به عقب بیاورم. به همین خاطر، همراه یکی از دوستان به اسم آقای اصلیان رفتیم جلو، منتها دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت.گلوله خمپارهای کنارمان منفجر شد که بر اثر اصابت ترکش آن، یکی از انگشتان آقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمیشود رفت و برگشتیم عقب.
بعد که به همدان آمدیم، قرار شد برای دیدار با خانوادههای شهدای عملیات 11شهریور به خانههایشان برویم. از جمله، یکی هم خانواده همین شید سیدجواد موسوی بودند که محل سکونتشان شهرستان مریانج بود. پدرشهید موسوی قصاب است. در محلهشان خیلی معروف بود. به بنده میگفتند: آقای همدانی! کافیست بروی جلوی خانه آنها؛ رفتن همان و نفله شدن هم همان! آقای موسوی کارد قصابیاش را میآورد و شکم تو را سفره میکند!
واکنش شما چه بود؟
طبیعی است. خیلی خوف کرده بودم. منتها، دیدم نمیشود به خانه سایر شهدا بروم، اما به خانه این شهید نروم.اوایل شب بود که وارد منزل شهید موسوی شدیم. خدا را گواه میگیرم که به محض ورود به خانه، آقای موسوی جلو آمد و پیشانی یک به یک ما را بوسید.
من نشستم خیلی شمرده، گزارشی درباره مراحل آمادهسازی و اجرای عملیات، روحیات بچههای رزمنده و موقیعت دشمن، به پدر شهید موسوی ارائه کردم. از ایثارها و فداکاریهای بچهها در جریان شناساییها و عملیات برایش چند خاطره تعریف کردم. در آخر هم خاطرهای فرزند شهیدش در شب حمله گفتم.
من این خاطره را گفتم. عموی شهید هم در کنار پدرش نشسته بود و پرسید: برادر همدانی! آیا نمیشد جنازهی برادرزاده مرا به عقب بیاورید؟!
بنده گفتم: من و برادر اصلیان رفتیم که جنازه شهید را به عقب بیاوریم، ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن، انگشت اصلیان را قطع کرد.
دفعتاً دیدم رنگ به صورت پدر شهید نمانده. فهمیدم آن عصبانیتی که نگرانش بودیم، به ایشان مستولی شده. ناگهان رو کرد به برادر خودش و با خشم و پرخاش به او گفت: هیچ معلوم است تو چه میگویی؟!
بعد هم رو به ما ادامه داد: انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟ چرا رفتید؟ مگر انسان وقتی در راه خدا قربانیای میدهد، چیزی از آن را برای خودش برمیدارد؟ قربانی را باید دربست بدهی به پیشگاه خدا!
آقا، ما را میبینی؟ خیال میکردیم ایشان اگر موضوع را بشنود، ما را تکه تکه میکند، در عوض میدیدیم این طور با صلابت و محکم دارد برادرش را سرزنش میکند! بعد هم به او گفت: آیا تو مسلمانی؟! چی داری میگویی؟ به خاطر جنازه بچهام، یک جوان ناقص شده! قربانیای بوده که در راه خدا دادم، حتی اگر الان هم جسد او را بیاورند، من نمیخواهم. او را به راه خدا دادم.
آقا، از همانجا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت. این مردم شهید که میدهند، عوض آن که مایوس شوند، خودشان میشوند علمدار استقامت برای سایرین. خداوند عجیب با شهادت بچهها، نفوس و قلوب خانوادههای آنها را منقلب میکرد.
پرده چهارم: حماسه تنگ کورک
[عملیات جدی سپاه همدان که بعد از شکست در ارتفاعات قلاویز انجام شد، درگیری آنها با نیروهای بعثی در جهت مشغول شدن آنها و فراهم شدن امکان شکستن محاصره چند هزار نفر از نیروهای ایرانی بود که در حصار مزدوران بعثی گیر افتاده بودند که از این عملیات به عنوان حماسه تنگ کورک یاد میکنند.]
خب دیگر، میرسیم به شروع عملیات بچههای شما در ارتفاعات تنگ کورک.
ساعت 4:45 صبح روز شنبه 28 آذر 1360، عملیات با ابلاغ رمز مقدس یا مهدی(عج) ادرکنی شروع شد و ما حرکت خودمان را به سمت تیغههای سهگانه تنگ کورک آغاز کردیم. چون اذان صبح مقارن بود با لحظهی حرکت نیروها، دیگر مجالی برای اقامه نماز در آنجا را نداشتیم. این شد که دستور دادیم بچهها حین حرکت به سمت مواضع دشمن، نمازشان را هم در راه رفتن بخوانند.
مسیر حرکت به را بُز رو معروف بود و در لبهی پرتگاهی قرار داشت که اگر کسی آنجا به پایین نگاه میکرد، چشمهایش سیاهی میرفتند و هول میکرد. بچهها را به ستون از سینهکش و شیب تند ارتفاعات بالا کشیدیم. نرسیده به خط الراس نظامی، تیمهای هرگروه از همدیگر جدا شدند و به سمت پشت مواضع دشمن حرکت کردند. آنجا بچهها برای هم با دست، قلاب میگرفتند و بالا میرفتند.
با رسیدن بچهها به تیغه اول، درگیری ما با دشمن شروع شد. برای پاکسازی سنگرها، عدهای به سمت چپ، گروهی به راست و بخش دیگر نیروها، به جلو شلیک میکردند. به اولین سنگر دشمن که رسیدیم، متوجه شدیم در اکثر سنگرهای اجتماعی خوابیدهاند و با شروع درگیری، وحشتزده از خواب پریده و سراسیمه به هر سمت شلیک میکنند. تیم پیشتاز ما به سرپرستی علیرضا ترکمان، موفق شد تیغه اول را تصرف کند.
هنوز هوا روشن نشده بود که تیغههای دوم و سوم هم که حدود 70 متر از هم فاصله داشتند، به تصرف بچهها درآمد.
واکنش دشمن در قبال سقوط سریع آن سنگرها چه بود؟
از همان گرگ و میش سحر که خبر سقوط مواضع یگان کماندویی به عقبهی بعثیها رسید، آتش سنگین توپخانه و تانکهای دشمن روی تیغههای سهگانه به صورت شدید اجرا میشد. سه سنگر دوشکا هم از آن سمت تنگ کورک، یک روند روی بچههای ما اجرای آتش میکردند. در مجموع آن 3 تیغه، ظرف 30 دقیقه به تصرف بچهها در آمد.
واکنش فرماندهان خودی در قبال دریافت خبر فتح ارتفاعات تنگ کورک چه بود؟
هوا که روشن شد، ما خبر تصرف ارتفاعات را به محمود شهبازی دادیم. او هم با بیسیم به ردههای بالاتر خبر فتح تنگ کورک را اعلام کرد، اما... از آن طرف خط به او گفتند: اشتباه میکنید، امکان ندارد بچههای شما به تنگ کورک رسیده باشند؛ این غیرممکن است.
سرانجام وقتی که هوا کاملا روشن شد، با اصرار شدید محمود شهبازی، یک فروند هلیکوپتر هوانیروز را برای بررسی هوایی وضعیت منطقه، به آنجا فرستادند. بعد از بود که تازه به مسئولین حاضر در قرارگاه ثابت شد که ما داشتیم راست میگفتیم.
لذا بلافاصله برای مقابله با آتش تانکهای عراقی، به گردان تانک مستقر در آمادگاه 1، دستور دادند با اجرای آتش، به ما کمک کنند تانکهای خودی هم با همت مردانه خدمه شجاعشان، شروع کردند به شلیک بیامان به سمت تانکهای دشمن. یادم ست به قدری مستمر اجرای آتش کرده بودند که حتی لوله یکی از آنها ترکید! چون بعداً که به عقب برگشتیم، خودم آن تانک را دیدم...
نظر شما