وقتی که وارد خیابان اصلی شهرستان پاکدشت می شوید تابلوی بزرگ قدیمی که تصاویر سه شهید بر روی آن نقاشی شده نظرتان را جلب می کند. تابلویی که هر چند رنگ و رویی دیگر برایش باقی نمانده ولی نام برادران مظفر را با افتخار به روی خود ترسیم کرده است. شاید ماندگاری نام این سه شهید به این دلیل باشد که مادرشان بادستان خود بدن فرزندانش را در دل خاک به امانت گذاشت بدون آنکه خم به ابرو آورد تا نکند دشمن با دیدن اشکهای مادرانه یک شهید خوشحال شود.
کوکب اسکندری مادر سه شهید (شهدای مظفر) سالهاست راوی مظلومیت شهدا و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس است. روایتی شیرین از ایثار و شهادت اما تلخ از زبونی دشمن و منافقین کوردل که هزاران جوان ایرانی را قربانی کشورگشایی و استکبارستیزی خود کردند.
مادر شهیدان مظفر در مورد پسرانش می گوید: آنها 6 برادر بنامهای حسین، حسن، علی، رضا، احمد و محمود بودند که با دسترنج حلال شاطر محمد مظفر (همسرم) در خانواده ای مذهبی و پایبند به اصول و فروع دین بزرگ شدند. در سال 57 اوج مبارزات ملت ایران علیه رژیم ستمشاهی حسین معلم بود، حسن مدیر فرهنگی دانشگاه ابوریحان، علی مسئول امور تربیتی شهرستان ورامین، رضا طلبه حوزه علمیه که بعدها دادستان ورامین شد و احمد و محمود که دو پسر دوقلو بودند تحصیل می کردند.
در آن دوران خانه ما مرکز توزیع اعلامیه های امام (ره) و فعالیتهای انقلابی بود هر چند که ساواک چندین بار قصد ضربه زدن به این خانواده را داشت ولی موفق نشد تا اینکه انقلاب پیروز شد. پس از پیروزی انقلاب پسر سومم "حاج رضا" که در مکتب دین بزرگ شده بود مبارزات خود را از ایران به لبنان برد و بیش از یکسال همصدا با مجاهدان مسلمان لبنانی در تمامی مبارزات علیه رژیم صهیونیستی حضور داشت و با از آغاز جنگ تحمیلی به ایران بازگشت.
حسن، رضا و علی قبل از شهادت ازدواج کرده و صاحب فرزند بودند. حاج حسن سه فرزند به نامهای محمد، مریم و زهرا، حاج علی دو فرزند بنامهای سپیده و سمانه و حاج رضا یک فرزند به نام حبیب داشت که تمامی خاطرات، آرزوها، اموال، فرزندان، همسر و دلبستگیهایشان را برای دفاع از کشور و اسلام به خدا سپردند و عاشقانه به جبهه رفتند. احمد و محمود هم که سن و سالی نداشتند به هر صورتی شده با تغییر تاریخ شناسنامه خود را به جبهه ها رساندند.
حتی پدر خانواده خمیر نان را کنار گذاشت و پا به پای جوانان در جبهه ها حضور داشت. خود من هم در پادگان علم الهدی اهواز با سایر خواهران بسیجی خدمات پشت جبهه را تامین می کردم.
محمود مظفر برادر شهدای مظفر (رئیس سازمان امداد و نجات هلال احمر کشور) در مورد شهادت برادرانش می گوید: اواخر جنگ (سال 1368) نزدیک عملیات مرصاد بود. درست زمانی که منافقان قصد ضربه زدن به کشور را داشتند. یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر می خواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید.
تازه از جبهه به مرخصی آمده بودیم تا کمی به احوالات خانواده برسیم ولی این کلام پدر تصمیم ما را برای حضور در عملیات مرصاد محکم تر کرد و همان شب ما 6 برادر به دو قسمت تقسیم شدیم. من (محمود) و حسین و احمد با یک گردان و علی و رضا و حسن هم با گردان دیگری از بچه های بسیجی پاکدشت راهی کرمانشاه (مرصاد) شدیم. جنگ سختی بود. یادم هست گردانی که برادرانم آنجا بودند به خط دشمن می زدند و بر می گشتند و بعد گردان ما جایگزین می شد تا گردان قبلی تجدید قوا کند.
محمود در مورد لحظه با خبر شدن از شهادت برادرانش می گوید: داشتیم سوار کامیونها می شدیم تا جایگزین گردان جلو شویم. چند باری خواستم سوار شوم ولی می گفتند شما فعلا بمانید...! هر دفعه به بهانه ای از سوار شدن من به کامیون جلوگیری می شد. تا اینکه چند نفر از بچه های گردانی که (رضا، حسن و علی) آنجا بودند با صورتی گرفته و نگران بدون سلام و علیک به سمت من آمدند. بعد از چند ساعت گفتند: شما دیگر لازم نیست به جلو بروید جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم ولی حسن، علی و رضا و با چند نفر دیگر از رزمنده ها با نارنجک و تیربار محاصره شده و شهید شدند تا اینکه شهادتشان را خبر دادند.
مادر شهیدان مظفر می گوید: یادم هست زمانیکه همسرم به تمامی فرزندان گفت که باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید حتی دامادها هم رفتند یکی با هواپیما، یکی با اتوبوس و دیگری با قطار. فقط حسین مانده بود و قرار بود چند روز دیگر با هواپیما برود هرچند که قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولی زمانی که وقت رفتن آخرین فرزندم رسید به حسین گفتم: حسین جان فکر می کنم در این عملیات تمام برادرانت شهید شوند تو بمان و نرو. حسین یک نگاه شیرینی به من کرد و گفت: مادر خداحافظ... و من ماندم با چهار خانواده بی سرپرست.
با اینکه دوست داشتم خودم هم در عملیات نقشی داشته باشم ولی ماندم تا عروسهای جوان و نوه های کوچکم بهانه گیری نکنند و برایشان مادری کنم.
خانم اسکندری می گوید: یک روز که داشتم اخبار جنگ را از تلویزیون نگاه می کردم اعلام شد: ایران در عملیات مرصاد پیروز شده است. خیلی خوشحال بودم و گریه می کردم ولی وقتی تصاویری از خودروهای منفجر شده و اجساد سوخته نشان دادند تنم لرزید گفتم نکند فرزندان من جزو این اجساد باشند و باذکر حسین(ع) و مظلومیتش در صحرای کربلا خودم را آرام کردم.
فردای آن روز حالم زیاد خوش نبود. برای همین تصمیم گرفتم بروم دکتر تا معالجه شوم. چادرم را سر کردم وقتی درب حیاط را بازکردم دیدم یک ماشین پیکان جلوی خانه توقف کرده است. داخل پیکان تا حاج حسین من را دید از ماشین پیاده شد. هر چند که مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال می شوند ولی من بلافاصله گفتم: حسین جان چرا آمدی...؟
حسین گفت: مادر جان جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم. در حال صحبت کردن بودیم که همسرم هم از ماشین پیاده شد.
شک کرده بودم که چطور اینها با هم آمدند. وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند اول تو بگو.
حسین گفت: مادر هیچ کس شهید نشده... بعد از چند دقیقه دوباره به حسین گفتم: بگو... حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده و باید به ملاقاتش برویم.
وقتی حسین این را گفت به چشمهایش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده...؟ حسین در حالی که دستهایم را گرفته بود گفت: بله مادر شهید شده. گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
حسین گفت: مادر گریه کن. گفتم 35 سال قبل وقتی به زیارت امام حسین(ع) رفتم گفتم: یا سید الشهدا آیا ما از زنهای بنی اسد کمتر بودیم که در کربلا یاری ات کنیم. الان جوان دارم تا در راه تو قربانی کنم. بعد سجده کردم و گفتم: یا بانو زینب کبری (س) یا سید الشهدا (ع) دیدید سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خدای تو قربانی کردم.
وقتی حسین خبر شهادت ولی الله قومی یکی از همسایگانمان را داد آن وقت گریستم چون ولی الله مادر نداشت.
پنج روز بعد جنازه های فرزندان شهیدم را به تهران دانشگاه ابوریحان پاکدشت آوردند. من به همراه همسران و فرزندان شهدا به دانشگاه رفتم. وقتی بالای سر شهدا رسیدم به همسران و فرزندانشان گفتم: اگر گریه کنید نمی گذارم روی ماهشان را ببینید. به آنها گفتم عزیزانم شهادتتان مبارک. سلام مرا به مولایم حسین(ع) برسانید...
بعد به بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم.
و امروز دختران شهید علی (سپیده) داندانپزشک و (سمانه) مهندس عمران است، دختران شهید حسن (مریم) معلم و دیگری (زهرا) دانشجو است و محمد هم در دانشگاه ابوریحان مشغول به کار است. فرزندان شهید رضا (حبیب) فوق لیسانس حقوق و شاغل در هلال احمر استان تهران است.
مادر شهدای مظفر پس از گذشت 33 سال از انقلاب اسلامی می گوید: نسل امروز تعریفی از انقلاب اسلامی، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و این نیاز به فرهنگسازی و بازگویی تاریخ انقلاب دارد و وظیفه تمام دستگاههای دولتی است.
مادر شهید در پاسخ به این پرسش که آیا رسانه ها و صدا و سیما در تولید برنامه هایی با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت موفق بوده اند گفت: خیر متاسفانه هر وقت کارشان گیر می کند چند برنامه ویژه شهدا می سازند و چند شهید گمنام را تشییع می کنند در حالی که شهدا ابزار نیستند وقتی هم کارشان تمام شد شهدا بی شهدا و فراموش می شوند.
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان مظفر را زدند
محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جالب بود. روزی که حضرت آیت الله خامنه ای زنگ درب خانه شهیدان مظفر را زدند. محمود می گوید: زمستان سال 1380 ساعت هفت غروب بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد. وقتی درب خانه را باز کردیم حیرت زده شدیم. پشت درب مقام معظم رهبری بودند. با عزت و احترام ایشان را به خانه دعوت کردیم. فضای معنوی خاصی بود. وقتی مادرم به حضرت آقا گفت سه فرزند دیگرم هم آماده شهادت هستند حضرت آیت الله خامنه ای فرمودند: امروز روز تولید علم و خدمتگذاری به مردم است به فرزندانتان بگوئید درس بخوانند و خدمتگذار مردم باشند زیرا امروز جنگ فرهنگی و اعتقادی است.
فرزندان مرحوم محمد مظفر از این رو به راه راست هدایت شدند زیرا به گفته مادر شهید هر پولی که در خانه خرج می شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلالیت پول برای ما اثبات بود. و از این فرزندان حلال سه نفر شهید شدند و آنهایی که ماندند به دعای خیر مادر عاقبت به خیر شدند. محمود در سنگر نجات جان انسانها در هلال احمر و حسین که قبلا وزیر آموزش و پرورش دولت هشتم بود امروز عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است ولی همچنان روحیه ایثارگری دارد و زندگی ساده و بی آلایشی را دنبال می کند.
--------------------
گفتگو و عکس از سید هادی کسایی زاده