خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: جلال آلاحمد در سفرنامهای موسوم به «سفر به شهر بادگیرها» که در کتاب «ارزیابی شتابزده» این نویسنده نامدار آمده است، مینویسد:
چهار و نیم بعد از ظهر رسیدیم به یزد. حمامی و تهیه اتاقی در مسافرخانهای و استراحتی و بعد به راه افتادیم. شهر پر بود از دوچرخههای فیلیپس و راله. آخوندها هم سوار بودند و پا میزدند و میرفتند. جوی کنار خیابانها مجرای گذر آب نبود؛ استراحتگاه عمومی دوچرخهها بود. شهرت بیموردی است اصفهان پیدا کرده از نظر فراوانی دوچرخه. این یزد است که شهر دوچرخههاست و بیش از آن، شهر بادگیرهای بلند فکر میکنم اگر کارخانه دوچرخه سازی فیلیپس همین یک شهر را به عنوان مشتری داشته باشد، دست کم تا صد سال دیگر نانش توی روغن است. درحدود 200 هزار دوچرخه در یزد است. بیشتر دوچرخهها به یک طرف میرفتند. ما هم دنبالشان راه افتادیم. آسفالت که تمام شد، میدانی و ساعتی بر سر برجی در میان آن و دست راست سردر بزرگ مدرسهای و همه میرفتند آن تو؛ ما هم رفتیم. تلنبار بوتهها و دو سه تا تیرکی که بساط فشفشه و آتش بازی سر آنها نصب شده بود از دور داد میزد که چهارشنبه سوری است و جمعیتی در اطراف میدان ورزش مدرسه و روسای شهر و ادارهجاتیها روی صندلیهای آن بالا باد کرده. ما هم باد کردیم و به طرف صندلی رفتیم و خودمان را گوشهای جا دادیم. وقتی رسیدیم، نمایش عبارت بود از مسابقه ماستخوری. شش تا از بچه مدرسهایها با لباسهای پیش آهنگی کاسههای ماست را انگشت انگشت لیف میکشیدند و پیش از اینکه آن را بخورند، میپاشیدند. برنده که معین شد تا دسته بعدی بیاید و شیرینکاریها تجدید بشود، چهار پنج تا بچههای کوچولو- از دختر و پسر، همه نونوار و پیدا که بچههای روسای ادارات شهرند- ریختند وسط میدان به بقایای ماست را از روی زمین انگشت کردن و به دهان گذاشتن، نوش جان!
بعد سرود خواندند و ارکستر عبارت بود از یک ویولون و یک آکوردئون که با صداها همراهی میکرد و صحنه عبارت بود از کف دو تا ماشین باری ارتشی که نردههای بلند دو طرف شان را برداشته بودند و فرش کرده بودند و اعلام کننده برنامه به لهجه یزدی، شیرینها میکاشت به (قخ) هایی که به جای قافها میگفت و کشش لوسی که در صدایش بود.
بعد بوتهها را آتش زدند و جرق و جورق پاچه خیزکهای هوایی و بعد پخش جوایز. جزو جایزهها دویستتایی نقشه ایالات متحده آمریکا بود. شمردم. کار که تمام شد، یکی از افسرهای شهربانی از آن نقشهها میخواست و حیف تمام شده بود. رفتند و سر یکی از برندگان را که کودکی بود، شیره مالیدند که "نقشه ات را بده، یک کتاب رنگی عکس دار برایت میآوریم" و او نقشه را داد و کتاب را که گرفت، ده پانزده تا از بچهها ریختند که نقشههاشان را پس بدهند.
یزد گویا نه در حمله اعراب لطمهای دید و نه در ایلغار مغول. این اولین مطلبی است که در مورد یزد باید به خاطر داشت. درست است که این مصونیت از خرابیهای گذشته را در پیشانی شهر نمیتوان دید (چرا که خیابان بندیهای جدید، بلایی کمتر از آنچه مغول به بار آورده است نیست)؛ اما در لفاف آداب و رسوم مردم میتوان. در اینکه زردشتی و مسلمان به راحتی با هم به سر میبرند، در اینکه دزد و گدا بسیار کمتر دارد، در اینکه در کوچه و بازار کمتر فحش میشنوی و دعوا و در خیلی چیزهای دیگر.
سالها است که یک اصل احمقانه سرمشق هر نوع شهرداری و شهر نگهداری شده است. هر شهری را در هر گوشه از مملکت به صورت یک چهار خیابان درآوردن و تلاقی خیابانها و کوچههای فرعی را با این چهار خیابان اصلی به زوایای قایم بدل ساختن؛ آسوده ترین راه برای گرفتن هر نوع رنگ محلی از شهرها! یزد هم از این قاعده مستثنی نیست. هر چه باشد پس کوچههای یزد هم میتواند مرکز نشو و نمای میکروبها باشد یا دست کم مانع عبور بیوک 58 و تراکتور الیس چمالمرز. وقتی قرار است مملکتی جولانگاه ساختههای فرنگ و ینگه دنیا باشد، ناچار شهردارها و فرماندارها غم این را ندارند که اگر سر چهارراهی سی چهل تا کاج کهن سد معبر کرده باشد، همه را از بیخ ببرند. هم میدان گشادهتر میشود و هم فرصتی است تا مردم بتوانند مجسمه میان میدان را ببینند.
زندگی شهر روی دوش "شعرباف"ها میگردد؛ یعنی جولاههها؛ یعنی نساجها با دستگاههای کوچک عهد بوقی شان. یک صبح تا غروب با دوچرخه (به ساعتی 5 ریال کرایه) توی کوچه پس کوچهها گشتیم و خم شده از درهای کوتاه شعربافها رفتیم تو و گفتیم و شنیدیم و عکسی گرفتیم.
شعربافهای یزد، سی هزار تایی هستند، غیر از آن عده دو سه هزار نفری که از روی ناچاری رفتهاند و کارگر کارخانههای ریسندگی و بافندگی شدهاند که در این سالهای اخیر رو به تزاید است(7-8 تایی کارخانه است). هر شعرباف در روز 5 تا 7 گز پارچه میبافد و در قبال هر گز 6-5 ریال مزد میگیرد. حد متوسط درآمد افراد همین روزی 30 ریال است. لابد دیده اید که بعضی خانهها بیرونی و اندرونی دارند؟ خانه شعربافها یک همچی چیزی است. بیرونی آن کارگاه آن است که در کوتاه دیگری به اندرونی متصل میشود. شعربافهایی که ما دیدیم. اغلب جوان بودند؛ 13 تا 25 ساله و همه مهربان و خوش برخورد و زودجوش و کارگاههایی هم بود که زن و مردهای یک خانواده با هم اداره اش میکردند.
یکی از دوستانم که در دادگستری شهر مقامی داشت، میگفت اغلب دعواها در این شهر جزایی است و از نوع ترک انفاق و زن به شرط اینکه روزی سه تا نان و دو سیر و نیم قند و چایی و همین قدر گوشت خانه اش برسد، حاضر است به هر صورت که شده با شوهر بداخم صلح کند. غیر از این، مهمترین دعوایی که در دادگاهها مطرح میشود، دعوای قنات است که فلان کس قناتش را یک متر جابه جا کرده و قنات همسایه دادش از بی آبی درآمده و با این همه جالب این است که این نوع دعواها همیشه میان صاحبان دو قنات جدا از هم است؛ و گرنه صاحبان یک قنات قرنها است که با هم کنار آمدهاند. در تمام یزد و اطرافش کمتر قنات اربابی وجود دارد؛ به خصوص که همه قناتهای بزرگ خرده مالک است. یک رشته آب زیرزمینی است که دو سه آبادی را مشروب میکند و اهل این دو سه آبادی در آن شریکند. سر وقت لاروبیاش میکنند و در موقع لزوم یک صدا به مرافعه با قنات همسایه بر میخیزند.
در یزد آب آفتابی نیست؛ مخفی است؛ 50-40 متر زیر زمین است. باید از پلکان تاریک و مرطوب و خنک "جوها" سرازیر بشوی و مواظب باشی پایت نلغزد و وقتی از تشنگی به جان آمدی، به مجرای قنات برسی و ببینی زنها نشستهاند و در آن تاریکی زیر زمین رخت و ظرف میشویند و بوی گند در فضا است و تشنگی فراموش بشود و خستگی فشار بیاورد و ندانی از این همه پله چطور بالا بروی. از پلکان جوی مسجد جامع که پایین میرفتم، مردی مادرزاد در آبنمای گرد آن غسل میکرد.
"جوزاچ" و "جوجیوه" را این طور دیدن کردیم که اولی قناتی است که از محلی به اسم زارچ میآید و دومی آبی است که معتقدند جیوه دارد. هیچکس به اندازه یک نفر یزدی قدر آب را نمیداند.
یزد و اطرافش در حدود 100 قنات بزرگ دایر دارد؛ علاوه بر بیست تایی قنات بایر و قناتهای کوچک شخصی و اربابی، طول قناتها تا ده پانزده فرسخ هم میرسد و عمق بعضی از چاههای "پیشکار" تا 120 متر است. خرج لاروبی قناتها از سال ده نیم (یعنی 5 درصد) تا نصف درآمد آنهاست؛ به تفاوت. قناتهایی هم در حوزه یزد هست که تمام عوایدش را باید صرف لاروبی کنند. معمولاً در مقدار آب فناتهای بزرگ با تغییر فصل، تغییری رخ نمیدهد؛ اما قناتهای کوچک در فصول مختلف آبشان کم و زیاد میشود. این اطلاعات را از یک مقنی باشی سرشناس گرفتم که در جواب سئوال "آیا چاههای عمیق لطمهای به کار قناتها میزند؟" گفت چون لوله چاههای عمیق شبکه دارد، عموماً به قناتها و زههای نزدیک خود تا صد متری صدمه میزند. به این طریق دارند به ضرب ماشین حتی ترتیب این شریانهای مخفی حیات را نیز به سر و سامانی میکشانند. یک چاه عمیق در میدان باغ ملی یزد زده بودند و چند تا هم در جاهای دیگر.
یزد از یک نظر موزه ابزار عزاداریهای محرم است. سه چهار تا نخل بزرگ در گوشه و کنار شهر است. در روزگاری که آسمان شهر را شبکه بندی درهم و برهم سیم کشیهای برق و تلفن مغشوش نکرده بود، برای حرکت دادن هر کدام از آنها دست کم صد مردم لازم بود؛ اما سیمهای تمدن در آسمان شهر پای این نخلها را مدتها است به زمین کوبیده و اکنون هر کدام به گهوارههای مشبکی میمانند که انگار روزی اسباب بازی غولی بوده و گمان میکنی از وقتی دوران جن و پریها و افسانههای گرز صد من رستم تمام شده است، این بازیچهها نیز دل غول بچهها را زدهاند که در گوشهای شان انداختهاند و رفتهاند. نخل میدان شاه- نخل میرچخماق- و دیگر نخلها که اسمشان را فراموش کردم. خودشان نخل را نقل میگفتند. در یکی از خیابانهای آسفالت نشده شهر نیز چهار چوبههایی را میبینی که گوشهای انبار شده است و وقتی میپرسی اینها چیست؟ میگویند بازار شام است که ایام محرم با دکورهای مجلل راهشان میاندازند. همان بازاری که اسرای کربلا را از آن گذراندند و آن داستانهای غم انگیز. مراسم عزاداری را "جوش زدن" میگویند؛ به خصوص زنجیر زدن را. شاید به این علت که برای یک یزدی زندگی پرمشغلهتر از آن است که در مورد عقاید مذهبی سر خودش را بشکند یا دست طرفش را. نباید زیاد متعصب باشند؛ اما هنوز کسی جرات نکرده است سینما باز کند یا ملک و خانهاش را به سینمایی اجاره بدهد. فقط یک سینما دارند تابستانه که در بقیه فصول تعطیل است. چارهای ندارند جز این که باور کنیم یزدی حتی بیش از اصفهانی مقتصد است. تفریح و تفنن برایش معنا ندارد؛ اما دیدم بسیاری از یزدیرا که در تعطیل ایام عید، عصرها شسته و رفته با سینههای سپر کرده سوار دوچرخههایشان بودند و تخمه شکنان میرفتند. از یک وکیل سرشناس دادگستری پرسیدم یزدیها از چه راه ثروت به هم میزنند؟ در معامله زمین یا از راه سفته بازی؟ گفت از راه پشتکار و اقتصاد. راست هم میگفت هنوز بوی زمین بلند نشده است. طرف اصلی بازار هم شعربافها هستند که دست به دهان همان روزی سی چهل ریالاند. و نباید با سفته کاری داشته باشند؛ اما عجب شهر ثروتمندی است یزد! مغازهها پر از جنس به خصوص دوچرخه و رادیو باتری دار و چراغ قوه و اسباب بازی و خرازی و دست هر کس به کاری بند! یکی از کارمندهای بیمههای اجتماعی میگفت در هر خانواده یزدی دستکم دو تا دوچرخه هست و این تفنن زندگی است و هر کس دستش به دهانش برسد، به جای دوچرخه موتورسیکلت میخرد و تاپ و تاپ توی خیابانها و با یک دست ویراژ دادن!
از دکترها و دوافروشها درباره بیماریهایی که میگیرند تحقیق کردم. مثل همه جا نسخههای آقایان اطباء فقط عبارت است از (آنتی بیوتیک)ها! یعنی پنی سیلین و اورئوماسین و آیسینهای دیگر. البته هنوز چند تایی از عطارهای قدیمی باقیاند؛ اما مگر روزنامهها و رادیو میگذارند کسی کاری با آنها داشته باشد؟ بیشتر از تنگ نفس مینالند و از پا درد. انواع رماتیسم و این هر دو پیدا است که نتیجه کار در چالههای دستگاههای نساجی است و گرد نخ و هوای زیرزمینهای دم دار و آفتاب داغ بیرون و تعجب این جاست که توی دهان هر کس که سری تو سرها دارد، یک ردیف دندان طلا است. تا زاهدان این طور بود. خیلی پرس و جو کردم؛ اما کسی نتوانست گرهی از سوال من بگشاید. درست است که معلوم شد بیماری خاصی ندارند تا دندانها را خراب کند و مجبور باشند روکش طلا به آن بگذارند؛ اما هر کس اظهار رای میکرد. طبیبی معتقد بود مد تهران است که به آنها سرایت کرده. دندانسازی میگفت برای اینکه شیرینی زیاد میخورند (و این طور نبود. باقلوا و قطابی که عجیب در یزد میسازند بیشتر صادر میشود؛ مثل پارچههایشان). دخانیات هم کم مصرف میکردند و عاقبت از زاهدان که بیرون میرفتیم احساس کردم این تنها ثروتی است که هر کس میتواند به راحتی همراه خود داشته باشد و خالی از هر مزاحمتی! دهان مردم یزد و کرمان و بم و زاهدان مطمئنترین گنجینههای ثروت فردی است که اگر به هیچ دردی هم نخورد، دستکم کار کفن و دفن اموات را تسهیل میکند.
و به هر صورت قابل تحملتر از دهان ترکمن صحراییها است که دریچههای جهنم است. با آن (ناس) که میکشند و گندی که از دهانشان برمیخیزد و سیاهی دندانها... و لب که باز میکنند انگار زقوم جهنم را در دهان خود دارند.
روز سوم ورودمان به شهر؛ ظهر که برگشتیم به مسافرخانه، معلوم شد از شهربانی ماموری آمده است که عکس برداشتن از زندگی مردم و غیره طبق فلان ماده ممنوع و الخ... و آقایان بد نیست سری به شهربانی بزنند از این حرفها. فردا صبح رفتیم شهربانی. آبرومندترین و وسیعترین ادارات دولتی. خودی نشان دادیم و فهماندیم که آدمهای سربه زیر و پابه راهی هستیم و از آثار تاریخی عکس میگیریم و از این حرفها یارو معذرت خواهان که « البته تصدیق میفرمایید که از این سر و وضع فقیرانه مردم عکس برداشتن و خدای نکرده در مجلهای یا روزنامهای چاپ کردن و آبروی مملکت را بردن...» و الخ و ما گفتیم اصلا و ابدا و به خیر و خوشی گذشت و سوال کردیم آیا میتوانند آمار مختصری از دزدییهای شهر بدهند؟ معلوم شد هفتهای دو سه بار در مورد دوچرخهها که بی قفل و بند در کوچه و بازار رها میکنند، اشتباهاتی رخ میدهند. این دوچرخه آن را عوضی سوار میشود و شکایتی و مراجعهای و کار به زودی فیصله داه میشود.
یک چیز قابل مطالعه در یزد، تأسیسات زردشتیها است. مدرسهها دارند و بیمارستانها و زایشگاهها که بیشتر با کمک پارسیان هند اداره میشد که در اصل از یزد به هند مهاجرت کردهاند و هنوز که هنوز است هر سال کمکها و پولها میفرستند. شاید یک علت آبادی و ثروت یزد همین کمک غیر مستقیم پارسیان هند باشد. اقتصاد شهر داد میزند که روی پای خود ایستاده نیست. از زردشتیهای آن طرف، حتی در دهات و حومه شهر کمتر کسی است که بی سواد باشد. بزرگترین دبیرستان شهر از آنها است، برق شهر را اداره میکنند، در کارخانههای ریسندگی و تأسیس آنها سهم اساسی داشتهاند و مهمتر از همه، رابط بین آن شهر و هندند.
جالب است که از یزد به آن سمت (به طرف جنوب شرقی مملکت) توجه مردم بیشتر به شرق است نه به غرب؛ هند است نه به اروپا؛ حتی بیش از آنچه از تهران و از مرکز مملکت خبری داشته باشند، از آن سمت دارند.
از آتشکده شان دیدن کردیم. پاها را برهنه کردیم و سرمان را پوشاندیم و رفتیم تو. فضا پر بود از دود چوب. دودکش خوب کار نمیکرد و آتشدان شباهت داشت به این دستگاهها که در عزای محرم توی مسجدها آب میکنند برای خوردن. آنجا به خاکستر انباشته بودندش و دو سه تا کنده بزرگ سر خاکسترها دود میکرد. شاید چون درها بسته بود و هوا جریان نداشت. گر نمیگرفت و دود راه انداخته بود. درباره این آتشگاه همان روز اینطور یادداشت کرده ام:
« آتشکده آن تأثیری را که منتظر بودم در من نگذاشت. خیلی حقیر مینمود. از ابهت و جلالی که سعی میکنند در معابد با سادگی و سنگینی به هم آمیخته باشد، خبری نبود؛ حتی از مسجد غریبههای خودمان هم کمتر روحانیت داشت. نمیدانم چرا این طور بود. شاید حالش را نداشتم.»
شاید هم به این علت بود که قبل از آن، از دخمههاشان دیدن کرده بودیم؛ یعنی از برجهای فراموشی، از خانههای ابدی اموات زردشتیان که در آنها به بدوی ترین وضعی هنوز مردگان را در اختیار آفتاب و پرندگان میگذارند.
یزدیهای زردشتی دو تا دخمه دارند؛ یکی دخمه گلستان که دایر است و دیگری دخمه مانک ج Manok-ji که بسته است و هر کدام بر سر تپهای دور از شهر. تا پشت در دخمهها رفتیم و آداب و رسوم دفن را پرسیدیم و از اناری که پشت سر میت روی زمین میترکانند، خوشمان آمد؛ ولی از دهنمان در رفت و گفتیم که در کاخ فیروزه تهران رسم بهتری برای دفن اموات زردشتی دارند و به کمک سیمان گوری از سنگ میسازند و کلاه شرعی اش را یافتهاند که خاک را چگونه نباید آلود.
راهنمای ما که خودش نیمچه دستوری بود (موبد مانند)، سر درد دلش باز شد و از خرافات حرفها زد و از اینکه حتی در کرمان هم رسم تهران را عمل میکنند؛ ولی یزدیها عجب پایبندند و هنوز میانگارند که هرچه زودتر لاشخور چشمهاشان را از کاسه در آورد زودتر به (بهشت- مینو) واصل میشوند.
روز دوم عید، سر راه از پرورشگاه یتیمان شهرداری یزد دیدن کردیم. بی خبر و بی برنامه قبلی. مدرسه مانندی بود با یک ساختمان اصلی و یک نیمچه ساختمان فرعی؛ آشپزخانه و رختشوخانه و دیگر لوازم. از رادیویی که کار میکرد، برنامههای ایام عید پخش میشد و بچهها ارمک پوشیده و تک و توک بازی میکردند. خلوت بود. عید آنجا را هم فراموش نکرده بود.
خوشبختی این بود که سرپرستها و روسا هم عید گرفته بودند و غیر از خود بچهها کسی نبود. اواخر کار، یکی از خدمتکارها پیدا شد که کار ما گذشته بود و داشتیم در میآمدیم. به خوابگاهها سرکشیدیم. بالای هر تخت آهنی یک دستمال ابریشمی به دیوار آویزان بود که هنوز تای اتو از آن باز نشده بود. دو تا از بچهها زبر و زرنگتر مینمودند و 13 تا 15 ساله و از چشم یکیشان چنان هوشی برق میزد که نگو، راهنمایی میکردند. ملافهها پانزده روز یک بار عوض میشود. خود پرورشگاه یک دبستان شش کلاسه دارد و آنها که دبستان را تمام کرده اند، به دبیرستانهای بیرون میروند و ظهر و شب بر میگردند. هجده سالگی باید مرخص شوند و بچهها جمعا 70 نفری میشدند. یک کارگاه آهنگری داشتند عبارت از یک سندان و چهارتا گیره- به دقت تقویم کردم- و یک کارگاه نجاری با محصولاتی از قبیل چوب رختی و زیرپایی و کازیه ابزار کاغذ بازی برای ادارات و دو دستگاه پارچه بافی و یک ماشین جوراب بافی و همه گرد و خاک گرفته و تعطیل.
سرپا – یعنی ایستاده- دور یک میز، غذا میخوردند. آشپزخانه بزرگ بود؛ اما سوت و کور. دیگ کوچکی سربار بود که به زحمت چهار پنج نفر را میتوانست سیر کند. در دیگ را برداشتیم، عدس پلو داشتند.
معلوم شد عدهای از بچهها هم تعطیل کردهاند و روزهای عید به دیدار اقوام دور خودشان رفتهاند و این دیگ باقی مانده ناهار است برای شام آنها که هیچ کس را نداشتهاند تا مرخصی بروند. برنامه غذای هفته و جیره هر نفر از مواد خوراکی به دیوار کوبیده بود. خیلی رسمی و هر کدام دو سه تا مهر و امضاء زیرش. از کارگزینی تا کارگشایی! نقل میکنم.
صبحانه، همه روز نان وچای، فقط.
اما نهار و شام به ترتیب زیر:
شنبه نهار آش ترش (زرشک یا سماق) شام آبگوشت
یکشنبه نهار فیله کدو یا سبزی دیگر شام آبگوشت
دوشنبه نهار نان و ماست شام شوید پلو
سه شنبه نهار آش ماش شام آبگوشت
چهارشنبه نهار نان و ماست شام آبگوشت
پنجشنبه نهار آش ترش شام آبگوشت
جمعه نهار عدس پلو شام نان و پنیر
و جیره هر کدام از بچههای در هر وعده خوراک از این قرار:
قند نفری 25 گرم
چای نفری یک گرم
نان نفری 200 گرم
گوشت نفری 60 گرم
ماست نفری 200 گرم
برنج آشی نفری 25 گرم
لوبیا نفری 10 گرم
سبزی نفری 250 گرم
روغن نفری 10 گرم
ماش و بنشن نفری 25 گرم
و اینها اعداد و ارقام رسمی است. واقع امر از چه قرار است، ما نفهمیدیم، عجب دنیایی! بچهها با این غذاها باید بالغ بشوند و مردکاری! ننه بابایی که نداشتهاند. لابد در خانه اقوام دورشان همینها هم به هم نمیرسیده است که به اینجا پناه برده اند.
بعد که تحقیق کردیم، معلوم شد همین شهرداری یزد سالی سه هزار تومان فقط بودجه برای سگ کشی دارد! که زهر بخرند و در نان بکنند و بدهند سگها و چون در شهر شیرخوارگاه وجود ندارد، بچههای سرراهی را شهرداری میدهد به سپورها که در خانواده خود بزرگ کنند و کمک معاشی در مقابل به آنها میدهد.
جمعیت یزد و حومه اش را رسما 293 هزار نفر دادهاند. برای این عده در تمام بیمارستانها و زایشگاههای یزد فقط 300 تخت وجود دارد. از این تعداد، 60 تخت فقط در اختیار بیمههای اجتماعی کارگران است؛ یعنی فقط کارگرهای بیمه شده حق بستری شدن در آنها را دارند. هیچکدام از سی هزار شعرباف یزد بیمه نیستند؛ چون کارگاههای آنها مشمول مقررات بیمه نیست.
کتابفروشی دو سه تا بیشتر نداشت. عرق فروشی دو سه برابر این. وضع مدرسهها خوب بود. در کلاسهای پایین یک دبستان نیمه زردشتی و نیمه مسلمان، دختر و پسر با هم در یک کلاس بودند. معلمها هم مختلط بودند. از قالیبافان در خود شهر خبری نیست. قالیبافها در حومه شهرند. در آب شاهی و قاسم آباد و محمد آباد و غول آباد تفت و زنها و بچههای قالیباف روزی 5 تا 10 ریال مزد دارند؛ حتی آنکه استاد کار است و نقشه میخواند، 15 تا 20 ریال بیشتر نمیگیرد. ایام عید عجب کاهویی میخورند! دستمالهای بزرگشان را پهن میکردند روی زمین و سه چهار من کاهو توی آن و روی دوش میانداختند و میرفتند سراغ خانه. لابد بچهها زیاد شیرینی عید میخورند. باید تبرید کنند.
از آثار عید خبری نبود. نه در لباس و نه در کفش و کلاه و نه بر در و دیوار شهر. فقط عصر روز عید پیشانیها و نوک دماغ چرخ سوارها برق میزد. همه از حمام عید در آمده. غیر از آخوندها، حتی روسای محترم و جا سنگین ادارات هم چرخ سوار میشوند؛ یعنی از خودشان دوچرخه دارند. زنها چادر شب به سر میکنند؛ اما دختر مدرسهایها یزد را هم رادیوها و مجلهها عوض کردهاند. دوبار توی کوچه ازشان متلک شنیدیم. از حد وسط زیبایی هم چیزی کمتر دارند. سیاه سوخته با پیشانیهای کوتاه، قدهای کوتاه تر، چه زن و چه مرد. مفهوم ارتفاع یکی در گلدستهها و گنبدهای مسجد جامع است و منارهای میرچخماق و بعد در بادگیر که بالای هر بنایی است. حداقل 5 گز مرتفع تر از بام خانه و این بادگیر چنان در زندگی یزدی رسوخ کرده است که سقاخانههاشان را هم با آن آراستهاند. اسفند را در آن نواحی کمتر دود میکنند. آن را بند میکنند و به سر در دهلیزخانهها یا بالای دکانها و اتوبوسها میآویزند. دانههای بزرگ اسفند را که ترکیده است و پوست باز نکرده و این رسم را تا در کرمان و بم و زاهدان تا گناباد هم دیدیدم.
شهریور 1337