به گزارش خبرنگار مهر، "سیزده 59" از آن فیلمهایی است که سالهاست اتیکت ارزشی را بر پیشانی خود دارند. اما این لغت ارزشی دقیقا به چه معناست؟ به معنی پرداختن به جنگ و مذهب؟ به معنی داشتن یک شخصیت رزمنده یا جانباز به عنوان کاراکتر اصلی؟ یا به معنی تبلیغ اندیشهای خاص؟ یا شاید هم همه اینها...هر چه که باشد، در حال حاضر شنیدن این عبارت تماشاگر را یاد تصویرها و شخصیتهای آشنایی میاندازد و به یاد چارچوبهایی مشخص و محدود و قوانین نانوشتهای که مورد توافق بیشتر این فیلمسازان است و گویی عدول از آنها خیانت به مرامنامه نانوشته این سینماست.
در "سیزده 59" سینما به بارزترین شکل فراموش شده است، پرداخت داستانی آشفته، همراه با ساده انگاری است، در کنار ساختاری بیسلیقه و باری به هر جهت که در مجموع، مهمترین ارزش انسانی یعنی عقل تماشاگر را نادیده میگیرد.
صابر ابر و دریا آشوری در نمایی از "سیزده 59"
جلال ، سالهاست که در کما به سر میبرد. پزشکی که به معجزه ایمان دارد میگوید با دعا ممکن است او از کما بیرون بیاید و پزشک دیگر این احتمال را رد میکند. اساسا این تنها شیوه بیان معجزه در فیلمهایی از این دست است. یک موافق با ایمان، یک مخالف بیایمان یا سست ایمان و در نهایت پیروزی خیر بر شر. کدام تماشاگر ایرانی است که خدایی ناکرده حتی یک ثانیه تصور کند که جلال از کما بیرون نخواهد آمد؟ اساسا اگر این اتفاق بیفتد آن پیروزی مقدر خیر بر شر دچار تزلزل میشود و فیلم دیگر نام ارزشی را نمیتواند یدک بکشد...
معجزاتی که این فیلمها ومجموعه ها به طور پیاپی از آن یاد میکنند، در زندگی عادی کمیاباند. اتفاقات سادهای که درست در هنگام اضطرار به وقوع میپیوندند در چشم صاحبان این گونه آثار کوچکند و نمیتوانند معجزه تلقی شوند، معجزه حتما باید شفا یافتن یک معلول یا زنده شدن مرده یا چیزهایی در همین حدود و چشمگیر باشد تا به سستی داستانشان جانی بدهد. در غیر این صورت، اگر داستانی خوب پرداخته شود و ذهن و روان تماشاگر را برای لحظه واقعه آماده کند، افتادن یک مداد از روی میز هم متناسب با ضرورت روند قصه میتواند معجزهای تکان دهنده تلقی شود.
در حالی که بیرون آمدن جلال از کما در این فیلم معجزه نیست، پرداختی در حد و حدود وقوع یک معجزه را ندارد و تاثیر خاصی بر تماشاگر نمیگذارد. قابل پیش بینی است و گریزی از آن نیست و شاید به زبان بهتر، مرگ جلال در کما معجزه تکان دهندهتری به حساب میآمد و رنگ و بوی داستان را عوض میکرد. اما پس از بیرون آمدن او از کما چه اتفاقی میافتد؟
فضای اطراف او را به نحوی تغییر دادهاند که تصوری از گذشت زمان نداشته باشد و دخترش را با تیره کردن صورتش به جای مادر جا زدهاند. همه چیزاز جمله احساسات انسانی کاملا در سطح میگذرد، چون اگر حداقلی از عمق وجود داشته باشد دست همه رو میشود، همه باید به روشی سادهانگارانه آن چه اتفاق میافتد را منطقی بیانگارند و بپذیرند.
به سبک انیمیشنهای فانتزی با تغییر ساده رنگ پوست، شخصیت دیگر داستان فریب رامیپذیرد و باران را بهار صدا میزند. باران چطور میتواند صدایش را شبیه مادری کند که سالها پیش فوت کرده است؟ با چه ترازویی غیر از یادآوریهای گنگ خودش، صدا را سنجیده و فهمیده که به او نزدیک شده است یا نه؟ اصلا گیریم که حافظه جلال پس از بیست و خردهای سال یاری نکند و او دخترش را در نگاه اول به جای همسرش بگیرد (هرچند که این فرض، نقض غرض است و وقتی جلال پس از یک هفته از بیمارستان بیرون میرود، در این تهران بی در و پیکر بدون پرسیدن از کسی به سادگی راه را پیدا میکند) آنها در چه موردی میخواهند با هم حرف بزنند، اتفاقات و خاطرات مشترکی که باران از آنها بیاطلاع است چه میشوند؟
به هر حال تمام اینها میگذرد و بیماری که بیست و اندی سال در کما بوده، درست قادر به راه رفتن نیست به سادگی و بدون این که کسی متوجه شود ازبیمارستان بیرون میرود و خود را به قهوه خانه دوستش میرساند. این حفره بزرگ حیرتانگیز را به حال خود میگذاریم و داستان را از قهوهخانه دنبال میکنیم.
جلال در قهوهخانه از همه اتفاقات با خبر شده است و واکنش خاصی نشان نمیدهد، حتی شوکه هم نیست (قاعدتا آدمیزاد پس از شنیدن خبر شوکه میشود نه بعد از گذشت ساعتهای طولانی از شنیدن آن) او حتی تلاش میکند به دوست سابقش هم (به شعاریترین شکل ممکن) امید و انگیزه بدهد تا اعتیاد را ترک کند... پس از تمام این اتفاقات است که دوستان، دخترش و آمبولانس سر میرسند و با او مواجه میشوند که از شنیدن تغییرات در طول این سالها شوکه شده و به نشانه قهر پشتش را به همه کرده و لبه پرتگاه نشسته است.
البته چندان واضح نیست که به قصد خودکشی آن لبه نشسته باشد، چون همانطور که همه میدانیم چنین آدمی نه میتواند و نه میشود که در فیلمی با این ویژگیها خودکشی کند و صرفا وجه نمادین آن در ذهن فیلمساز بوه است. در ضمن او در این مدت متوجه شده که باران همسرش نیست و دخترش است و با این حال با دیدن دوباره او هیچ واکنشی نشان نمیدهد، این که چرا با او و نامزدش قهر است هم خود داستان دیگری دارد که فیلمساز مطابق معمول دلیلی برای پرداختن به آن نمیبیند.
فیلم مجموعهای است از سکانسهای تقلیدی که احتمالا هر کدامش به طور مجزا کارگردان و نویسنده را ذوق زده کرده است و به دنبال راهی بودهاند تا تمام این سکانسها را در فیلمی گرد بیاورند و این که چه نخ پیوندی را انتخاب کنند کمترین ارزش و اهمیت را داشته است.
حتی در کارنامه بازیگری پرستویی هم این فیلم رتبه قابل اعتنایی به دست نمیآورد. شخصیت جلال صرفا با نشانههای بیرونی شناخته میشود، با شکل راه رفتن و حرف زدنش... بقیه ویژگیها همانهایی است که تا به حال بارها و بارها از او در نقشهای مختلف دیدهایم و مدتهاست در دور خطرناک تکرارهمانها گرفتار است. خصوصا در مورد جلال که از درون تهی است، نپخته و شکل نگرفته است و در چنین شرایطی مشخص است که بازیگر قادر به ارائه چیزی بیش از آن که پرستویی ارائه داد نیست.
- - - - - - - - - - -
نیوشا صدر