مجله مهر: «فروش کلیه»، «فروش قرنیه»، «فروش بچه»، «فروش پایاننامه» اینها عنوان آگهیهایی است که این روزها از سر و کول خیابانهای شهر بالا میروند. آدمها همیشه به دودسته تقسیم میشوند. دسته اول زورشان زیاد است، عادت دارند همهچیز را با پول بخرند از زمین و زمان و آدم گرفته تا امضا و مدرک اما دسته دوم آنهایی هستند که درگیر اقتصاد و معاشاند انقدر غم نان دارند که مجبورند بخشی از داشتههایشان را به دسته اول بفروشند. یکی خانهاش را حراج میگذارد، یکی به کلیهاش فکر میکند یکی هم دانش تمام سالهای عمرش را برای فروش میگذارد. در بازار بلبشوی این خرید و فروشها این بار سراغ فروش پایاننامه و پروپوزال رفتیم. «رضا» جوان ۲۳ سالهای است که حالا دو سالی است به خاطر دغدغه اقتصادی و داشتن اشتغال، پایاننامه مینویسد و دانش میفروشد آن هم برای آدمهایی که از همه دانشجو و دانشگاه رفتن تنها مدرکش را به ارث بردهاند. او دانشجوی یکی از دانشگاههای معتبر کشور است کسی که بعد از ۵ سال هنوز لیسانسش را تمام نکرده ولی در این مدت به واسطه کارهای علمیاش فوقلیسانسهای زیادی را تحویل جامعه داده است.
به خاطر تنفرم از ریاضی قید تیزهوشان را زدم
«معلم شدن» آرزویی بوده که از بچگی با آن به آیندهاش نگاه میکرده است. در دوران مدرسه بچه درسخوان بوده؛ اما هیچ وقت ریاضی را دوست نداشته تا جایی که سر همین دوست نداشتن هم قید مدرسه تیزهوشان را زده است.«اگر اشتباه نکنم دوره راهنمایی بود که برای آزمون تیزهوشان سر وقتمان آمدند و از ما امتحان گرفتند. در آزمون اول قبول شدم. اولش خیلی خوشحال بودم ولی بعد که رفتم و پرسیدم گفتند بچههای پذیرفته شده به مدرسههای خاصی فرستاده میشوند که در آنجا هم فقط باید ریاضی بخوانند. ولی من هیچ وقت از ریاضی خوشم نمیآمد حتی توی بچگی هم وقتی به معلم شدن فکر میکردم هیچ وقت دوست نداشتم یک معلم ریاضی را تصور کنم. برای همین هم گفتم به این مدرسه نمیروم تا اینکه از ما آزمون دوم را گرفتند و من دومی را هم قبول شدم، این بار دیگر اصلا خوشحال نشدم و حتی پشیمان بودم چون کار به جایی رسیده بود که مسئولان مدرسه به خانواده گفتند که این بار دیگر حتما باید مرا به این مدرسه بفرستند وگرنه حیف میشوم و لگد به بخت خودم میزنم؛ چون فقط تیزهوشها هستند که ریاضی میخوانند(با خنده) اتفاقاً یادم میآید که از همان زمان هم یک تنفری نسبت به ریاضی در من شکل گرفت که دقیقا از آن سال به بعد هم نمرات ریاضی من به شدت پایین آمد که کاملاً هم عامدانه بود تا اینکه نهایتاً با یک گرفتاری مفصل و ناراحتی خانواده توانستم بقیه را راضی کنم که نروم ریاضی و به جایش انسانی بخوانم.»
از اواخر دوره راهنمایی فلسفه میخواندم
کمتر کسی را در بین آدمهای دور و بر میشود پیدا کرد که در سالهای راهنمایی و دبیرستان فلسفه و موسیقی از علاقهمندیها و تفریحاتش باشد. «من بین همه کتابها، کتابهای فلسفه را خیلی دوست داشتم تا جایی که دوره راهنمایی یک سری کتابهایی بود که فلسفه را به زبان ساده توضیح میداد که باعث شد من به آنها علاقه پیدا کنم و بعدها توی دبیرستان به شکل جدی پیگیرش باشم. در فلسفه یک سری مباحث وجود داشت که با علوم اجتماعی همپوشانی داشت و کاربردیتر بود و این همان چیزی بود که من دوستش داشتم تاجایی که باعث شد به سمت علوم اجتماعی کشیده شوم و توی دانشگاه آن را انتخاب کنم.»
بدون کلاس موسیقی ساز زدن یاد گرفتم
موسیقی بخش دیگری از علاقهمندیهای رضا است شدت علاقه او به این هنر، کمی از فلسفه و علوم اجتماعی نداشته است و به همان اندازه برایش پررنگ بوده است. تاجایی که حتی در همان دوره فکر رفتن به هنرستان موسیقی را هم در سرش داشته و حالا امروز در کنار همه کارهایی که به آن مشغول است، موسیقی را هم تدریس میکند.«من موسیقی تدریس میکنم چون همیشه آن را به شکل جدی دنبال میکردم حتی یک دورهای دوست داشتم که هنرستان بروم و همانجا موسیقی بخوانم که خب به خاطر مشکلات اقتصادی امکان آن برایم فراهم نشد ولی این دوست داشتن همچنان ادامه پیدا کرد به اندازهای که سالهای بعد با هزار دردسر و ماجرا توانستم برای خودم یک «سه تار» بخرم ولی باز هم نتوانستم کلاس بروم. برای همین هم تصمیم گرفتم که به صورت سماعی موسیقی را یاد بگیرم. یادم میآید روزی هفت،هشت ساعت به موسیقی گوش میدادم و با سازم سر و کله زدم تا یاد گرفتم.»
از دانشگاه رفتن پشیمانم
الان که به سالهای قبل برمیگردم میتوانم خیلی محکم بگویم که به طور کامل از دانشگاه رفتن پشیمانم! چون قبل از اینکه دانشگاه بروم با یک سری از استادها آشنا بودم و کتابهایشان را خوانده بودم و تصورم از دانشگاه این بود که جای پویایی است«ما در مدرسهای درس میخواندیم که عملاً کسی به علوم انسانی توجه نمیکرد تا جایی که سرجمع فقط یک کلاس انسانی داشتیم که آن هم حدود ۱۱تا شاگرد داشت حتی میخواستند کلاس ما را منحل کنند. برای همین همسال پیشدانشگاهی کار به جایی رسید که باعث شد خودم هم روی کنکور آن سال خیلی حساب باز نکنم ولی با همه اینها همان سال دانشگاه قبول شدم»انتخاب رشته دانشگاهی برای رضا چندان کار راحتی نبوده است چون این بار نه فقط با اطرافیان که حتی با خودش هم درگیر بوده است که در نهایت همه این درگیریهای به رشته«علوم اجتماعی»یکی از مطرحترین دانشگاههای کشور ختم میشود . رشته و راهی که به قول خودش در بهترین و ایده آل ترین حالت میتوانست به ادامه تحصیل در مقطعهای بالاتر و تدریس در دانشگاه ختم شود. اتفاقی که حالا چیزی قریب به پنج سال از آن میگذرد؛ اما وقتی از رضا درباره دانشگاه رفتنش میپرسیم برایمان از پشیمانیاش حرف میزند.«الان که به سالهای قبل برمیگردم میتوانم خیلی محکم بگویم که به طور کامل از دانشگاه رفتن پشیمانم! چون قبل از اینکه دانشگاه بروم با یک سری از استادها آشنا بودم و کتابهایشان را خوانده بودم و تصورم از دانشگاه این بود که جای پویایی است و همینکه توی راهروها رفتوآمد کنید این علم و اندیشه است که از در و دیوار میبارد؛ دانشجوها واقعاً دانشجویند و استادها واقعا استاد، همه هم مدام پی بحث و تحقیقاند(میخندد) وقتی وارد دانشگاه شدم نه تنها دانشجوها که در کنار یک سری از اساتید استثنائا واقعا استاد بودند. با افرادی رو به رو شدم که میدیدم در جایگاه استادی قرار دارند ولی حتی به اندازه مطالعاتی که منِ دانشجو پیش از ورود به دانشگاه داشتم، بار علمی ندارند. همین موضوع هم باعث شد نسبت به دانشگاه دلسرد بشوم و حالا بعد از ۵سال هنوز درسم را تمام نکرده و رغبتی به دانشگاه رفتن نداشتم باشم.»
یکبار سر یکی از کلاسها بودم که دیدم استاد میگوید شیخ بهایی مشاور ناصرالدینشاه قاجار بوده است، تعجب کردم و کار به جایی رسید که بحث کردیم و استاد هم با یک مقاومت عجیبی زیر بار نمیرفت اما قسمت غمانگیز ماجرا جایی بود که یکی دو تا از دانشجوها شروع کردند به طرفداری از استاد و غلط فاحش او را تصدیق میکردند.
دانشجوهایی که بیسوادی استاد را تصدیق میکردند!
همینکه مخاطب حرفهای رضا باشید میتوانید بفهمید که چه قدر از دانشگاه دل پری دارد. آن هم دانشگاهی که یکی از دانشگاههای تراز اول کشور در علوم انسانی است. برای همین شاید در نظر اول کمی باور کردن حرفهایش برایمان سخت باشد اما خاطرات او از آن دوران شاهد همه حرفها و نارضایتیهاست.«یکبار سر یکی از کلاسها بودم که دیدم استاد میگوید شیخ بهایی مشاور ناصرالدینشاه قاجار بوده است، تعجب کردم و کار به جایی رسید که بحث کردیم و استاد هم با یک مقاومت عجیبی زیر بار نمیرفت اما قسمت غمانگیز ماجرا جایی بود که در کشمکش این بحثها یکی دو تا از دانشجوها شروع کردند به طرفداری از استاد و غلط فاحش او را تصدیق میکردند. برای همین است که میگویم سیستم آموزشی و دانشگاهی ما در حال حاضر جوری است که انگار فقط به درد یک طیف خاصی میخورد اینکه میگویم طیف خاص منظورم همان دسته از دانشجوهایی است که همه توقعشان از دانشگاه این است که فقط نمره خوبی بگیرند و مدرکی داشته باشند برای همین سر کلاس فقط دوست دارند مشق بنویسند و استاد مثلا برایشان تعیین کند که از فلان صفحه تا فلان صفحه را بخوانند همین آدمها هم دست آخر نمره بالا میگیرند بعد ارشد و دکتری قبول میشوند و خودشان میشوند استاد و این چرخه ادامه پیدا میکند.»
روزی ۱۰ساعت مطالعه آزاد داشتم
کتاب جزو جدا نشدنی زندگی رضا به حساب میآید. خودش میگوید قبلا که زمان آزادش بیشتر بوده روزانه چیزی حدود ۱۰ساعت مطالعه آزاد داشته است؛ اتفاقی که شاید این روزها ساعت کمتری از وقت او را به خودش اختصاص بدهد. برای همین او از آن دسته آدمهایی است که میگوید کتاب خواندن بیشتر از اینکه برایش لذت نمره آوردن داشته باشد لذت دانستن را به همراه دارد. برای همین هم میگوید هیچ وقت خودش را برای گرفتن نمره به زحمت نینداخته حتی اگر آن درس را افتاده باشد.«یک بار یک درس سه واحدی را امتحان دادم که درس خیلی مهمی هم بود. امتحانش را هم خوب داده بودم ولی وقتی جواب نمرهها آمد دیدم۶ شدم. من هم دیگر اعتراضی نکردم تا اینکه خود آن استاد من را توی راهرو دانشکده دید، حسابی تحویل گرفت و گفت:"که چقدر برگه امتحانیات را خوب نوشته بودی و حتی برای جوابهایت رفرنس و صفحه هم زده بودی ولی راستش را بخواهی من دیدم بین همه منابعی که در پاسخنامهات زده بودی از کتابهای من رفرنسی نداشتی من هم انداختمت بلکه سری به اتاقم بزنی و باهم گپ بزنیم."حالا بماند که بعد رفتم دیدم استاد نمرهام را از۶ به۱۸تبدیل کرده است.»
تحقیق همکلاسیهایم را من انجام میدادم
یکی از ویژگیهای بارزی که میشود در رشتههایی مثل جامعهشناسی پیدا کرد. ارائه تحلیل و تحقیقهای متفاوت است. ویژگیای که در دانشگاه زمینهساز پایاننامه نویسی رضا در سالهای بعد شد. خودش میگوید همهچیز برایش از نوشتن کار نوشت و تحقیقهای کلاسی دوستانش شروع شد. کاری که در ابتدای امر بیشتر از همهچیز برای رضا رنگ و بوی رفاقتی داشت. تا جایی که هرز گاهی کار به جایی میرسید که رضا از یک موضوع واحد در یک جلسه و در یک کلاس برای بچهها چند تحلیل متفاوت مینوشت و در اختیارشان میگذاشت تا دانشجویان آن کلاس آن را با خیال راحت به استاد ارائه دهند. تا جایی که بعدها این موضوع شکل جدیتر به خودش گرفت و از تحقیق کلاسی به پروپوزال و پایاننامه رسید: «من هیچ وقت از کاری که انجام میدهم و انجام میدادم راضی نبودم و دفاعی هم در برابرش ندارم و میدانم کار اشتباهی است. من پایاننامههای زیادی تا حالا نوشتهام چه برای دوستان و کسانی که میشناختم و چه برای آنهایی که نمیشناختم یک قسمتی از این کار شاید برگردد به رودربایستیهای عالم رفاقت اما حقیقت این است که بخش دیگر آن هم برمیگردد به مسائل اقتصادی که آدم را مجبور به چنین کاری میکند.»
بهطرف میگفتم تا حالا توی این حوزه چندتا مقاله خواندی؟ میگفت هیچی، بعد میپرسیدم کلاً توی عمرت مقاله خواندی؟ باز میگفت نه!
پایاننامه نویسیام رفاقتی شروع شد
اولین تجربه پایاننامه نویسی من رفاقتی بود یعنی به بچهها کمک میکردم که پایاننامهشان را بنویسند. قبلا خیلی تلاش میکردم که افراد چیزهایی را بنویسند که در ذهنشان هست؛ چون میدیدم کسانی هستند که حتی میآیند و میگویند به من کمک کن که موضوع پایاننامه انتخاب کنم. حتی اوایل هم شیوه کارم به این شکل بود که سعی میکردم با خود طرف حرف بزنم و توی ذهنش را کندوکاو کنم بلکه موضوع پایاننامه از ذهن خود او جوانه بزند تا حداقل بعد من پرورشش بدهم ولی انگار فایدهای نداشت مثلاً بهطرف میگفتم تا حالا توی این حوزه چندتا مقاله خواندی؟ میگفت هیچی، بعد میپرسیدم کلاً توی عمرت مقاله خواندی؟ باز میگفت نه!(با خنده) این مثل این میماند که کسی بگوید من میخواهم شعر بنویسم ولی تا حالا هیچ شعری توی عمرش نخوانده باشد. در نهایت هم انقدر این فرآیند ناامیدکننده پیش میرفت که احساس میکردی انگار تمام این مدت خودت با خودت دیالوگ داشتی و حرف زدی در آخر هم کار بهجایی میرسید که خود طرف میگفت "دیر شده و من نمونه کار را باید به استاد تحویل بدهم." من هم وقتی میدیدم اوضاع این شکلی است ایمیل طرف را میگرفتم، مینشستم کار را برایش مینوشتم و تحویل میدادم. این کمک کردن هایم به همین شکل داشت ادامهدار میشد تا اینکه اولین بار یکی پیشنهاد حقالزحمه داد و این کار برایم شکل جدی گرفت و جنبه درآمدزایی پیدا کرد.»
برای یکی پروپوزال نوشتم؛گفتند از دانشگاه آلمان پذیرش گرفته
اما ما بین همه سختیهایی که رضا از آن حرف میزند هنوز هم میشود لذت سر وکله زدن با رشته موردعلاقهاش را احساس کرد. برای همین هم وقتی پای حرفهایش در مورد پایاننامه نویسی و پروپوزال نویسی مینشینید از توی جملاتش میتوانید یک احساس کلیشهای شبیه به این جمله که «همه کارهایم برایم مثل بچههایم میمانند» بیرون بکشید: «خاصیت نوشتن این است که آدم همه چیز را به خاطر میسپارد برای همین هم من هر پایاننامهای که مینویسم خوب میدانم که هرکدام را چه وقت نوشتم، چرا و چه طور و در چه موقعیتی نوشتم؛ حتی در بین کارهایی که انجام دادهام یکی دو موردش از موضوعاتی بود که خودم همیشه آنها را دوست داشتم و حتی کنارشان گذاشته بودم برای روزی که خودم آنها را به عنوان یک پژوهشگر و یک طرح مطالعاتی انجام بدهم که انجام هم دادم ولی انگار قسمت این بود که نتیجه کار نصیب یک آدم دیگر شود.» خودش میگوید تا به حال همه پایاننامه و پروپوزالهایی که تحویل داده و نوشته، تأییدشده است. کسی که هنوز هم نتوانسته به خاطر مشغلهاش دوره کارشناسی را تمام کند؛ اما به واسطه تحقیقاتش برای خیلیها مدرک کارشناسی ارشد گرفته است. «راستش را بخواهید نمیتوانم از احساسم بگویم، اینکه میبینم یکی دیگر دارد با چیزی که من به اسم خودش برایش نوشتهام پیشرفت میکند احساس پیچیدهای است. یادم میآید موردی داشتم که پروپوزال پایاننامه ارشدش را داد من برایش نوشتم، همین چند وقت پیش بود که برایم خبر آوردند که ایشان دارند برای ادامه تحصیل میروند آلمان، راستش چیزی که خودم از الان پیشبینی میکنم این است که احتمالا چند سال دیگر دوباره با من تماس بگیرد برای تز دکتری.(با خنده)»
خیلی از استادها پایاننامه را نمیخوانند
لابهلای همه تجربیات متفاوتی که رضا تا به حال در پایاننامه نویسی و پروپوزال نویسی داشته یک سوال مهم پیش میآید آن هم اینکه بعد از مدتی کار کردن و نوشتن برای دانشجوهایی که بار علمی چندانی ندارند این پایاننامههای مفصل و پر و پیمان برای استادهای دانشگاه مشکوک و سوال برانگیز نیست؟ «من فکر میکنم اگر استاد بخواهد، توانایی این را دارد که به راحتی این موضوع را تشخیص بدهد البته با توجه به تجربهای که در این مدت داشتم بعید میدانم حتی یک سری از اساتید وقت بگذارند این پایاننامهها را بخوانند حتی من وقتی در دفاع بچهها شرکت میکنم از طرز سوال پرسیدنهایشان کاملاً میفهمم که اینها اصلاً پایاننامه را مطالعه نکردند دیگر چه برسد به اینکه بخواهند تشخیص بدهند این را کسی دیگر نوشته است.»
کمفروشی نمیکنم چون از تحقیق لذت میبرم
با توجه به شرایطی که رضا درباره اوضاع پایاننامه نویسی و تایید اساتید تعریف میکند میشود فهمید که شرایط برای انجام کارهای سهل و سطحی فراهم است اما رضا همچنان میگوید که دوست دارد برای هرکدام از کارهایی که مینویسد حسابی وقت و زمان بگذارد و دادههای مطالعاتی جمع کند.«من هیچوقت توی نوشتن کم نمیگذارم شاید بزرگترین دلیلش هم این باشد که این موضوعها را دوست دارم؛ چون چیزهایی بوده که همیشه برایم دغدغه بوده و جرقهاش توی ذهنم خورده است. تا جایی که حتی مواردی بوده که برایم موضوع جالبی داشته و من حاضر شدم برای جمعآوری داده و اطلاعاتش از روشهای متفاوتی استفاده کنم.»
من این روزها کنار تدریس و پایاننامه نوشتن، دستفروشی هم میکنم خجالتی هم ندارم و افتخار میکنم که دارم کار میکنم؛ چون واقعیت این است که گاهی شرایط اقتصادی جوری جلو میرود که مطابق با میل آدم نیست
دوست دارم جامعهشناس باشم؛ ولی دستفروشی میکنم
رضا میگوید در طول این دو سال که تجربه پروپوزال نویسی داشته است تا به حال از کسی بیشتر از۵۰۰ هزار تومان حقالزحمه نگرفته است. تا جایی که او درباره حال و روز این روزهایش برایمان این طور میگوید: «من این روزها کنار تدریس و پایاننامه نوشتن، دستفروشی هم میکنم خجالتی هم ندارم و افتخار میکنم که دارم کار میکنم؛ چون واقعیت این است که گاهی شرایط اقتصادی جوری جلو میرود که مطابق با میل آدم نیست.به عنوان مثال من دارم به این فکر میکنم که اگر بخواهم کارشناسی ارشد شرکت کنم فارغ از هزینههای مالی باید زمان هم هزینه کنم و اگر بخواهم وقتم را صرف دانشگاه رفتن کنم دیگر زمانی برای اشتغال و کارکردنم باقی نمیماند. من حتی چند جا برای کار کردن تو حوزه رشته خودم رفتم تا رزومه پُر کنم، حالا بماند که رزومه خودم خالیتر از روزمه آدمهایی بود که ما برایشان پُر کردهایم. اما کاری که آنجا برای من بود کار پرسشگری بود. شغلی که شاید یک آدم دیپلمه هم از پس آن بر بیاید یادم میآید یک بار هم توی پرسشنامه مدرکم را کارشناسی ارشد زدم که باز هم برای پرسشگری پذیرفته شدم، یعنی من اگر دکتری هم بگیرم تهش باید برم پرسشگری کنم!»
فشار زندگی اجازه نمیدهد به ایده آل هایم فکر کنم
همه آدمها کمابیش در طول زندگیشان برای خودشان ایده آل و خیال میسازند. ایده آل هایی که با وجود کمرنگ بودن هنوز هم رد پای آن را شاید بشود در کلام رضا پیدا کرد: «یک وقتی هست که شما همه پتانسیل و آرزوهایتان را از دست میدهید جوری که انگار آن را زیر فشارهای کاری روزمره گم میکنید تا جایی که یک دفعه به خودتان میآیید و میبینید که حتی وقت نمیکنید به ایده آل هایتان فکر کنید! اما اگر منظورتان تخیل است باید عرض کنم که با همه اینها که میگویم فضای دانشگاه را دوست ندارم و دیگر محیطش برایم آزار دهنده شده؛ ولی خوب که نگاه میکنم میبینم که هنوز هم این رشته را دوست دارم،هنوز هم معلمی را دوست دارم و فکر میکنم وقتی هنوز هم با همه این سختیها از تحقیق وکار در این رشته لذت میبرم پس یعنی هنوز هم امیدوارم و دلم میخواهد نسبت به آینده خوشبین باشم.»
نظر شما