مجله مهر -احسان سالمی: شعر آیینی سالهاست که در میان شاعران کشورمان طرفداران خاص خود را دارد و در طی سالهای اخیر و با گسترش شبکههای اجتماعی و امکان انتشار اشعار شاعران گمنام از طریق نرمافزارهای پیامرسان و شبکههای اجتماعی؛ این گونه شعری نیز همانند بسیاری از گونههای شعر فارسی توانسته در عرصه ادبیات عامه حضور پررنگتری پیدا کند.
این گونه شعر در قالب امروزی خود با نزدیک شدن به زبان روزمره و رایج بین مردم و البته پرداختن به مضامین و مفاهیم جدید توانسته با مخاطب جوان خود ارتباط بیشتری برقرار کند.
سیدعلی موسوی گرمارودی از جمله شاعرانی است که از نسل قدیم سرایندگان اشعار آیینی در دوره معاصر محسوب میشود، هر چند که این باعث جداشدن او از جریان امروزی این گونه از شعر نشده است.
«گوشواره عرش» مجموعه اشعار آیینی این شاعر پیشکسوت است که از سالهای جوانی تا به امروز در رثای اهل بیت(ع) سروده است. ترتیب فصلبندی شعرهای این کتاب از شعرهای توحیدی آغاز شده، سپس با سرودن اشعاری در وصف نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص) و اهل بیت مکرم ایشان ادامه پیدا میکند. علاوه بر این سایر اشعار آیینی شاعر که در وصف بزرگان چون حضرت زینب(س) و شهدای کربلا و دیگر بزرگان دین سروده شده نیز ذیل شعرهای مربوط به هریک از معصومین(ع) آورده شده است. همین دسته بندی شخصیتی باعث شده تا ترتیب قالبهای شعری موجود در کتاب از حالت منظم خارج شود.
در ابتدای کتاب نیز پیش از آغاز بخش مربوط به اشعار شاعر اثر، سه مقاله از نوشتههای او در باب موضوعاتی چون نقد و بررسی مجموعه اشعار آیینی زندهیاد دکتر سیدحسین حسینی و زندهیاد قیصر امینپور آورده شده است که برای علاقمندان به ادبیات فارسی به ویژه شعر آیینی مفید فایده است.
این کتاب در 320 صفحه با قیمت 11 هزار و 500 تومان توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است و تاکنون به چاپ چهارم رسیده است. همچنین نسخه صوتی این کتاب نیز توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
با هم بخشهایی از این مجموعه شعر را میخوانیم:
پرده اول: امام عاشقان، پیغمبر عشق
امام عاشقان، پیغمبر عشق
محمد ابتدای آشناییست
از این آغاز، پایان جداییست
نخستین حرف دل، در دفتر عشق
امام عاشقان، پیغمبر عشق
چو عشق از خم نوشانوش میداد
خدا ساقی شد و جامی به وی داد
به پیشانیش عزت بوسه میداد
شرف زن جبهه میآید فرا یاد
مبین دستی گر از پستی برون زد
به پیشانی حق، سنگ جنون زد
شراب نور زان آیینه چون رست
خدا با خون خود آیینه را شست
کجایی، ای نگار آسمانی
گل خورشید عشق جاودانی
دل من در هوایت میزند پر
هوایت آسمان و دلکبوتر
سخنگو تا جواب از سنگ آید
نظر کن تا گل صد رنگ زاید
نگه بر کوه کردی، پرنیان شد
به سنگ افکندی و آب روان شد
نگه بر خوار بستان برآور
به جام انداز و تاکستان برآور
جهان تا با گلروت آشنا شد
عبیر عشق پیدا در فضا شد
فضای مکه عطری بیش دارد
نفسهای تو را در خویش دارد
تو بودی کآدم از این خاک برخاست
فغان از سینه افلاک برخاست
کنار نوح در طوفان تو بودی
تو از غرقاب کشتی ربودی
اگر موسی بدید از کوهرویی
تو با ذات خدا در گفتوگویی
مسیحا مردگان را زنده میکرد
محمد زنده را تابنده میکرد
محمد زندگیبخش روانهاست
محمد زندهساز جان جانهاست
محمد ابتدای آشناییست
از این آغاز، پایان جداییست
مهربانی فضه درگاه توست
بوی غم پیچیده در دهلیز شب
اشک من آذین و گوشآویز شب
از دل شب، ناله میآید به گوش
وز در و دیوار میخیزد خروش
در شب تاریخ میپیچد صدا
میرسد فریاد حقجویی به ما
رخ چرا ای خور به خون پوشیدهای
از دل آن گل مگر جوشیدهای؟
جرعه جرعه، ای دل از این غم بنوش
طیلسان ماتم زهرا بپوش
بشکند آن دست ناپاک و پلشت
کو فراچید آن شقایق را ز دشت
آن ستمگر خویش را گم کرده بود
سنگ در جانش تراکم کرده بود
چون توان گلبرگ سنبل را فسرد
چون توان پهلوی لادن را فشرد
با علی، غم همنوایی میکند
شکوه از درد جدایی میکند
پشت غم نیز از جداییها دوتاست
گرده شب هم خَم از این ماجراست
در سکوت خانه میموید علی
با زبان حال میگوید علی:
کاین سکوت خانه دانی چون کند؟
بی تو ای لیلی مرا مجنون کند
ای تو را چون پونه تن پوش از بهار
لاله را داغ از تو در دل یادگار
تا تنت با نور حق خویشی گرفت
جانت از مهتاب هم پیشی گرفت
مهربانی فضه درگاه توست
من چه گویم عشق خاطرخواه توست
بوسه بر دستت پیمبر میزند
جایگاهت تا خدا سرمیزند
پاکی از شبنم دل از دریا تو را
عصمتی از عالم بالا تو را
استواری کوه از گام تو یافت
آب پاکی از تو و نام تو یافت
آبهای جمله عالم مَهر توست
دوزخ حق پاسدار قهر توست
با شکیب تو صبوری در ستوه
ای تو پابرجا از فرّوشکوه
کس نداند خوابگاهت در کجاست
بینشانی کی تو را ای گل رواست؟
پرده دوم: گوشواره عرش
دمیده باز گل صبحدم به طرف چمن
رمیده شب ز جهان چون ز طرف باغ، زغن
زپیش یار به دیدار گل به باغ شدم
که صبح بود و بهاران و روح من توسن
چمن شرابوش و سکربخش اما سبز
چو روح کودک پاییز لیک توبهشکن
چکیده باز مگر ژاله دوش بر تن گل
که پیش باد کنون گُستَرَد لبِ دامن؟
میان باغ نشسته به بزم دختر گل
برون تمشک ستاده به پاسِ پیرامَن
خمیده مستِ لب جوی و میتوانی دید
در آب مانده سَرِ طُرّههای آویشن
گل اوفتاده در آغوش باد، مست و خراب
چومِه که مست فتد صبحدم به دوشگو
سیاهمستتر از پونه، نسترن، لبِجو
خرابتر ز سِپَرغَم، کنار برکه، چَگَن
بهار در دلِ هر باغ مستی گل را
به عمر خویش بسی بازدیده بودم من
ولیک این همه مخمور میندانستم
چراست وز اثرِ چند جامِ مردافکن
در این شگفتی خود مانده من که دلبرکم
به جستوجوی من از ره رسید در گلشن
ز موج زلف دلاراش روی شانه باد
ز رَشک بید خمید و چمید قامتِوَن
عتاب کرد که آخر نه شاعری تو مگر
کنار توست غزال و تو میروی به ختن؟
بگفتمش که فدای یکی نگاه تو باد
هزار بار اگر روی گل توان دیدن
نگر به باغ و بگو با من، از برای چراست
چنین که مست ز کف داده است گل دامن
شگفت نیست بدین گونه بیخودی در باغ؟
عجیب نیست چنین نشوه در گل و سوسن؟
بگفت: از تو شگفت است نی ز مستیِ گل
که مانده فکر تو تاریک گویمت روشن
چگونه شاعر آل اللهی که نتوانی
شنید بانگ سروش و صلا ز دشت و دمن؟!
صلای عشق برآمد ز کائنات امروز
که هان بنوش و بنوشان به یاد روی «حسن»
نه گل به مقدم او شادمان و مست افتاد
که مانده با قدمش مست کوچه و برزن
بگفتمش که مرا زین تعافل بیجا
به جاست تلخ شنودن از آن نباتدهن
کنون بیا که برآییم شاد و دستافشان
به عهد تازه بنوشیم بادههای کهن
سری که شاد به میلاد او مباد، مباد!
دهان دشمن او باد خانه شیون
به پای خیز و بکش تیغ شادمانی را
هم از قرابه می هم ز غم بزن گردن
نخست زاده عشق و امام دوم حق
که نام قدسی او ریشه سو خارِ حَزَن
ز خوشه دل زهرا، نخست دانه عشق
به کشتزار امامت، فزونتر از خرمن
ز پشت همچو علی همچو او برآید زانک
ز شیر شیر برآید همی و شیر اوژن
سترون است جهان زادن چنو را زانک
جهان که آرد خود کز حسن بود احسن؟
بنفشه نیز از سر شرم پیش رو دارد
چنان که نیز شقایق چنان که هم لادن
بزرگوار اماما، به پیش روی گلت
ستادهایم خجل نیز ما ز کم گفتن
به پیشگاه تو تاریخ شرمسارتر است
که یافه بافت اگر چه به خویش زد در زدن
زمانه کرد عیان کآنچه دشمنان گفتند
همان چو کوفتن آب بود در هاون
فغان ز بیخردی و دروغ و بیشرمی
تفو به سیرت این راهیان حیله و فن
مگر نبود مر او را پدر علی، کو بود
به جان دشمن خود شعلهور آتشزن
همو مگر به دل خانه برههای ننشست
به گردنش ز کف سفلگان فتاده رسن؟
نه آن به امر خدا بود و این به خاطر حق؟
وگرنه چون زعلی دست میتوان بستن؟
پسر هم از س او هر چه کرد همچو پدر
همه به گفته حق بود و خالق ذوالمن
چو بی اراده حق آب هم نمینوشید
نکرد لبتر و جز حق نگفت با دشمن
چنان که از پدر وی نبرد نیکو برد
ازو، به امر خدا، صلح متسحسن
به خاک پای تو این چامه را ز گرمارود
فراز کردم و عشقت مراست پاداشَن
پرده سوم: آدمیزادی در ابعاد خدا
ما کجا، آن خوب، آن زیبا کجا
راستی، آیا علی از جنس ماست؟
در شگفتم عمق این دریا کجاست
چون ز وی باید سخن آغاز کرد؟
چون توان این راز حق را باز کرد؟
عمق ما تا سطح خواهشهای دل
او فراتر از حدود آب و گِل
طول و عرض او چه دانی تا کجاست
آدمیزادی در ابعاد خداست
ما کجا آن خوب، آن زیبا کجا؟
او امیر عشق و ما عبد هوا
از کدامین رنج خود با چاه گفت
چاه، آن در کجای دل نهفت
آه، ای چاه، ای تو دمساز علی
ای دلت گنجینه راز علی
گو به من گر هیچ میداری به یاد
زان ودیعتها که در نزدت نهاد
من نمیگویم که کشف راز کن
گوشهای زان حرفها را باز کن
از کدامین درد خود آغاز کرد
شکوه از تنهایی خود ساز کرد؟
در میان آنچه آن مظلوم گفت
گوشت آیا لفظ «پهلو» هم شنفت؟
از کدامین رنج خود بسیار گفت؟
از شکستن، از در، از دیوار گفت؟
ای تو سیمرغ، ای هما، ای شاهباز
ای وجودت آشیان رمز و راز
ای فراتر از زمان و از سخن
چون محبت ساده و چون غمکهن
شانههایت آفرینش را ستون
دستها هم پرنیان هم صخرهگون
کوه با عزم تو کاهی بیش نیست
هیچ دل پیش تو بیتشویش نیست
و شب خون
... شب افسرده و سنگین و خموش
همه جا پرچم خود میافراشت
تا نخیزد کسی از خوابی نوش
باد آهسته قدم قدم برمیداشت
دشت در پرتو مهتابی مات
رفته در سایه غم رنگ فرو
ناله زمزمه آسای فُرات
موج برداشته و تو در تو
سایه نخل بلندی لب رود
خط بر آیینه آب افکنده
وین طرف در بن یک سنگ کبود
یک دو گودالِ زِ خون آکنده
خیمهای سوخته و روزنهدار
و اندر آن غمزدگانی محزون
نه چراغیست فروزان شب تار
ماه از روزنه تابیده درون
دورِ این دشتِ کران ناپیدا
همه آمیخته خون با مهتاب
خفته بر دشت، سر و پیکرها
همچو بشکسته بلمها بر آب
مرغ حق، بر سَرِ نخلی، از دور
میخروشید و حکایتها داشت
ماه از شبروی خود رنجور
سر به بالشچه کهسار گذاشت
شب افسرده و سنگین و خموش
همه جا پرچم خود میافراشت
تا نخیزد کسی از خوابی نوش
باد آهسته قدم برمیداشت...
پرده چهارم: ای هشتمین سپیده
سپیده هشتم
درود بر تو
ای هشتمین سپیده
- اگر از سایهساران درود میپذیری-
باران نیز به اَزای تو پاک نیست
و بر ما درود
اگر فاصله خویشتن را تا تو را،
تنهای بتوانیم دید
ای آفتاب
ما آن سوی ذره ماندهایم!
من آن پرنده مهاجرم
که هزار سال پریده است
اما هنوز،
سواد گنبدت
پیدا نیست
نیرویی دیگر در پرم نه!
و مگر در سینه،
عشق میافروخت
که چراغ مهر تو
روشن ماند
رشتهای از فرش حَرَمت
زنجیر گردن عاشقان است
و سلسله وحدت
و خطی که دلها را به هم میپیوندد
پولاد و نقره ضریحت
قفسیست
که ما
یارایی خود را
در آن به دام انداختهایم
تو، سرپوش نمیپذیری
طلای گنبدت
روی زردی ماست
از ناتوانی ادراکمان
که بر چهره داریم
تو مرکز و فوری
کشتهای ما از تو سبز
پستانهای ما از تو پر شیر
و گنبد تو
تنها و آخرین آشتی ما
با زر
شتر از مسلخ
به پولاد ضریح تو میگریزد
پولاد تو
پیوند جماد و نبات و حیوان،
و بخشش تو،
اعطای پاکترین بنده خدای سبحان است؛
وقتی تو میبخشی
دست مریخ نیز
به سوی سقاخانهات
دراز است
ناهید و کیوان و پروین،
صف در صف
در کنار من و آن مرد روستا،
در مهمانخانه تو
کاسه در دست
به نوبت آش
ایستادهایم
کاش «ایستاده» باشیم!
تو ایستاده زیستی
شهادت
تو را ایستاده، درود گفت
کاینات به احترام ایستاده است
تاریخ چون به تو میرسد
طواف میکند
عرفان در ایستگاه حرمت
پیاده میشود
و کلمه
چون به تو میرسد
به دربانی درگاهت
به پاسداری میایستد!
شعر من نیز
که هزار سال راه پیموده
هنوز،
بیرون بارگاه تو مانده است.
گرگ و آهو
سلام میکنم و پیش میروم سویش
پی نماز به محراب هر دو ابرویش
هزار چشم ز آفاق آسمان تا خاک
به سوی اوست به سودای دیدن رویش
یکی ز منتظران ماه عالمآرا بود
که شرم داشت ز خورشید چهر دلجویش
ز آسمان و زمین صد هزار دست امید
دراز گشت که شاد رسد به مشکویش
ز عرش و فرش به دلهای پاک مینگرم
که گشتهاند پریشان تاب گیسویش
ز شرم دست تهیّ و دل گنهکارم
ستادهام به کناری چو گرگ در کویش
سلام میکنم و پیش میروم، آیا
شود که ضامن این گرگ گردد آهویش
نظر شما