مجله مهر - احسان سالمی: اگر اهل مطالعه در مورد وقایع تاریخی اسلام باشید، به یقین کمتر با کتابهایی از جنس داستان و رمان روبرو شدید که بتوانند هم تاریخ یک واقعه مهم را حداقل به صورت کامل در قالب یک داستان پرفراز و نشیب که در آن همه عناصر داستانی از پیرنگ و مقدمهچینی و شخصیت گرفته تا کشمکش و پرداخت صحنه و نتیجه را وجود دارد، برای مخاطب خود روایت کند.
رمان «نامیرا» نوشته صادق کرمیار دقیقا کتابی با همین مشخصات است که دست بر روی یکی از مهمترین و پرکششترین اتفاقات تاریخ اسلام گذاشته است. اتفاقی که در آن حرامیان و مسلمانان و مشرکان با هم یکی میشوند! و بر بهترین خلق خدا هجوم میآورند.
داستان نقل شده در کتاب داستانی است که انتهای آن برای همه مخاطبان اثر مشخص است ولی نکتهای که باعث میشود تا مخاطب آن پای کتاب بنشیند و با داستان آن تا انتها همراه شود، نگاه اصولی نویسنده به واقعه عاشورا و استفاده درست از عناصری چون عشق و گرههای داستانی مناسب و به جا در میان خردهروایتهای نقل شده در جریان اصلی قصه است.
یکی از بهترین و برجستهترین نکاتی که در ارتباط با این کتاب ترسیم فضای فتنهگون قبل از وقوع حادثه عاشوراست. درواقع نامیرا یک دوره فتنهشناسی کامل است که به مخاطبش نشان میدهد که چگونه در شرایط پیچیده و غبارآلود فتنه، حق و باطل چگونه جابهجا میشوند و حتی بزرگترین سرداران و مبارزان اسلام نیز نسبت به راه امام حسین(ع) و هدف او از مقابله با یزید دچار تردید میشوند! تا آن جا مقام معظم رهبری در یکی از دیدارهای خصوصی خود در ارتباط با این کتاب فرموده بودند: «هر کسی میخواهد فتنه اخیر را بشناسد، این کتاب را بخواند.»
در «نامیرا» است که میفهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود میخواستند و هرکسی تنها به فکر آن بود که طایفه خویش را به قدرت برساند و آمدن امام تنها بهانهای بود برای اینکه بتواند قدرت را از دست حاکم یزید خارج کنند و خود به حکمرانی کوفه و دیگر مناطق اسلامی برسند. کرمیار در این کتاب در خلال جریان اصلی داستان، عشق شکل گرفته میان دو جوان مسلمان را نیز نشان میدهد که هر دو محب علی و اولاد او هستند ولی آنها نیز در این مسیر و در شرایط غبراآلود فتنه دچار تردیدهایی میشوند که در نهایت باید برای آن راه حلی پیدا کنند.
نامیرا را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است و قیمت اصلی این کتاب 17000 هزار تومان است ولی پویش مطالعاتی روشنا، برای درس آموزی و آشنایی همگانی با ابعاد مختلف قیام جاودانهی امام حسین(ع) و ترویج فرهنگ کتابخوانی، در حرکتی مردمی و باهمیاری مؤلف، ناشر، مراکز پخش و کتابفروشان، با صرف نظر نمودن از حقوق مادی و کاهش قیمت از 17000 تومان به 6000 تومان، این کتاب را در اختیار مردم قرار داده است.
با هم بخشهایی از این کتاب خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: ورود مسلم به کوفه و دیدار پنهانی با بزرگان شهر در خانه مختار
سواری در گذرهای اصلی کوفه به تاخت میرفت. از چند گذر عبور کرد و جلو در خانه شبثبن ربعی که رو به باغ بزرگی داشت، ایستاد. لَختی دوروبر را نگاه کرد و وارد خانه شد. غلام شبث در باغ مشغول کار بود که سوار را دید و به سوی او آمد. شبث بن ربعی از خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر، چهرهاش باز شد. چیزی به سوار گفت و خود به خانه بازگشت. سوار برگشت و بر اسب نشست و به تندی رفت. از کوچه پس کوچههای کوفه با عجله گذشت. در مقابل خانهی عمروبن حجاج ایستاد. پیاده شد و در زد. غلام در را باز کرد. سوار با او گفتگویی کرد و غلام او را به داخل برد.
«سلام به عمرو بن حجاج!»
«سلام به بنده خدا!»
سوار گفت: «از سوی مختار پیغامی دارم.»
عمرو سریع بلند شد و گفت: «چه پیغامی؟»
سوار گفت: «مسلم بن عقیل از سوی حسین بن علی به کوفه وارد شده و میخواهد بیآن که شهر شلوغ شود با بزرگان کوفه دیدار کند و پیغام حسین بن علی را به آنان برساند.»
امسلیمه از اتاق دیگر، حرفها را شنید. عمرو از شادی دست به سوی آسمان بلند کرد.
«خدای را شکر که دل حسین بن علی را به دعوت کوفیان نرم کرد و او را وسیله پیروزی ما بر دشمنان قرار داد.»
بعد رو به سوار پرسید: «اکنون مسلم بن عقیل کجاست؟»
سوار گفت: «در خانهی مختار! اما گفتند که شبانه بیایید که رفت و آمدها آشکار نباشد.»
عمرو لحظهای مکث کرد. از این که مسلم در خانهی مختار بود، چندان خشنود نبود. گفت: «همین امشب خود را به مسلم میرسانم.»
همان شب، عمروبن حجاج و شبثبن ربعی، در حالی که مراقب اطراف بودند، به سمت خانه مختار میرفتند. شبث گفت: «مختار چگونه از ورود مسلم بن عقیل با خبر شده که او را به خانه خود برده است؟ باید هر طور شده او را به خانه خود بیاورم، یا خانه تو. مختار از حضور مسلم در خانهاش بیشترین بهره را خواهد برد.»
عمرو گفت: «همین که حسین بن علی پاسخ نامههایمان را داده، باید خدا را شمر کنیم. چه فرقی میکند که مسلم به خانه چه کسی رفته باشد.»
شبث ادامه بحث را به صلاح ندانست و سکوت کرد. در گذر بعدی به خانه مختار رسیدند. لحظهای بعد غلام مختار در را باز کرد. با دیدن عمرو شبث، سلام کرد و سریع آنها را به داخل راهنمایی کرد. غلام در اتاقی را باز کرد و به آنها اشاره کرد که داخل شوند. مختار و چند نفر دیگر از جمله هانی بن عروه و ابوثمامه صائدی در اتاق حضور داشتند.
مسلم بن عقیل با دیدن عمرو برخاست. عمرو گرم آغوش باز کرد.
«سلام بر مسلم بن عقیل، به کوفه خوش آمدی!»
«سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج!»
مسلم سپس شبث را گرم در آغوش گرفت و آنها را نزد خود نشاند.
عمرو گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تمامی مردان مذحج میگویم که آمادهایم تا کار یزید را در همین کوفه یکسره کنیم. خواهی دید که با ورود فرزند رسول خدا، مردم بصره نیز به ما خواهند پیوست.»
وقتی همه تایید کردند، عمرو هیجان زده گفت: «به خدا سوگند من غلبهی حسین بن علی را بر پسر معاویه بسیار نزدیک میبینم.»
مسلم لبخند زد و گفت: «خداوند به تو خیر دهد که برای مولایم حسین خیر میخواهی.»
شبث که زیرکانه همه را زیر نظر داشت، نگاهی به مختار انداخت. گفت: «اما هنوز امیر یزید، بر کوفه حاکم است.»
عمرو گفت: «اگر پسر عقیل اجازه دهد، پیش از طلوع آفتاب، همه مردان مذحج را به گرد قصر نُعمان جمع میکنم و او را از امارت به زیر میکشیم و مسلم بن عقیل را از سوی حسین بن علی امیر کوفه میکنیم.»
مختار نگران شد. مسلم خونسرد گوش میدا.د. هانی گفت: «عمرو! بیش از آن که فکر میکردم، در کارها تعجیل میکنی!»
عمرو گفت: «در کاری که به سود همه مسلمانان است، باید تعجیل کرد.» و رو به ثمامه پرسید: »مظر تو چیست ابوثمامه؟»
ابوثمامه گفت: «آنچه پسر عقیل حکم کند، من به بهای جان خویش اطاعت میکنم.»
شبث گفت: «اگر چنین کنیم، هم یزید به هراس میافتد و هم حسین بن علی در آمدن به کوفه تعجیل میکند. نپر تو چیست مختار؟»
مختار گفت: «من نیز همان میگویم که ابوثمامه گفت و در عین حال با هانی موافقم که بهتر است در کارها شتاب نکنیم و هر کاری را به وقتش انجام دهیم.»
پرده دوم: نامه امام و اشکهای مردم
جماعت در حیاط خانهی مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز در کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع [یکی از دو شخصیت اصلی داستان که پدرش به خاطر دفاع از امیرالمومنین توسط مردم شام کشته شده است و حالا به دنبال خونخواهی پدرش است.] چشم از مسلم بن عقیل برنمیداشت. مسلم نامه امام را باز کرد و گفت: «و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامههای شما داده است.»
مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: «به نام خداوند بخشنده مهربان.
از حسین بن علی به جمع مومنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامههای شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم و از من میخواهید به سوی شما بیایم...»
ربیع چشمش به گروهی افتاد که به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تایید سرتکان دادند. مسلم ادامه نامه را خواند:
«شاید به سبب ما، خدواند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسرعمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رای جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفتهاند و در نامههایتان خواندهام، به زودی نزد شما خواهم آمد؛ انشاءالله...»
گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: «انشاءالله...»
«... به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمیتواند عهدهدار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسینبنعلیبنابیطالب.»
مسلم نامه را بست. گریه جماعت اوج گرفت. ربیع با تعجب به آنها نگاه میکرد. مسلم بن عقیل به داخل خانه برگشت. ابنخضرمی از خانه مختار بیرون رفت، ربیع رو به عمرو برگشت. گفت: «اینان چرا گریه میکنند؟!»
مختار سوال او را شنید. دست بر شانهی ربیع گذاشت و گفت: «اشک آنها از شوق دیدار حسین بن علی، مولی موحدان است.»
او و عمرو را به داخل خانه هدایت کرد. عمرو گفت: «و برای مصیبتهایی که در این سالها از حکومت بنیامیه کشیدهاند.»
و وارد خانه شدند.
پرده سوم: تهدیدهای عبیدالله و وحشت سران قبایل کوفه
عبیدالله زیاد در دالان پهن و طولانید قصر کوفه با گامهای کوبنده و تند به پیش میآمد. شریح قاضی و محمد بن اشعث یک گام عقبتر او را همراهی میکردند. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش تالار را میداد:
«روسای کنانه و جدیله از صبح زود حاضر شدند. شیخ غسان و حضرموت به همراه بزرگان حمیر و همدان آمدند. بزرگان طایفه اسد و تمیم از قبیله مضر هم از راه دور رسیدهاند. هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنیکلب کسی را میان آنها ندیدم.»
عبیدالله گفت: «از آن مرد هاشمی چه خبر؟»
«از خانه مختار بیرون رفته، اما هنوز در کوفه است.»
عبیدالله خشمگین به او انداخت و در انتهای دالان به سمت تالار پیچید. با ورود او به تالار، همه بزرگان و شیوخ کوفه سرفرود آوردند و سلام دادند. عبیدالله بیآن که پاسخ گروه را بدهد، یکراست بر تخت نشست و برای لحظاتی در سکوت به یکایک جمع نگاه کرد. در همین هنگام نگهبانی وارد شد و تعظیم کرد. گفت: «عبدالله بن عمیر کلبی اجازهی ورود میخواهد.»
عبیداللهبنمحمدبناشعث نگاه کرد که یعنی او را نمیشناسم. ابن اشعث آهسته گفت: «از سرداران سپاه فارس است که به تازگی بازگشته است.»
عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله وارد شد و توجه همه را جلب کرد. عبدالله گفت: «سلام به امیر و بزرگان کوفه!»
عبیدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به اشعث کرد و آهسته پرسید: «او نیز با مسلم بیعت کرده؟»
«خیر امیر!»
عبیدالله خیالش آسوده شد و سربلند کرد و رو به عبدالله گفت: «سلام به سردار دلیر لشکر امیرمومنان یزیدبن معاویه.»
عبیدالله گفت: «آشوب بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سختتر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او، همهی اینها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیرالمومنین، یزیدبن معاویه به تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد؛ و من گرچه عادت ندارم بیگناه را به جای گناهکار و حاضران را به جای غایبان عقوبت کنم، از شما نیز انتظار دارم که به امیرمومنان وفادار بمانید و اگر از فتنهای آگاهی دارید، مرا خبر کنید.»
عبدالله بن عمیر چندگام جلو رفت. گفت: «وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا رها را کردیم و جهاد در راه او را به فراموشی سپردیم، اما کینههای پدرانمان را هرگز فارموش نمیکنیم. خونهای برادرانمان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش میکنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمیکنیم. درحالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش درگذشت و خانهی ابوسفیان را خانهی امن مکیان اعلام فرمود...»
از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدالله نشست. هانی با خشم به او نگریست. عبدالله ادامه داد: «... شما حسینبنعلی را به کوفه فراخواندهاید، شمشیرهایتان را برای خلیفه تیز کردهاید و دلهایتان را پر از کینه! ولی غافلید از این که مشرکان در سرحدات به انتظار جنگ و اختلاف در درون شما نشستهاندتا راهی برای سلطه برشما بیایند. اما حسینبنعلی؛ او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود: او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است.»
عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله همچنان میگفت: «اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کردهاید تا دنیای شما را آباد کند. در حالی که مردم برای تدبیر دنیای خود با پسر معاویه بیعت کردهاند و به او اختیار دادهاند تا به تدبیر خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس بدارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟!»
عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بیاختیار از جا بلند شد و گفت: «احسنت! من شهادت میدهم که تو حقیقت را همانطور یافتهای که بر زبان آوردهای.»
رو به جمع کرد و جسور و کینهمند گفت: به خدا سوگند، شما باید ضمانت کنید که هیچکس از قبیلهی شما با ما مخالفت نکند. اگر از هر قبیل یک نفر، حتی یک نفر از آشوبگران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیلهی خویش را بر ما حلال کرده است.»
همه به وحشت افتادند... .
پرده چهارم: آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
پای برکهای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و اموهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفرهای مختصر شام میخوردند. عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزهها را شنید. یکباره از جا پرید و به اموهب نگریست و گفت: «شنیدی؟»
«نه! چیزی نشنیدم.»
عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریکی بیابان اطراف را پایید، از عمق تاریکی، سواری نزدیک شد. سوار نزدیکتر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت: «سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ میخواهم به کوفه بروم از راه آمده مطمئن نیستم.»
عبدالله با بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود که با غریبه همراهند. اما یکباره اسبش - که معلوم بود راه درازی را یکنفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دستکمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید. عبدالله هنوز تردید داشت. اموهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست: «عبدالله!»
عبدالله تازه به خود آمد و به کمک مرد رفت. او را کشانکشان تا پای آتش برد و روی پلاسی خواباند. اموهب رواندازی آورد و روی او انداخت.
عبدالله در حالی که به مرد مینگریست و میاندیشید، کمکم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیشتر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزههایی که بالا و پایین میرفتند و خونآلود میشدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان میرفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم میآمیختند، خیمههایی که در آتش میسوختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد.
یکباره عبدالله وحشتزده چشم باز کرد و اموهب را کنار خود دید که سعی میکرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. اموهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را میشست. مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت: «اهل کوفهاید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل کوفهایم، اما تو که از راه دوری آمدهای، از کوفه چه میخواهی؟»
«من همان میخواهم که همهی اهل کوفه میخواهند.»
«پس تو هم خبر حملهی مسلم و یارانش را به قصر ابنزیاد شنیدهای!»
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید: «مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!» و مستأصل به اسب نگریست.
اموهب گفت: «ابنزیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را از جا بلند کند، اما اسب بیحالتر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. پرسید: «تو که هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: «اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی میدهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری. بدان که بی تو هم بر اینزیاد چیره خواهند شد! من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بیحاصل باز دارم، اما کینههای کهنه، چشمهای آنان را کور کرده، تا مسلم را به ریختن ابنزیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه میکنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس باز میگردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظهای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: «شما از چه میگریزید؟! اگر همهی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظهای بعد خود را به مرد رساند. گفت: «صبر کن غریبه!»
عبدالله گفت: «من اسبم را به تو میدهم و هیچ بهایی نمیخواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بندهای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت دادهام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه میگویم و آنچه میکنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی میخواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند: «مسلمانیات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم و این زن که پابهپای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که میداند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»
مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت: «لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچهی دنیای خویش کردند و وای بر شما که نمیدانید بدون امام، جز طعمهی آماده، در دست اراذلی چون یزید و ابنزیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟» و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون اموهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید: «صبر کن!»
عبدالله گفت: «من هم پسر فاطمه را شایستهتر از هم برای خلافت میدانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزمودهاند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی را که او را دعوت کردند، به طمع بخششهای ابنزیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابنزیاد خونها خواهد ریخت.»
مرد آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمیداند؟!»
«اگر میداند، پس چرا به کوفه میآید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایتشان کند.»
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همهی مسلمانان در آنجا گرد آمدهاند. آنها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آنها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند. و اگر ما را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
عبدالله گفت: «میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت: «و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟» و رفت.
عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: «صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: «بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد: «من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستادهی حسین بن علی!» و تاخت.
عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
نظر شما