خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: «در جبهه غرب خبری نیست» یا «در غرب خبری نیست» نوشته اریش ماریا رمارک، یکی از رمانهای بزرگ و برجسته جنگی ادبیات جهان است که میتوان آن را یک رمان جنگی کاملا ضدجنگ نامید.
نویسنده یکی از مردمان رنج کشیده آلمانی است که در خلال سالهای جنگ جهانی اول، سختیها و مرارتهای جنگ را به چشم خود دیده و هنگام خواندن رمان هم میتوان متوجه شد که این میزان از واقع گرایی و توصیف ریز جزئیات خونبار جنگ جهانی اول، به دلیل حضور نویسنده در میادین جنگ و سرباز بودنش است.
اریش ماریا رمارک بعد از جنگ به آلمان برگشته و برای گذران عمر، مشاغل گوناگونی را تجربه کرده است. در سال ۱۹۲۹ یعنی ۱۰ سال پس از پایان جنگ جهانی اول بوده که مهمترین کتابش یعنی «در جبهه غرب خبری نیست» را نوشته است. او در اثر بعدیاش هم به فرسایش روحیه و زندگی سربازان در جنگ پرداخت و رویکردی که در نگارش این داستانها در پیش گرفت، باعث شد تا نازیها که پیش از جنگ جهانی دوم قدرت گرفته بودند، انتشار کتابهایش را در آلمان غیرقانونی اعلام کرده و تابعیت آلمانیاش را لغو کنند.
اگر «در جبهه غرب خبری نیست» را بخوانید، کاملا متوجه میشوید که چرا آلمان نازی باید کتابهای این نویسنده را توقیف کند. این رمان اثری کاملا ضدجنگ است و با سیاستهای جنگ افروزانه نازیسم در سالهای پیش از شروع جنگ جهانی دوم کاملا در تضاد است. این رمان با تصویرسازی واقع گرایانه و شاید بتوان گفت بیش از حد واقع گرایانه اش، پتانسیل تبدیل شدن به یک اثر نمایشی را دارد. کما اینکه فیلمی سینمایی هم با همین نام از روی آن ساخته شد.
هنگام صحبت درباره این رمان، ناچاریم درباره قصهاش هم بگوییم. داستان «در جبهه غرب خبری نیست» به صورتی مدون و با قوام خاطرات جنگی یک سرباز را روایت میکند. سرباز جوانی که هنگام ورود به جبهه زیر ۲۰ سال سن داشته و همراه با چند تن از همکلاسیهایش به جبهه جنگ آلمان در جنگ جهانی اول میشود. رمان در ۱۲ فصل، شکل میگیرد و فصل دوازدهم، جایی است که آوار جنگ و بار ناشی از آن، رسما کمر سرباز جوان دیروز و سرباز کهنه کار امروز را خم میکند؛ تا جایی که به کشته شدن تن داده و حتی جنازه و حالت صورتش نشان میدهد که از کشته شدنش در جنگ راضی بوده است. اما این طرح یک خطی ماجراست و از ابتدای کتاب که پُل به عنوان پسری خام پا به نظام و ارتش میگذارد تا پایان کار که در جنگ کشته میشود، ۲۰۹ صفحه فاصله است که نویسنده به خوبی این فاصله را پر کرده است.
مهم ترین شخصیتی که در این رمان خودنمایی میکند، جنگ است. با این که پل، راوی داستان است، جنگ چهره پررنگتری دارد و بود و نبودش در فرازهای رمان، بسیار تاثیرگذار است. ساختار اصلی کتاب بر قصه گویی است و هنگام مطالعهاش گویی مشغول خواندن دفترچه خاطرات یک سرباز هستیم اما حرفهای نویسند درباره جنگ هم در لابه لای سطور به چشم میخورند و البته خواندنشان خسته کننده نیست چون بعد از چند صفحه خواندن قصه و مطالعه شرح درگیری و هیجان بالای متن، متوقف کردن زمان و توصیف درونیات شخصیتهای داستان، به نظر از ملزومات داستان نویسی در این زمینه باشد.
تصویرهای هیجان انگیز و مشمئزکنندهای که نویسنده از قطع شدن اعضا و سفره شدن شکمها در میدان جنگ ارائه میکند، همگی گواهی بر ضد جنگ بودن این کتاب میدهند اما همان حرفهایی که راوی در هنگام استراحت و کناره گرفتن از جنگ، یا هنگام فرو رفتن به فکر در بحبوحه جنگ در سطور داستان زده میشوند، ضربه نهایی را وارد میکنند و ناخودآگاه مخاطب کتاب را کاملا از جنگ بیزار میکنند. طوری که وقتی کتاب را برای استراحت و توقف مطالعه ببندد و نفسی بکشد، مطمئنا از جنگ متنفر خواهد بود. راوی درباره این که ما سربازها به دستور مافوقها و حاکمان مشغول جنگ هستیم، مینویسد و اشاره میکند که اگر همین دستورها نبود الان به جای کشت و کشتار مشغول خوش وبش با سربازان فرانسوی یا آمریکایی جبهه مقابل بودیم.
در سطرهای پایانی رمان، پیش از آن که پل در جنگ کشته شود، میگوید: «اگر در ۱۹۱۶ به خانه بر میگشتیم، شاید به خاطر رنجهایی که کشیده بودیم و قدرت تجربه، زمین و زمان را به هم میزدیم. حال آنکه اگر امروز برگردیم، موجوداتی خسته، شکسته، سوخته، سست و ناامید خواهیم بود و دیگر نخواهیم توانست راه و رسم زندگی مان را بشناسیم.»
او درباره شکافی هم که جنگ بین نسلها میاندازد، گفته است. اگر مسائل اعتقادی و عقیدتی هشت سال دفاع مقدس را کنار بگذاریم و به جنگ از زاویه ذات پلیدش نگاه کنیم، میتوان بخشی از حرفهای اریش ماریا رمارک در این رمان را، در اثر جنگی دیگری مانند «آژانس شیشهای» ابراهیم حاتمیکیا هم مشاهده کرد؛ جایی که بحث از دهههای مختلف و دهه جوانترهای بعد از جنگ است.
سرباز کهنه کار جنگ جهانی اول در سطور پایانی رمان مینویسد: «مردم زبان ما را نخواهند فهمید، چون نسل پیش از ما، گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود، پیش از آن خانه و زندگی و پیشهای به هم زده بود. آن نسل سر کارش برمیگردد و جنگ را فراموش میکند و نسلی که بعد از ما رشد کرده است، با ما بیگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند.» این ظاهرا بلایی است که هر جنگی به سر مردمان داخل در آن خواهد آورد و استثنایی هم در این زمینه وجود ندارد.
نکته جالب در پایان بندی رمان این است که در چند سطر آخر، لحن روایت تغییر میکند و میخوانیم «او در یکی از روزهای اکتبر ۱۹۱۸ از پای درآمد.» یعنی اینجا دیگر اریش ماریا رمارک است که صدایش شنیده میشود و دیگر پل خاموش شده است. گویی دفترچه خاطرات پل به دست نویسنده افتاده و او تا به حال مشغول قصهگویی برای مخاطب کتاب بوده است.
روزی که پل کشته شده طبق روایت نویسنده، روزی بوده که در گزارشهای نظامی این جمله درج شده است: «در جبهه غرب هیچ خبری نیست.» این جمله خود تفسیر مفصلی دارد ولی به طور خلاصه میتوان گفت که منظور این است که بعد از خواندن ۲۰۹ صفحه و فراز و فرودهای مرگبار، میتوان به این نتیجه رسید که جنگ جهانی اول به خاطر هیچ سر گرفته است؛ به خاطر خودخواهی یا زیاده خواهی یک عده...
این رمان ضد جنگ با این سطور به پایان میرسد و مخاطبی که تا این جا، اتفاقات را از دریچه چشم پل مشاهده کرده، خود او را از بیرون نگاه میکند؛ گویی دوربین فیلم سینمایی مشغول زوم بک کردن از جنازه و صورت پل است: «وقتی که او را به پشت برگرداندند، صورتش نشان میداد که دیگر تاب تحمل شکنجه را نداشته است. قیافهاش آرام بود و گویی از مرگ خود، خوش حال و راضی است.»
نظر شما