آنچه در پی میآید بخش نخست از گفتگوی مفصل خبرنگار مهر است با دکتر اسماعیل خلیلی، عضو هیئت علمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری درباره "مدرسه و ضدّ مدرسه در ایران و جهان" که وی در این بخش به مسایل کلان و کلی درباره آموزش و پرورش و مدرسه و ضدمدرسه در جهان پرداخته است.
جناب آقای دکتر خلیلی، امروزه بسیار این سخن را میشنویم که نظام آموزش و پرورش در جهان امروز و از جمله در ایران، ناکارآمدیهای بسیاری دارد و به تبع آن این ناکارآمدی را میتوان در نهادهایی چون دانشگاه و مدرسه نیز مشاهده کرد. گفته میشود که بر این اساس ایده ضدیت با مدرسه (Anti-School) یا ایده ضدیت با نفس آموزش و پرورش مطرح شده است،آیا به واقع این چنین است؟
هرچند که موضوع آموزش و پرورش در ایران، وابستگیهای بسیاری به موضوع آموزش و پرورش در جهان مدرن یافته است، اما، از آنجا که اصل مسئله آن از دید من متفاوت است، پس باید از دو زاویه به موضوع آموزش و پرورش نگریست؛ یکی آموزش و پرورش به طور کلی، یعنی نفس آن و تغییرات آن در جهان مدرن و دیگری آموزش و پرورش در ایران. من در آغاز ایده مدرسهزدایی (Anti-School) را از منظری کلی مدنظر قرار میدهم؛ آنچه در اینباره میگویم تا حدودی درباره ایران نیز صدق میکند و دیر یا زود در شمار مسائل آموزش و پرورش ایران نیز قرار گرفته یا خواهد گرفت. لذا مقدمهای بر کلیت آموزش و پرورش کنونی ایران نیز خواهد بود. برای این مقدمه، ضروری است که ابتدا در نگاهی بسیار گذرا به ایده مدرسه (آموزش و پرورش) اشاره کنیم.
وقتی به افلاتون مینگریم، میبینیم که اگر وی به بحث درباره سیاست میپردازد، در واقع دغدغه آموزش و پرورش را دارد؛ یعنی اگر سیاست فینفسه هم برای افلاتون مهم باشد، آنچه بیشتر اهمیت دارد، جامعه و چگونگی جامه عمل پوشاندن به آرمانهای آن است. به همین دلیل هم وی در ذیل بحث آموزش و پرورش خود، به موضوع سیاست میپردازد.
اما احتمالاً افلاتون آموزش و پرورش را هم فینفسه مهم نمیداند، بلکه دغدغه وی اخلاق است، یعنی وی در پی این است تا نشان دهد که چگونه میتوان آدم درست کرد و بنابراین وی برای آنکه به آرمان اخلاقی خود دست یابد به آموزش و پرورش میپردازد. به عبارت دیگر، فلسفه آموزش و پرورش افلاتون را میتوان تابعی از فلسفه اخلاق او دانست.
البته منظور از انسان در اینجا انسان اجتماعی است و در نتیجه، اگر از این زاویه به موضوع نگاه کنیم، میتوان گفت که ما در واقع یک نظام آموزش و پرورش (ترجمه Education) داشتهایم که کارکرد اصلی آن تا قبل از مدرنیته، جامعهپذیر کردن افراد بوده است. یعنی در این دوران، خانواده و مدرسه چینی، مدرسه و خانواده ایرانی، خانواده و مدرسه سریانی، خانوادهها و مدرسههای یونانی و انگلیسی و امثالهم همگی بخشهایی از این نظام آموزش و پرورش بودند که میکوشیدند آدمهایی را درست کنند که قرار است در جامعه زندگی کنند.
مدرنیته چه تأثیراتی بر این وضعیت گذاشت؟
در جوامع ما قبل مدرن، نهاد آموزش و پرورش تمییز و تفکیک کارکردی یافته بود و ما در واقع نهاد متمایزی به اسم نهاد مدرسه داشتیم، اما نه بدان گونه که نهادهای دیگر و به ویژه نهاد خانواده نقش اصلی خودشان را به آن فروگذار یا واگذار کرده باشند.
اما با ورود به مدرنیته، این نقش به تدریج به کل نهاد مدرسه واگذار شد، تا آنجا که اگر به عنوان مثال در جامعه اروپا یا امریکای نیمه دوم قرن نوزدهم، کودکی ادب یا بهداشتِ مورد انتظار را در خانواده رعایت نمیکرد، خانواده او به مدرسه مراجعه نموده و مسئولان مدرسه را بازخواست میکرد که "چرا بچه من بیادب است و یا این چه تربیت بهداشتیای است، که فرزند مرا بدان آموختهاید؟".
بنابراین نکته مهمی را باید در اینجا یادآور شد که تکوین نهاد مدرسه، از پیدایش مدرنیته تا نیمه دوم قرن بیستم، با تکوین دولت - ملت ارتباط وثیقی داشت و در نتیجه به نسبتی که دولت - ملت تکوین مییافت، نقش مدرسه نیز در این دوران افزایش مییافت.
آیا جریانهای منتقد به این نقش مدرسه نیز در این دوران و پس از آن وجود داشتند؟
به نظر میرسد در نیمه دوم قرن بیستم این نقش مدرسه مورد تجدید نظر قرار میگیرد و دیدگاههای انتقادی جدیای نسبت به این نقش ابراز میشوند. این نگاههای انتقادی را شاید بتوان از دو سو مورد توجه قرار داد: یکی آن فلسفهای است که با نقش آموزش و پرورش (Education) سر ناسازگاری پیدا میکند؛ مانند آنارشیسم قرن نوزدهم که پیوند دولت - ملت با مدرسه و نقش مدرسه را در ایجاد و تحکیم مبانیِ اعمال قدرت دولت - ملت میبیند و از این روی، با مدرسه سر ناسازگاری پیدا میکند.
در سوی دیگر جریانی وجود دارد که نه با نقش مدرسه، بلکه با نفس آن، ناسازگار است: مثلاً در نظریات طبیعتگرایان، همچون برخی از نظریهپردازان عصر انقلاب و اصحاب دائرهالمعارف فرانسه، میتوان نشانههای قابل تأویلی از این ایده یافت. یا در فلسفه آلمانی، نیچه مباحث انتقادی رادیکالی در ارتباط با نقش و کارکرد مدرسه طرح میکند. همچنین در فلسفه انگلیسیزبانان نیز نگاههای انتقادی بسیاری در این زمینه شکل میگیرند. دیدگاههای فلسفی معطوف به نظریات فروید و مکتب فرانکفورت هم در این زمینه رویکردی را در نقد و نهی تأثیر مدرسه بر سلب آزادیِ انسان طبیعی عیان میکنند. این رویکرد را میتوان بر اساس بازفهمیدن مضامین موضوعاتی که این جریانهای فکری مطرح کردهاند، تشخیص داد. مضامینی از اینگونه که اکنون زمان آن فرارسیده است که تمدن از سرکوب خود بکاهد و بنابراین هر نهادی که در این فرآیندِ سرکوب نقشی ایفا میکند، از آنجایی که این نقش به معنای سرکوب سائق است، باید برچیده شود، خواه نهاد خانواده باشد یا نهاد سیاست یا نهاد آموزش و پرورش.
سرانجام، آنکه جنبش دهه شصت اروپا و آمریکا یکی از لبههای تیز حملات خود را متوجه موضوع آموزش و پرورش میکند تا آنجا که در آلبوم مشهور The Wall گروه پینکفلوید این تز رسماً بیان میشود. به نظر من این مانیفست پینکفلوید، مانیفست آنارشیسم فلسفی- هنری اروپاست. البته این تنها جلوه بروز آن نیست و هنرمندان بسیاری همچون گروه رولینگ استونز، باب دیلان و لئونارد کوهن، به عنوان نمونههای بسیار مشهور و کثیری از هنرمندانِ کمتر مشهور نیز، به آن پرداختهاند. حتی میتوان Imagine جان لنونرا نیز، به عنوان نمونهای مُمثّل از رمانتیسم دههای شصت و هفتاد، در شمار راهیانِ جاری در همین جریان و گرایش محسوب نمود. اما در اوج آشکارسازی، گروه پینگفلوید، بسیار بیّن و آشکار، این عقیده را بیان کرده و این گفتار را درانداخته است.
آیا این انتقادات و جریانات بیشتر وجهه هنری داشتند؟
مسلماً بنیانهای فلسفی نیز در پُشت و پیشِ این جریانات وجود داشته و از آنها به وجود آمدهاند. مثلاً به گمان من فروید به درستی به این نکته پرداخته بود که تأسیس تمدن منوط به سرکوب سائق است. اما این بحث فروید مورد بازخوانیهای بسیاری قرار گرفت. آدورنو در ادامه همین مباحث، با تأیید این نکته، گفته بود که تمدن یعنی به آنچه میخواهی عمل نکن، بلکه به اقتضای جامعه عمل کن و این یعنی استقرار امر اخلاقی برای تعیین چگونگیِ رابطه فرد با دیگری به طور جزئی (یعنی با فرد دیگر) و با دیگری به طور کلی، یعنی با جامعه؛ همانی که دورکیم عمری را بر سر تشریح آن کوشیده بود.
در هر حال دولت- ملت مقاومت سنگینی در مقابل این جریان از خود نشان داد. اما این جنبش نه تنها فرونپاشید بلکه کماکان بهصورت شیوه رایج ماندگار شد، تا در نهایتِ این مسیر، تا به امروز، واقعه بسیار مهم دیگری نیز اتفاق افتاد. این واقعه، پدید آمدن جامعه ارتباطیِ مجازی بود که کلاً نهاد آموزش و پرورش را به صدها شیوه و به نحو بنیادین به چالش کشید؛ از رقابت در تولید متن و گفتار تا به چالش کشیدن فلسفه آموزش و پرورش در کل تمدنی که تاکنون وجود داشت.
این به چالش کشیدن به ویژه در وجه تمدنی آن چگونه بود؟
از دید من تمدن روی یک آرمان و دو اصل بنیاد میشود: آرمان بقاء و دو اصلِ کنترل سائق، یکی کنترل خشونت (چرا که نکشتن اولین قاعده تمدن است) و دیگری کنترل سائق جنسی؛ به این معنا که چشم و تن خود را محفوظ بدار و هر کاری را که میخواهی، جز آن که تمدنت نهی نمیکند، با آنها نکن. این به معنای «حد» گذاشتن است. اما این تحدیدِ اخیر با پدید آمدن جامعه ارتباطیِ مجازی، تا حدود قابل تشخیصی، برداشته شد. این موضوع از این زاویه برای من بسیار حائز اهمیت است که تقریباً در تمامی جوامع و نزد تمامی افراد، اولین- نه به معنای مهمترین - رجوع به شبکه اینترنت با انگیزه پاسخگویی به کنجکاویهای جنسی آنها بوده است. هرچند بین گروههای سنی، جنسی و در فرهنگهای مختلف، تفاوتهای بسیاری نیز وجود داشته و دارد و با گذشت زمان و شبکهای شدنِ جوامع، نحوه بروز این پدیده هم تغییر میکند.
اما این واقعه چه نسبتی با نهاد آموزش و پرورش دارد؟
آنچه که ما میدانیم این است که نهاد آموزش و پرورش، به عنوان مهمترین نهاد فرهنگی، از آغاز تا به امروز در پی آن بوده است که همین تحدید را ممکن سازد؛ یعنی «حد» را در درون انسانها قرار دهد. در حالیکه به وجود آمدن شبکههای اجتماعیِ مجازی، حاوی فرصتی است تا افراد بر خلاف این روند عمل کنند، که یکی از نتایج آن فرصت، به چالش کشیده شدنِ کارکردهای مدرسه است.، یعنی جامعه ارتباطی در واقع فرصتی را پدید آورد تا کارکردهای آموزش و پرورش (از جمله قرار دادن «حد» در درون انسانها) به چالش کشیده شود.
آیا به نظر شما در این چالش، مدرسه، به این معنا که از میان برداشته شود، مورد تهدید قرار گرفته است؟ یا مدرسه فقط در برخی یا بسیاری از کارکردهایش، بیکارکرد شده است؟
به نظر من تا حدودی هر دو رویداد قابل مشاهده است؛ هرچند لازم است که تحقیقات بسیاری در این باره صورت گیرد، اما میتوان گفت که جامعه ارتباطیِ مجازی، در پارهای از موارد کلیّتِ مدرسه را با تهدید مواجه کرده و از سویی دیگر، در وجوه مختلف به ویژه در حوزه اخلاق مدنی، کارکردهای مدرسه را نیز در محاقِ تعطیل قرار داده است. این شبکهها به گمان من ناگهانی به اینجا نرسیدهاند. آنچه ما در قرن بیستم اجمالاً دیدیم این بود که این اتفاق در حال رخ دادن است، اما حتی شاید بتوان این جریان را یکی از جریانهای اصلی یا فرعی در درون کل رودخانه مدرنیته هم دانست.
به عنوان مثال میتوان به خاندان مدیچی در ایتالیا اشاره کرد. شغل بنیانگذار خاندان مدیچی رباخواری بود، در حالی که کلیسا و جامعه رباخواری را نمیپذیرفتند. مدیچی سیستمهایی را ابداع کرد که هر چند در آنها رباخواری وجود داشت، اما کلیسا هم آنها را میپذیرفت. اعضای خاندان مدیچی روی سکوهایی مینشستند که به آنها «بَنک» میگفتند که در واقع همان بانک است و اسم این شغل در آینده شد «بانکداری». خاندان مدیچی در واقع رباخواری را که ممنوع بود به امر ممکن جامعوی تبدیل کردند تا جایی که کلیسا دیگر نمیتوانست با آن مخالفت کند.
بنابراین شاید بتوان یکی از جریانهای موجود در مدرنیته را نیز جریانی تشخیص داد که اصولاً با این نوع از کارکردهای نهاد آموزش و پرورش، یعنی با آنچه که مرزهای بقاء جامعه محسوب میشده است، سر ناسازگاری دارد. دلیل دیگر من پاسکال (اما نه همان ریاضیدان مشهور) است. وی کتابی در قرن شانزدهم نوشته است که در آن میگوید اهالی کلیسا تاکنون میگفتند که نظم مدینه منوط به دایر- مدار بودن کلیسا است، اما با توسعه کشتیرانی، سرزمینهای دیگری کشف شده و مشخص گردیده که به عنوان مثال در جایی به اسم پکن نظمی دو هزار ساله وجود دارد که کلیسایی هم در آن نظم دخیل نیست، پس میتوان نظم مدنی داشت اما کلیسا نداشت. آنها اسم این را گذاشتند «سکولاریته»، یعنی نظم مدنی بدون کلیسا.
در کنار این جریان، جریان دیگری در همان سالها در اروپا شکل گرفت و در برخی مواقع، مثلاً در فرانسه، به بیان آمد و تئوری خود را بنا نهاد که میگفتند لذتجویی مادی و اینجهانی یک اصل است و نفس کنترل سائق را نفی کردند. پس شاید بتوان گفت که جریان مدرسهزدایی (Anti-School) از ابتدا در دل مدرنیته و همچون یکی از جریانات موجود در کل این رودخانه وجود داشته است.
به نظر من آنچه در قرن بیست و یکم با پیدایش شبکه اجتماعیِ مجازی و جامعه ارتباطیِ مجازی در حال رخ دادن است، تا حدود زیادی تعبیر خواب آدورنو در "عشق و تمدن" است. یعنی گویا ما به جایی رسیدهایم که خروج و قیام علیه مدرسه را میتوان تشخیص داد و در آن، نهاد مدرسه به چالش کشیده شده است.
به دیگر سخن، ابتدا مدرنیته با نهاد آموزش و پرورش برخاسته از کلیسا ناسازگار شد ولی نهادِ آموزش و پرورشِ خود را که در تلازم کارکردی با دولت- ملت قرار داشت، پی افکند. اما در این مسیر، چنین به نظر میرسد که احتمالاً در تلوِ تلویحِ (Latent) بنیادهای فکریِ نفیِ مدرسه کلیسایی، نوعی از ایده نفیِ کلیت مدرسه نیز وجود داشته است.
حال، این جامعه ارتباطیِ مجازی چگونه نهاد مدرسه را به چالش کشیده است؟
در نهاد مدرسه قرون وسطی و نیز نهاد مدرسه مدرنیته آغازین، ما با اِعمال کنترل مدیر مدرسه در مدرسه مواجهیم. مدیر، معلمان و کارکنان مدرسه بر تمامی فرآیند و محتوا کنترل دارند. یعنی بر آن چیزهایی که باید به دانشآموز گفته شود و دانشآموز باید آنها را بیاموزد. به دیگر سخن، جامعه در این مدرسه بازتولید میشود.
این در حالی است که جامعه ارتباطیِ مجازی اصولاً این امر را بر هم میزند و در نتیجه دیگر اصولاً مدیر مدرسهای نیست که کنترلی اینچنینی داشته باشد. همچنین به نظر من دروسی، یعنی محتواهایی که میخواهند انسان مدنی درست کنند نیز مورد چالش قرار گرفتهاند. اگر از خاستگاههای فکریِ این گرایش بپرسید، شاید در این زمینه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ همان قدر مؤثر بوده باشد که آموزههای نیچه مؤثر بوده است و این آموزهها همان قدر مهم باشند که جنبشهای هنری فولک مهم بودهاند.
در چنین رودخانهای است که Anti-School به وجود آمده است و میتوان آن را همچون جنبشی جهانی مورد مطالعه و بحث قرار داد؛ جنبشی که نمیتوان موجودیت آن را نادیده گرفت. اما واقعیت این است که جامعه ارتباطیِ مجازی، نه تنها به صورت آنچه به اختصار گفتم، بلکه به شکلهای گوناگون، مدرسه را، از کودکستان تا دانشگاه، به چالش کشیده است. آنچه من عرض کردم تا حدی درباره محتوا، اهداف و کارکردهای آموزش و پرورش بود، اما چالشهای جدی دیگری نیز مانند آموزش مجازی به وجود آمدهاند که در آنها همان چیزهایی را که پیش از این در مدارس درس داده میشد، نمیآموزانند.
باید به این نکته توجه کرد که این چالش هنگامی درست مینماید که انتظار از مدرسه همان انتظار قرن نوزدهمی باشد. در حالی که باید بپذیریم که با تغییر شرایط اجتماعی اقتصادی و فرهنگی، انتظار از مدرسه نیز تغییر میکند. اما نه بدین معنی که به تعبیر آدورنوییاش به حداقل برسد، بلکه بدین معنی که متناظر با پیچیدگیهای این جامعه، روش و محتوای نهاد آموزش و پرورش نیز تغییر میکند. زیرا در هر صورت، ما (انسانها) نیاز به تمدن و لذا نیاز به تعقل را که تعطیل نکردهایم! امروزه جامعه اطلاعاتی مجازی هر چند در کنار مدرسه اعمالِ جامعهپذیری میکند ولی هنوز جایگزین مدرسه نشده است. البته همانطور که گفتم، دولت- ملت هنوز مقاومت میکند و لذا نهاد مدرسه نیز هنوز کوشش بسیاری دارد که هم خود و هم اساس تمدن را در کانون کارکردهایش حفظ کند. به این مطلب نیز توجه کنید که هرچند در این مطالب اخیر ما داریم کل فرآیند را مورد نقد قرار می دهیم، اما صرفاً از منظر نقدِ پروژه مدرسهزدایی است که در این مطالب، نقدِ کل فرآیند برایمان موضوعیت مییابد. بهعلاوه باید یادآور شوم که نقد من، به هیچ وجه، به معنی پذیرش و دفاع از جامعه بسته و نظم کلیسایی نیست. بلکه نوعی از خردِ مسئولانه و اخلاق- بنیاد را در نظر دارم که تمدن و جامعه را امکانپذیر میسازد و اکنون جای و مجالِ طرح آن نیست.
باری، در واقع میتوان گفت سنخ دیگری از دانشگاه و مدرسه در حال پدید آمدن است. به تعبیری، جامعه مدرن در غیاب منابع سنتی گفتمانهایی که وحدت جامعوی را امکانپذیر میکردند، به نهاد مدرسه و بهویژه به دانشگاه این قدرت را داد که گفتمانهایی را تولید کند که به کمک آنها این وحدت جامعوی ممکن میشود (این تعبیر از آنِ آقای دکتر محمدجواد کاشی است و من نیز با آن موافقم) اما اکنون این کارکرد در حال امحاء است.
ذکر این نکته نیز لازم است که تعبیر «جامعوی» متعلق به آقای دکتر داور شیخاوندی است، که ناظر به مترادف انگلیسی Social است؛ در مقابل تعبیر «اجتماعی» که ناظر به مترادف انگلیسی Communal است.
بنابراین شما تولید عناصر وحدتبخش اجتماعی/جامعوی را مهمترین کارکرد آموزش و پرورش جدید و نهادهایی چون مدرسه و دانشگاه در دوران مدرن میدانید.
به تعبیری، بله، و به تعبیری دیگر، نه. به این تعبیر که بقاء جامعه مستلزم وحدت جامعوی است، با این سخن موافقم. اما این کارکرد با ظهور جامعه ارتباطاتیِ مجازی در خیلی از موارد سر ناسازگاری دارد. به عنوان مثال دانشگاه مجازی این کارکرد را ندارد، یعنی گفتمانهای وحدتبخش اجتماعی تولید نمیکند و در واقع جامعه به معنای Society اصلاً در آن موضوعیت ندارد. بلکه در دانشگاه مجازی، در بهترین حالت، انواعی از Communities هستند که موضوعیت دارند. این در حالی است که مسئله اصلی در دانشگاه مدرن، مسئله Society است، یعنی دریافتن پاسخ به این پرسش که امر جامعوی و جامعه چگونه ممکن میشوند.
در گذشته Community همان Society بود اما در جامعه جدید، ارتباطات اجتماعی در قالب Community تعریف نمیشوند. بلکه انسان جداافتاده از کامیونیتی که بر اساس نقش جامعوی، عمل (کُنش) میکند، اهمیت مییابد. این انسان را شاید بتوان تا حدی همان «انسان خودمختار» دانست. اما آیا انسان خودمختار، انسانی غیرجامعوی است؟ نه! آنچه که فلسفههای قرن 16 تا 19 میکوشند به آن پاسخ دهند، به شکلهای مختلف، از جمله، پاسخ به همین سؤال است که جامعه چگونه ممکن میشود و این «انسان خودمختار» چگونه جامعوی میشود. ممکن ساختن این انسان جامعوی، همان کارکرد بنیادینی بود که آموزش و پرورش و نهادهایی چون مدرسه و دانشگاه در دوران مدرن ایفا میکردند.
اما جامعه ارتباطیِ مجازی، «دانشگاه بهمثابه شهر» را امکانپذیر کرد. یعنی دانشگاه، دیگر، نه «بهمثابه قلمرو ویژه اهل علم» و نه «بهمثابه کارخانه تولید داده و تولید متخصص» مورد نظر نیست (این تعابیر از آقای اسماعیل یزدانپور، دانشگاهپژوه است). مفادِّ مفهومِ «دانشگاه بهمثابه شهر»، این است که کل شهر و مدینه به دانشگاه تبدیل شده است و هر کسی به فراخور حال خود میتواند چیزهایی را بیاموزد و گاهی در آموزش هم نقش و مداخله داشته باشد. در چنین شرایطی است که دیگر کلاس درس و اقتدار خاص کلاس وجود نخواهد داشت. بنابراین باز تأکید میکنم که هم از نظر محتوا و هم در فرم، در جامعه مجازی، دیگر مدرسه به معنای گذشته، نمیتواند وجود داشته باشد.
البته شما میتوانید بگویید که هیچ چیزی از نظر محتوا و فرم به معنای گذشته وجود ندارد و مدرسه نیز در همین زمره میگنجد؛ پس اتفاق عجیبی رخ نداده است. اما با توجه به همان نکتهای که گفتم، یعنی در معیّت ضرورتِ حفظ و تداوم تمدن، این تغییر میتواند مسألهآمیز قلمداد شود. هرچند که همراه با مقاومت تداوم دولت- ملت، و با منحل نشدنِ تمامیت جامعه و تمدن، هنوز، این اقتدار کلاس و مدرسه و دانشگاه از بین نرفته و کموبیش، وجود دارد.
اما آیا این مسئله میتواند به این معنا باشد که میتوان دانشگاه به معنای پیشین یعنی «دانشگاه بهمثابه قلعه دانشمندان» و «دانشگاه بهمثابه کارخانه» را حذف کرد؟
اصلاً نمیتوان! به نظر من ضروری است که این دو گونه دانشگاه نیز وجود داشته باشند؛ چرا که دانش، نه در «دانشگاه بهمثابهشهر» بلکه در آنها تولید میشود و تنها پس از آن است که بخشهایی از این دانش سرریز میکند تا در «دانشگاه بهمثابه شهر» که خارج از چارچوب اقتدارِ علمی است، مورد استفاده قرار گیرد و در نتیجه هر کسی به فراخور وضعیت خود از آن بهره ببرد و به سهم خود در آن ایفای نقش کند. در چنین شرایطی است که میتوان گفت ممکن است بتوانیم به نتایج خوبی برسیم. یادآوری میکنم که پاسخهای من به پرسشهای پیشین بدان معنی نیستند که گویی چنین دانشگاههای خرَدبنیادی دیگر از زندگی اجتماعی رخت بربستهاند.
اما اگر دانشگاه به دو نوع (و دو معنای) نخست وجود نداشته باشد، آنگاه دانش به خُردهایدئولوژیهای دانش تبدیل خواهد شد که هر چه انجام دهند، دیگر تولید علم نخواهد بود. در حالی که وقتی در دانشگاههایی که بر خِرَد مسئولانه بنا نهاده شدهاند، دانشِ معتبر، یعنی دانشی که بر یک نظام مفهومیِ معنیدار، بنا نهاده شده، تولید شود، آنگاه این دانش در «دانشگاه بهمثابه شهر» نیز میتواند مورد استفاده قرار گیرد. اما اگر جنبش Anti-School مدرسه را بهطور کلی از بین ببرد، دیگر چه چیزی میتواند در این فضا نقل و انتقال پیدا کند، جز خُرده گفتمانهای ایدئولوژیک که نه تنها وحدت جامعوی را امکانپذیر نمیکنند، بلکه کارکرد نهاییشان نیز نه تولید صلح بلکه تولید خشونت خواهد بود؟! چرا که در چنین شرایطی «معنا»یی تولید و بازتولید نمیشود و صلح که فقط و فقط در شرایط اشتراک «معانیِ» اجتماعی امکانپذیر است و بس، در چنان شرایطی ناممکن میشود.
به بیان دیگر ما به نظام عظیم بنیادینی نیاز داریم که بتواند در زبان، یعنی هم در سطح ماقبل زبان و هم در سطح زبان، یعنی در کلیتِ جهانِ مفاهیم و نشانهها، معنا تولید کند. اگر ما این نظام را منهدم کنیم، دیگر هیچ زبانی برای توافق افراد برای صلح وجود نخواهد داشت و بنابراین اگر دانشگاه وجود نداشته باشد، من گمان نمیکنم بتوان در این نوع از گفتمانهای جاری در اینترنت و هرچیزی مشابه آن، صلح و انسانیت ایجاد کرد یا رابطه میان «من» و «دیگری» را، بر اساسی انسانی، یعنی بر اساسی تمدنی تعریف کرد. این خلاصه آن چیزی است که در این مجالِ اندک، میتوان درباره خاستگاه و آثار جریان فکریِ Anti-School مورد اشاره قرار داد.