خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: ۹ ماه طول کشید تا یوسف علیخانی، نویسنده و ناشر پس از انتشار نخستین رمانش، تصمیم به شکستن سکوت بگیرد و دعوت مهر را برای گفتگو پاسخ بدهد. علیخانی پس از چندین و چند مجموعه داستان، اردیبهشت امسال رمان نخست خود را با عنوان «بیوه کشی» منتشر کرد که این روزها برای چهارمین نوبت تجدید چاپ شده است.
بخش دوم گفتگوی مهر با نویسنده «بیوهکشی» را در ادامه میخوانید.
* نوشتن بیوهکشی به عنوان نخستین رمان شما چرا اینقدر با تاخیر همراه بود. میدانم که از طرفداران رمان هستید و معتقدید دوران داستان کوتاه چه از نظر ادبی و چه اقتصادی سر آمده است. پس چرا خودتان اینقدر دیر رمان نوشتید و سه کار اصلیتان داستان کوتاه بوده است؟
من متعلق به نسلی هستم که به آن میگویند نسل کارگاهی. من البته خودم شاگرد مستقیم کسی نبودم اما نسل من نسل نویسندگان کارگاهی است. نویسنده کارگاهی هم داستان کوتاه نویس است چون مجال کارگاه مجال رمان نوشتن نیست. الان هم در سراسر کشور بیشتر مخاطبان این کلاسها صاحب مجموعه داستان هستند تا رمان.
من خودم چه زمانی که ناشر بودم چه نه، همیشه این سوال و گاه دعوا را داشتهام که چرا مجموعه داستان در ایران و حتی دنیا دیگر فروش ندارد. شاید پاسخی نداشته باشم بدهم اما کم کم این واقعیت را پذیرفتهام. تا به مخاطب داستان کوتاه معرفی میکنی فوری دستش را تکان میدهد که نه. حالا نه فقط این که خود رمان نیز اگر زیر ۳۰۰ صفحه باشد خیلی کم خریدار دارد.
در همه جای دنیا همین شده است. من متن نامههایی را دارم که مترجمان من با ناشران عربی و انگلیسی و... مکاتبه کردهاند و همین پاسخ را گرفتهاند. اینها من را یاد آن جمله خدابیامرز سهیلا بسکی میاندازد که در گفتگویی گفته بود داستان کوتاه در دنیا دو قسم دارد؛ یا تو ۲۰۰ نسخه خودت چاپ میکنی و میدهی به دوستان و منتقدانت یا اینکه از اساس داستان کوتاه را میدهی به مجلات برای چاپ.
* ولی در ایران که اینطور نیست. داستان کوتاه زیاد چاپ میشود و بالاخره خریدار هم دارد.
شاید ولی من قبول ندارم. اما بالاخره گفتم که ایران هنوز معتقد به نسل کارگاهی است. من منتقدان جدی ایرانی سراغ دارم که اصلا حاضر نیست وارد فضای نقد رمان بشود و اگر میرود، سراغ رمانهای کم حجمی میرود که نه صرفه اقتصادی دارد و نه کسی زیاد میخواندش.
در نشر خودم میدانی که چقدر مجموعه داستان منتشر کردهام. باور کن حتی نتوانستم به اندازه هزینه آماده سازی آنها بفروشمشان. این را باید به کجا بگویم. من آرزویم این است که نسل نویسنده جوان ما به سمت رمان برود. شاید هم رفته. اگر رفته که چقدر هم عالی. اما من فکر میکنم ما هنوز داستان کوتاه نویسیم.
* پایه استدلالی شما در این باره چیست؟
رمان نوشتن نیاز به یک نظم فردی دارد و در کنارش تجربه میخواهد. نویسندهای که نهایتش از خانهاش در آمده و رفته به خانه خالهاش و از آنجا با پسرخالهاش رفته در یک کافه یا یک تئاتر و در نهایت یک سیزده بدر رفته خارج از شهر یا برای فرار از آلودگی هوای تهران چند روزی سفر رفته که صاحب تجربه نیست. او نهایت چیزی که مینویسد در یک آپارتمان میگذرد.
حالا هی ما داد بزنیم که رمانهای ما برد جهانی ندارد و مقصرش هم ارشاد و... است. اینها به نظرم مزخرف است. اگر حرفی برای گفتن داشته باشی و در هزار پستو هم قایمش کنی، مخاطب به دنبالش میآید.
نویسنده خوبی باشیم دنبالمان میآیند منتهی توهم اینکه از همان اول نوشتن دنبال جایزه نوبل باشیم را نباید داشت. آرزویم این است که روزگاری نویسنده ما به جای جایزه به مخاطبش فکر کند، اگر به این باور رسیدیم تبدیل میشویم به شهرزاد قصهگو. یعنی کسی که اگر قصه خوب نگوید باید در انتظار مرگ باشد.
* بگذریم. از این میگفتید که چرا دیر به رمان رسیدید؟
نه. من دیر نرسیدم. من راه خودم را آمدم جلو. من سه رمان منتشر نشده قبل از این دارم. قبل از انتشار سهگانهام من رمان «و قابیل هم بود» را نوشتم و رمان «خروسخوان» را که در ژانر ادبیات دفاع مقدس است، البته دفاع مقدسی که دیدگاهش با دیدگاه رسمی امروز متفاوت است و الان نزدیک به ۱۰ سال است که روی دست آنجایی که قرار است منتشرش کند مانده.
رمان «و قابیل هم بود» هم از آن رمانهای پست مدرن با روایت تو در تو است. من آن را سال ۷۶ یا ۷۷ نوشتم. در سایت مجله ماندگار منتشرش کردم. رمان برایم همیشه جدی بود اما توانش را در خودم نمیدیدم. توان تجربه کردنش را در خودم نمیدیدم.
* تجربه زیستی یا تجربه نوشتن؟
نوشتن که خودش میآید. منظورم تجربه زیستی است. من آرزوی بزرگم این است که به رمان نویسان یاد دهیم نظم پیدا کنند. به جای فیسبوک و موبایل گردی به فکر نظم دادن به زمانشان باشند. چند روز پیش دوستی به من میگفت فلانی وقتش شده یک کارمند بگیری. من گفتم نه. بگذریم که او به من پوزخندی زد اما من واقعا هنوز نشر را جدی نگرفتهام.
من هنوز ۱۰ درصد از توانم را هم وارد نکردهام کما اینکه در نویسندگی هم هنوز ۱۰ درصد از توانم را به کار نگرفتهام. زمانی میتوانم ادعا کنم که نویسنده شش موتوره و تمام وقتم که مثل سالار نویسندگان، مارکز بتوانم بگویم که وقتی صبح از خواب بلند میشم برنامه منظمم برای نوشتن این است و بعدالظهرش چنین میکنم و شبش چنان. چند درصد ما اینگونهایم؟ خود من که ادعا میکنم عصرها برای نوشتن وقت میگذرام چقدر واقعا به این کار میرسم؟
نوشتن تمرکز میخواهد. مثل انرژی درمانی است. به قول اخوان ثالث باید تمرکز کنی تا یک لحظه پرده کنار رود و تو محبوبت را ببینی. باید سالها بنشینی تا بتوانی ببینی نه اینکه به دوربین موبایلت ببنیدش. تا نشینی و نبینی میسر نمیشود.
امروز یکی از دوستانم به من میگفت وسوسه نشدی بروی سوریه؟ گفتم به قرآن یکی از آرزوهایم این است که بروم و این روزها آنجا باشم. شاید بلد نباشم بجنگم اما بلدم با چشمم هزاران هزار صحنه را در آنجا ضبط کنم و بعد بنویسمش. من باید فقط پا داشته باشم و چشم تا بتوانم بروم و ببینم و ضبط کنم.
در جنگ ۳۳ روزه من مترجم بخش عربی جام جم آنلاین بودم. التماس کردم به سردبیر که من را بفرستید لبنان. آرزویم بود. من نویسنده باید بروم و این اتفاقات را ببینم. مگر همینگوی اینگونه نبود؟ کدام نویسنده ما حتی در ژانر دفاع مقدس بلند میشود و میرود ببیند؟ البته بگذریم از آنها که حقوق بگیر ادبیات دفاع مقدس هستند. کدامشان به عنوان نویسنده بلند شدند و رفتند و شخصیتشان را دیدند؟ کدامشان تجربه مرگ را از نزدیک حس کردند که دربارهاش بنویسند.
* گفته بودید که سه گانهتان حاصل سالها زندگی در الموت و جمع کردن داستان از آنجاست. سوالی که هست این است که با همه احترامی که برای این تجربه قائلم شما تا چه زمانی میخواهید در این تجربه باقی بمانید و خودتان را در فضا روستای «میلک» نگه دارید؟
هر کسی وظیفهای دارد. الموت سالهاست که به خودش نویسنده ندیده بود. من به آن خاک ادای دین میکنم. من از طرف پدریام در ۳۰۰ سال قبل کرد بودم و به الموت تبعید شدم و از طرف مادر ۹۵ سال قبل از طرف ماکو به این سرزمین تبعید شدم.
من کردم اما یک کلمه کردی بلد نیستم. من به جایی که در آن به دنیا آمدهام بدهکارم. نانش را خوردم و باید به آن ادای دین کنم. من از خاک آنجام و معقولانه که فکر میکنم باید دینم را به الموت ادا کنم. اگر روزی نویسندهای پیدا کنم که در آن فضا مینویسد دیگر بیتردید آن فضا را در داستانهایم ترک میکنم.
* یعنی قرار است سالها و سالها از الموت داستان بگویید؟
الموت یک جایگاه است. کدام یک از منتقدان ما رفتهاند داستان سه گانه من را بررسی کنند و بفهمند که از کل این سه کتاب تنها هفت قصه به الموت بر میگردد؟ خود رسم عروس بید که در داستانم آمده اصلا مربوط به الموتیها نیست.
بیوه کشی هم همینطور. من نمیخواهم اینها را شفاف بگویم. نمیخواهم بگویم که در کتاب «قدم به خیر مادربزرگم بود» ۹۹ درصد فکر کردند اسم مادربزرگم را روی کتاب گذاشتهام در حالی که از نادانستن متوجه نشدند که دیلمستان به «از ما بهتران» یا میگوییم اوشانان یا قدم به خیر. کدام منتقد ما فهمید که «حضرتقلی» در اژدهاکشان اصلا حضرت قلی نیست بلکه محاوره شده نام حضرت علی(ع) است. من از ترس ممیزی ارشاد این بیان را به کار بردم.
* کمی هم درباره بیوهکشی صحبت کنیم. تم عشق در این رمان بسیار قوی است ولی پیشتر در هیچ داستانی اینقدر صریح داستان عاشقانه نگفتهاید. چرا؟
عشق در زندگی ما جاری است. در تمام لحظه به لحظه آن. من قبلا هم در قصه قشقابل هم نوعی روایت عاشقانه داشتهام اما باور دارم که رمانی موفق خواهد بود که رگهای از عشق داشته باشد. این تجربه شخصی من است.
* این عقیده و اینطور نوشتن موج سواری روی احساس مخاطب نیست؟
شما اینطور فکر کنید! اگر قرار بود موج سواری کنم اینطور با کلمات در رمان نمیرقصیدم.
* نمیترسید با این تفکر به زردنویسی متهم شوید؟
بگذار هر چه میخواهند بگویند. تا وقتی سهگانه را مینوشتم من را به چوپ اقلیمی بودن و الموتی بودن میزدند. میدانی که چه کسانی را میگویم. همانها که بیکارند و فقط داستان دیگران را چوب میزنند.
وقتی هم ناشر شدم همانها وا اسفا بلند کردند که یک نویسنده خوب ایران قربانی شد و رفت در کار نشر. او چنین بود و در ادبیات اقلیمی تنها نویسنده سی سال قبل ما بود. اینها را گفتند که من را بزنند. بعد رسیدم به «بیوه کشی» فروش این رمان با فروش رمانی مانند «من پیش از تو» دارد برابری میکند. این خیلی مهم است. آن چوب زنها کدامشان بیوه کسی را خواندند. میدانی امروز به من چه میگویند؟ میگویند خواندنی نیست چون طوری نوشته شده که بفروش باشد!
* اینطور ننوشتهاید؟
به عنوان کسی که رمان را خواندهای، خودت بگو. من اگر قرار بود زرد بنویسم، اینطور با کلمات بازی میکردم؟ در کدام رمان زرد اینطور ماجرا در ماجرا داریم و با زبان بازی شده است؟ میدانی من چقدر در این رمان اصطلاح خود ساخته دارم؟
حالا تازه برخی از این چوبزنها خودشان اعتراف کردهاند که با خواندن کتاب نظرشان به آن عوض شده است. کسی که میگفت حالم از اسم این کتاب به هم میخورد حالا میگوید پس از خواندن حاضر نیست کتاب را از خودش دور کند.
من خیلی وقت است بیخیال این چوب به دستها شدهام. اینها حکایت آن حرف گاندی هستند که گفت اول میزنندت، بعد در برابرت سکوت میکنند و بعد با تو جدل به راه میاندازند و بعد خودشان رجوع میکنند به تو. آنها خودشان میخوانندت. باید فقط صبر کنی.
گفتگو: حمید نورشمسی
نظر شما