پیشوا - خبرگزاری مهر: مردم منطقه پیشوا که سومین روز شهادت امام حسین(ع) را در حرم مطهر جعفربن موسی الکاظم(ع) به سوگ نشسته بودند با شنیدن خبر دستگیری مرجع تقلیدشان، حاج آقا روح الله، اولین نقش آفرینان قیام 15 خرداد 1342 شدند.

به گزارش خبرنگار مهر، یکی از شاهدان عینی ابتدا تا انتهای این قیام حماسه وار از پیشوا تا مقتل شهیدان در پل باقرآباد، روایت جالبی از این رویداد تاریخی ارائه کرده که می خوانید.

حاج حسن اردستانی جعفری که در سال 1342 در سن 31 سالگی بوده، روایت می کند: ساعت 8 صبح در مغازه خواربارفروشی خودم بودم که دوست صمیمی ‌ام "حاج عباس رحیمی" که در قم نیز خانه داشت، به سراغم آمده و خبر دستگیری امام خمینی(ره) را به من داد و گفت که امروز قم و تهران، مغازه را تعطیل کرده و اعتراض خواهند کرد، تو چرا مغازه‌ات را نبستی؟ من خیلی ناراخت شدم و مغازه را بستم.

از طرف دیگر "حاج آقا نیّری" - رئیس سابق کمیته امداد امام خمینی(ره) – که با هیئت مؤتلفه اسلامی ارتباط داشت، از تهران، خبر دستگیری امام(ره) را آورده و در حسینیه رحیمیهای پیشوا به عده‌ای رسانده بود.

حاج عباس رحیمی هم با هیئت مؤتلفه اسلامی ارتباط داشت و به نظر می ‌آید هیئت مؤتلفه در رساندن این خبر به نقاط مختلف کشور نقش مهمی داشته است.

حاج آقا نیّری به دلیل داشتن خویشاوند در پیشوا به اینجا رفت‌ و آمد داشت و آن روز هم آمده بود تا در مراسم بنی اسد که سومین روز شهادت امام حسین(ع) است، شرکت کند.

رسم هر ساله مراسم بنی اسد این گونه بود که هیئتهای عزاداری ابتدا در حسینیه رحیمیها که در واقع خانه حاج غلامعلی رحیمی بود و در ایام محرم و صفر به حسینیه تبدیل می ‌شد، جمع شده و مقداری عزاداری می ‌کردند و سپس از راه بازار به سمت حرم امامزاده جعفر(ع) حرکت می ‌کردند.

من هم در حسینیه حاضر شده بودم و پس از مقداری نوحه خوانی و عزاداری، حاج آقا تقی اعلایی که مداحی می ‌کرد، لحن خود را تغییر داد و از مظلومیت امام حسین(ع) و همین طور مظلومیت آیت الله خمینی(ره) و یارانش در حادثه فیضیّه مطالبی بیان کرد.

دادند جواب، این ندا/ در فیضیه‌ قالُوا بَلی

وی این نوحه را خواند: "حَسَیْنْ فی یَوْمِ الْعاشُورا/ فرمود: هَلْ مِنْ ناصِرا/ دادند جواب، این ندا/ در فیضیه‌ قالُوا بَلی" و خبر را به مردم داد.

مردم شروع به شیون و زاری کردند و هیئتها از حسینیه به سمت حرم امامزاده جعفر(ع) حرکت کردند.

مردم به داخل بازار که رسیدند، علاوه بر نوحه‌خوانی، شروع به شعار دادن هم کردند که یکی از آن شعارها، این بود‌: "خمینی، خمینی، خدانگهدار تو/ بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو".

و همین طور شعارها ادامه پیدا کرد تا به داخل صحن حرم امامزاده جعفر(ع) رسیدیم.

         

در صحن، جمعیت زیادی بود که هنوز خبر دستگیری آیت الله خمینی(ره) را نشنیده بودند و پس از مقداری عزاداری و نوحه‌خوانی توسط هیئتها و مراسم مخصوص "بنی اسدی" با لباسهای مخصوص، حاج آقا حسن مقدس روی پله منبری که در ایوان بود، ایستاد و میکروفن کله گربه‌ای را در دست گرفت و چنین گفت:

"ای مردم چرا نشسته‌اید؟ امروز عزاداری ما دو تا شد، یکی عزای امام حسین(ع) و دیگری اینکه دیشب دژخیمان شاه، ریخته ‌اند منزل آیت الله خمینی(ره) و پس از دستگیری، ایشان را به تهران برده‌اند و جمعی از مردم اعتراض کرده و زخمی شده‌اند؛ ای مردم! خاک بر سرمان شد که مرجع تقلید ما دستگیر شده‌اند و ..."

با اعلام این خبر، شیون و زاری مردم برخاست و همه یکپارچه شروع به شعار دادن کردند. مردم تصمیم داشتند برای اعتراض به تهران بروند و هیچ چیز جلودارشان نبود و با عجله خود را رساندند به گاراژ که میدان امام خمینی(ره) فعلی است.

در این موقع، چند نفر از بزرگان با مشورت علمایی چون "حاج آقا ابوالقاسم محی‌ الدین و شیخ فتح الله صانعی رو به مردم گفتند که بروند و نماز بخوانند و پس از خوردن ناهار که بیشتر تکیه ‌ها تدارک آن را دیده بودند، با خانواده‌هایشان خداحافظی کرده و ساعت 2 بعدازظهر در صحن امامزاده جعفر(ع) حضور پیدا کنند.

ماجرای لباسهای احرام و کفن پوشی پیشوائیها

من هم خودم را رساندم پشت بلندگوی حرم و اعلام کردم: "مردم، در این راهی که خواهیم رفت، بیایید بدیهای یکدیگر را حلال کنیم و به خانه‌هایمان که رفتیم، وصیت کنیم و هر کس که مکه رفته، لباس احرامش را بپوشد و بیاید."

در واقع کفن‌پوشان که می ‌گویند، همین لباسهای احرام بود که از مکه آورده و نگه داشته بودیم.

عده‌ زیادی از مردم، از ناراحتی‌ ناهار نخوردند و افراد زیادی هم در حمام عمومی جمع شدند تا غسل شهادت کنند، چون آن موقع، در خانه‌ها حمام نبود.

من و عده ‌ای کفن ‌پوش، سر ساعت 2 بعدازظهر در صحن امامزاده جعفر(ع) بودیم و جمعیت زیادی هم از زن و مرد گرد آمده بودند.

همگی شروع به شعار دادن کردیم و از حرم خارج شدیم و عده‌ای دروگرهای گندم هم با داسشان همراه ما شدند و از مقابل گاراژ و ژاندارمری گذشتیم و نزدیک "پل حاجی" - میدان چمران فعلی - رسیدیم.

آنجا علما و بزرگان دستور توقّف دادند؛ چند نفر از بزرگان رفتند و از زنان و کودکان که پشت سرمان حرکت کرده و می ‌آمدند با اصرار و سوگند، درخواست کردند که برگردند که بالاخره بعد از اصرار فراوان آنها را راضی کردند و از گروهی از پیرمردها هم که با ما بودند، خواستند که برگردند؛ ولی آنها راضی نشدند و با ما آمدند.

به راه خود ادامه دادیم و از جاده پیشوا – ورامین، به قلعه ‌سین نزدیک شدیم و آنجا یکی از روحانیون به نام "حاج شیخ ابوالقاسم محی ‌الدین" از مردم خواست که بایستند تا چند کلمه صحبت کند.

او گفت: "این راهی که می ‌رویم، کشته شدن دارد، زندان رفتن دارد، اسیر شدن و شکنجه شدن دارد و ... هر کس آمادگی ندارد،‌ از همین جا می ‌تواند برگردد و ..."

در این هنگام، جمعیت، یکپارچه صحبتهای حاج آقا را قطع کردند و فریاد زدند: "یا مرگ، یا خمینی"، "خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو/ بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو" و چند بار تکرار کردند و هیچ کس برنگشت تا با اراده بیشتری به راه خود ادامه دادیم.

         

ورامینیها و قلعه سینیها به استقبالمان آمدند

وقتی به قلعه ‌سین رسیدیم، عده‌ای از مردم به استقبالمان آمدند و با ما همراه شدند؛ از آنجا گذشتیم و نرسیده به ورامین، دیدیم عده‌ زیادی از ورامین به استقبال ما می ‌آیند.

ورامینیها نزدیک میدان رازی فعلی رسیدند و با آب و شربت از ما پذیرایی کردند، سپس با ما همراه شدند تا به راه خودمان ادامه دهیم.

از خیابان 15 خرداد و میدان اصلی شهر گذشتیم و روی پل کارخانه قند رسیدیم؛ من جلوی جمعیت بودم، عقب را نگاه کردم و دیدم که جمعیت تا حوالی میدان راه‌ آهن ادامه دارد؛ البته آن موقع، جاده باریک بود، ولی با توجه به جمعیت آن زمان، تعداد قیام کنندگان بسیار زیاد بود.

جمعیت با پیوستن مردم از طول مسیر، از روستاها بیشتر شد تا به "نهر موسی ‌آباد" رسیدیم؛ آنجا مردم، از آب نهر به سر و صورت زدند و عده‌ای هم آب برداشتند تا در مسیر بنوشند؛ عده‌ای هم که مقداری نان داشتند، تکه تکه کرده و بین جمعیت پخش کردند.

برگردید؛ در تهران کشتار راه انداخته‌اند

عده‌ای هم از مردم پول جمع کردند تا برگردند از ورامین نان تهیه کنند و برای تهران، به جمعیت برسانند؛ به هر حال، پس از حدود نیم ساعت حرکت کردیم. یکسری مسافر که از تهران می آمدند، با دیدن ما توصیه کردند که برگردیم و گفتند که چند ماشین نظامی از شهرری عازم اینجا هستند و در تهران کشتار راه انداخته‌اند، ولی مردم اعتنایی نکردند.

عده‌ای از همان مسافران هم وقتی عزم مردم را دیدند، به ما ملحق شدند. از موسی آباد تا نزدیک باقرآباد، از روستاهای اطراف، تعداد دیگری به ما پیوستند.

مردم روستای محمدآباد عربها که مسیر طولانی تری را پیموده بودند، با رسیدن به ورامین، با کامیونی خود را نزدیکی خیرآباد به جمعیت رساندند که "شهید سید مرتضی طباطبایی" و "شهید جعفر عرب مقصودی" – از شهدای همان روز – نیز همراه آنها بودند.

نظامیان شاه روی پل باقرآباد مانع شدند

نرسیده به باقرآباد، کنار باغ نوعپرور، پاسگاه باقرآباد که الان پارک شده، یک جیپ نظامی آمد و جلوی جمعیت ایستاد و "سرهنگ بهزادی" و "سرگرد کاویانی" از آن پیاده شدند و جلوی جمعیت ایستادند.

پشت سر آنها هنگ نظامی، روی جاده صف کشیده و به صورت دستفنگ ایستاده بودند.

آن طور که پیدا بود، نیروهای نظامی از دو اتوبوس شرکت واحد و دو کامیون "کامانکار" ارتشی پیاده شده بودند، چون ماشینها آنجا بوده و راه را بسته بودند؛ اطراف جاده هم نظامیانی سنگر گرفته بودند.

"سرهنگ بهزادی" با صدای بلند به جمعیت ایست داد و بعد با صدای بلندتر گفت: "کجا می ‌روید؟ کی شما را فرستاده؟ رئیس شما کجاست؟ بیاید و خود را معرفی کند."

جمعیت جلو کفن‌ پوشان با هم گفتیم: ما که رئیس نداریم، ما همه با هم هستیم.

چند نفری هم با صدای بلند گفتند: آمدیم بگوییم که چرا آقای خمینی را دستگیر کرده‌اید؟ چرا او را آزاد نمی ‌کنید و ...

         

جمعیت بر اثر شلوغی، دو سه قدم به جلو کشیده شدند و شهید عزت الله رجبی و شهید سید مرتضی طباطبایی رفیعی، سه چهار قدم جلوتر از جمعیت رفتند و شهید طباطبایی گفت:‌ بفرمایید چه می گویید؟ بگویید حرفتان چیست؟ فرض کنید من رئیس اینها هستم، چه فرقی می ‌کند؟

سرهنگ بهزادی گفت: چرا آمدید؟ کجا می ‌روید و برای چه؟

شهید طباطبایی گفت: باخبر شدیم مرجع تقلیدمان آیت الله خمینی(ره) را دستگیر کرده و به تهران برده‌اند؛ آمدیم بگوییم چرا ایشان را دستگیر کرده‌اید؟ چرا ایشان را آزاد نمی ‌کنید؟ ما تا خون در رگمان است، آیت الله خمینی(ره) مرجع ماست، ما جانمان فدای آقای خمینی(ره)؛ ما از هیچ چیز نمی ‌ترسیم و تا رهبرمان را آزاد نکنید، بر نمی ‌گردیم.

سرهنگ بهزادی با صدای بلند گفت: دستور می ‌دهم که برگردید.

شهید طباطبایی جواب داد: اگر قرار بود از اینجا به خاطر حرف شما برگردیم، اصلاً از اول حرکت نمی ‌کردیم.

سرهنگ بهزادی دوباره با صدای بلند گفت: یا برگردید یا دستور داریم همه شما را به گلوله ببندیم.

در این موقع، شهید عزت الله رجبی، مردم را تشویق کرد که نترسند و جلو بروند.

سرهنگ همین طور تهدید می ‌کرد که شهید طباطبایی گفت: ما بر نمی ‌گردیم، مرغابی را از آب می ‌ترسانی؟

شلیک به قلب شهید طباطبایی؛ آغاز کشتاری بیرحمانه

ناگهان سرهنگ بهزادی با اسلحه کمری که در دست داشت، قلب شهید طباطبایی را نشانه گرفت و او را به شهادت رساند.

شهید رجبی با قمه‌ای که در دست داشت، یا حسین(ع) گفت و به طرف بهزادی حمله کرد تا از شهید طباطبایی‌ حمایت کند که آن سنگدل، دهان آن بزرگوار را نشانه گرفت و او را هم به شهادت رساند و به نیروهای پشت سرش دستور شلیک هوایی داد.

جمعیت مقداری پراکنده شدند ولی چند نفر از بین جمعیت فریاد زدند: مردم نترسید، به راه خود ادامه دهید، تیرها هوایی است؛ مردم نترسید، تیرها پنبه‌ای است!

مردم با این حرفها، دوباره با خروش بیشتر به طرف نظامیان به حرکت درآمدند و شعار دادند که در این موقع،‌ سرهنگ دستور شلیک مستقیم داد و با بلندگو به مردم دستور برگشت داد و حرفهای زشتی هم به زبان آورد.

عده‌ ای شهید و عده ‌ای هم زخمی شدند و بقیه جمعیت به طرف گندمزارهای اطراف جاده و عقب بازگشتند،‌ اما نظامیان به سمت کسانی که در حال فرار بودند، شلیک کردند و از آنهایی که روی جاده به عقب باز می ‌گشتند، بسیاری دیگر زخمی و شهید شدند.

من به همراه گروهی از مردم، به داخل گندمزارها رفته و از نظامیان،‌ کمی فاصله گرفتیم تا اینکه تیراندازی کمتر شده و هوا تاریک شد؛ بیشتر از 200 متر با محل حادثه فاصله داشتم و از همانجا دیدم که ماشینهای نظامی، نور افکنها را روشن کردند و نظامیان، شهدا و زخمیها را جمع‌آوری کرده و داخل کامیون ارتش پرت کردند و در همین حال، ناله و فریاد بعضی از زخمیها که توان بیشتری داشتند،‌ به گوش می ‌رسید...

..................................

علیرضا مهدی زاده