رهبر با کاظمی سلام و علیک کرد، او را جلو کشید و رویش را بوسید و بعد گفت: شما منتقد خوبی هستید و خوب نقد می‌کنید به نظرم شما علاوه ‌بر مسائل فنی، این جهت‌های فکری و عقیدتی را هم مدنظر داشته باشید در نقدهایتان و جوان‌ها را هدایت کنید.

به گزارش خبرگزاری مهربه نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر اثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در روزهایی که روزه‌اش 15-16 ساعت طول می‌کشد، زور دارد آدم یکی دو ساعت مانده به اذان مغرب، از سمت در غربی بیت بیاید که از در شرقی در انتهای خیابان فلسطین داخل بشود و بشنود: باید از در غربی وارد شوید. سعیِ بین در غربی-شرقی، شمالی-جنوبی... یک فریضه‌ی گاه‌گاهی ماست برای ورود به بیت. خدا از ما قبول کند.

در اتاقک نگهبانی درِ فلسطین منتظر ایستاده بودیم تا نگهبان با مرکز درباره‌ وجود و تأیید اسم‌ها استعلام کند که مردی گذشته از سن میانسالی ولی قد بلند و آراسته وارد شد. معلوم شد چند دقیقه‌ قبل هم داخل اتاق بوده و خوشش نیامده که گفته‌اند برود از در غربی وارد شود. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی و دو طرف سرش که کم‌مو شده بود برق می‌زد. نور آفتاب هم کم‌رمق و مایل از غرب، دانه‌های عرق را نورپردازی کرده بود. مرد که لهجه‌ی شهرستانی داشت کلافه بود. با خودش غرولند می‌کرد.
 
نگهبان کارت ورود از او می‌خواست و او نداشت. کارت‌ها دست مسئولین اجرایی جلسه بود که کنار در غربی مستقر بودند. نگهبان فهمیده بود کار مرد شاعر شهرستانی را باید حل کند و او به در غربی نخواهد رفت. تلفن را برداشت و بعد از گفت‌و‌گویی از مرد پرسید: حاج آقا اسم شما؟

مرد جواب داد: ناقوس!

نگهبان تعجب کرد و دوباره پرسید: اسمتان؟

مرد با اعتماد به نفس گفت: «ناقوس. همه می‌شناسند، تخلصمه. همینو بگو... یا اگر نمیدونه بگو یوسفی، حسین یوسفی.»
مرد باحال بود. این اعتماد به نفسش برایم خیلی جالب بود. فکر می‌کرد همه باید تخلصش را بدانند. توی این فکرها بودم که دیدم نامه‌ پاره و مچاله‌ای را درآورده و با خودش می‌گوید: من از آقای فلانی دعوت‌نامه دارم. بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: «اگه نمیشه برم اشکال نداره، فقط فلانی رو صدا کن من چند تا حرف درشت بهش بزنم تا دلم خالی بشه و برم.»
ما تصمیم گرفتیم برویم در غربی؛ داشت دیر می‌شد.
 
وارد حیاط پشت حسینیه که می‌شوم جماعت شعرا را می‌بینم که گوش تا گوش نشسته‌اند و هر چندنفر با هم گعده گرفته‌اند. شعرا در صفوف نماز نشسته‌اند هرچند نیم‌ساعتی مانده تا نماز. صندلی رهبر هم جلوی صف‌هاست. مثل پارسال محسن مؤمنی به عنوان رئیس حوزه‌ هنری و میزبان این برنامه در ورودی حیاط ایستاده و به واردین خوش‌آمد می‌گوید. سر می‌چرخانم. آقای ناقوس را می‌بینم که در صف اول نشسته. از آثار برافروختگی نشانی به صورتش نمانده. دست هرکس را که نگاه می‌کنم کتاب و کاغذ می‌بینم و وقتی در دیداری تکرارشونده مثل این‌، شرکت‌کنندگان کاری را (دادن کتاب به رهبر) تکرار می‌کنند یعنی آثار و نتایجش را تجربه کرده‌اند.

محافظ‌ها در عین جدیت، مهربانی عجیبی دارند. برای یک حاشیه‌نویس و خبرنگار هیچ چیز بهتر از سهل‌گیری محافظ نیست!
سلام و علیک و گپ و گفتم با آقای مؤمنی رسید به این‌جا که او از حضور چند شاعر فارسی‌زبان تاجیک و افغان در برنامه گفت: صادق عصیان از مزار شریف، فضل‌الله قدسی از بلخ، ابراهیم امینی شاعر جوان کابلی و جنید شاعر افغانی مقیم آمریکا همین‌طور محمدعلی عجمی از تاجیکستان. گفتم چه کار خوب و فکر بکری کردید که این مجلس شعر را فراجغرافیایی کردید. مؤمنی جواب داد: ایده و پیشنهادش برای خود رهبر انقلاب است.
 
میرشکاک وارد محوطه حیاط شد و بزرگان جلسه احترامش کردند. او هم سراغ صف اول رفت و بقیه با سختی جایی برایش خالی کردند تا میرشکاک هم صف‌اولی شود. هرچند بعد از سلام و علیک‌های شعرا دیگر صف‌ها به هم خورده بود.
 
چند دقیقه بعد از ورود ما جنب و جوشی در کنار در خانه رهبر به وجود آمد و چند خانم و آقا رفتند آن‌جا. به نظرم مراسم عقد آشنایی بوده که انگار قرار بوده رهبر خطبه‌شان را بخواند چون موقع ورود از در غربی جوانی عقدنامه به دست این پا و آن پا می‌کرد که عقدنامه را برساند که مسئولین رؤیت کنند.

قبل از این‌که رهبر خطبه‌ عقد کسی را بخواند مسئولین دفتر، عقدنامه‌اش را می‌بینند که مهریه بیش از 14 سکه نباشد. خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستم آن‌جا هم بروم! فقط چند دقیقه طول کشید که آن کار انجام بشود و رهبر آمد؛ حدود 20 دقیقه قبل از اذان.
 
با آمدن رهبر شعرا کتاب به دست از جاهای مختلف حیاط بلند شدند و آمدند جلو. حکمت این فرصتِ سلام و علیک قبل از نماز این است که شعرا دیگر در جلسه وقت دیگران را برای چاق‌سلامتی و دادن کتاب و... نگیرند.

شعرا یکی‌یکی می‌آمدند و سلامی می‌کردند و اگر در دست‌شان چیزی بود می‌دادند. رهبر هم کتاب‌ها را به یکی از کارکنان بیت می‌داد و نامه‌ها و درخواست‌ها را به کس دیگری. هرکس هم شعرش را می‌داد، رهبر به رسم ادب نگاهی به شعر می‌کرد. بعضی سرشان را نزدیک گوش رهبر می‌بردند و به نجوا حرف می‌زدند و بعضی عیان و بلند. هرکس هم می‌خواست رهبر دعایش کند، ایشان همان لحظه دعا می‌کرد. میرشکاک هم جلو آمد و جلوی صندلی رهبر روی زانو نشست. پاکتی داد به ایشان و دستش را بوسید. رهبر هم سر میرشکاک را بوسید.

تعداد کتاب‌ها که زیاد شد، یکی از مسئولین، بچه‌های خدمات را صدا زد و آرام گفت: این کتاب‌ها که تا الان جمع شده ببر؛ خودم میام برمی‌دارم.

بین کسانی که برای سلام و علیک با رهبر از جایشان بلند شده بودند دو نفر به چشمم آمدند. یکی جوانی که لباس نظامی تنش بود و رهبر با خوش‌رویی شعرش را گرفت و دیگری آقای ناقوس. رهبر علی‌رغم تصور غلط من به ناقوس لطف ویژه داشت: به به آقای ناقوس، چرا ریش‌های شما سفید شده؟ نکنه شما هم پیر شده‌اید؟

جالب بود که رهبر با همان تخلص صدایش زد. ناقوس چهره‌اش شکفته بود و می‌خندید. دیگر اثری از عصبانیت یک ساعت قبلش نبود.

جوانی که تازه موهای صورتش درآمده بود سلام کلی از بچه‌های مشهد و تهران را رساند و گفت که در لیست شعرخوانی نیست و اگر می‌شود عنایتی کند. رهبر جواب داد در این جلسه مستمع است و مدیریت جلسه به عهده‌اش نیست. جوان چانه بیشتر نزد، دست رهبر را بوسید و نشست سرجایش.

آقای فرهنگ هم که بانی و برگزار کننده‌ی 25 ساله شب شعر عاشورایی شیراز است هم آمد، سلام و علیک کرد و سلام رفیقی را هم رساند.

صدای اذان بلند شد. شعرا رفتند نشستند در صف‌های نماز. رهبر آقای فرید (شاعر نابینا) را صدا زد. کمک کردند فرید رفت پیش رهبر. یک نفر گفت: آقا فرید اهل میانه‌ است.

رهبر لبخند زد و گفت: سن ترک سن؟

محافظی که کنارم ایستاده بود دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: اگر می‌شه لطف کنید بایستید برای نماز. من عذرخواهی می‌کنم!

اصلاً عرق شرم نشست روی پیشانی‌ام از این همه احترام. پیش خودم پشیمان شدم از آن همه جدالی که در دیدارهای قبلی با محافظ‌ها داشتم.
 
رهبر نماز خواند و ما هم در چمن‌های باغچه اقتدا کردیم به مقتدامان قربتاً إلی الله و نماز قبل از افطار خواندیم تا نیم ساعت به ساعت‌های گرسنگی و تشنگی‌مان اضافه شود! رهبر بین دو نماز ذکرش را هم گفت نافله‌اش را هم خواند. بعد از عشا هم دو رکعت نافله‌ی نشسته را. بعد از نماز بلند شد و از پله‌ها بالا رفت، شعرا هم. بالای پله‌ها ایستاد و گفت: آقای معلم کجا هستند پس. معلم با کمک بقیه جلو رفت تا رهبر به همراه میهمان‌ها برود برای افطار. محافظ‌ها جلوی جمع را گرفتند تا رهبر برود بنشیند و بقیه با یک فاصله‌ چند ثانیه‌ای بروند.
 
قبل از این‌که رهبر برود سر سفره از کنار سفره‌ خانم‌ها رد شد. آن‌جا ایستاد و به درخواست یکی از خانم‌ها چفیه‌ای آوردند، رهبر تبرک کرد به او داد. چفیه‌ قبلی را جوانی در پله‌ها گرفته بود. یکی از خانم‌ها به گلایه گفت: در برنامه‌ی شعرای آیینی خانم‌ها دعوت نشدند. رهبر گفت: من که دعوت کننده نیستم. حاج آقای زمانی مجری آن جلسه جلو آمد و گفت: آقا به خاطر کمبود جا نتوانستیم از خانم‌ها دعوت کنیم.
 
یکی از کارکنان دفتر میز کوچکی که موقع شام جلوی رهبر می‌گذارند را مرتب می‌کرد که رهبر با مهربانی و خیلی آرام گفت: آقا جان من کاری ندارم. شما برو افطار کن.

یک طرف رهبر علی معلم نشسته بود و طرف دیگر آقای حداد عادل. رهبر قندی در دهان گذاشت و با چای افطار کرد.
جوانی که کت و شلوار سیاهش در تور لامپ‌های اتاق برق می‌زد بلند شد برود سمت رهبر که محافظ‌ها جلویش را گرفتند و نشاندندش سر جایش. جوان کمی جا خورد ولی تمکین کرد و مغموم نشست.

رهبر با تکان دادن سر به حاضرین در جلسه ابراز لطف می‌کرد. یک‌دفعه با صدای بلندتری گفت: آقای یوسفی بیا شما این‌جا بنشین.

همان آقای ناقوس بشقاب شامش را برداشت و با دهان پر، رفت نشست روبه‌روی رهبر و علی معلم. رهبر پرسید: شما هنوز بیرجندی؟ ناقوس تأیید کرد؛ لقمه‌اش را قورت داد و ادامه داد که: سرافرازم کردید آقا.
 
رهبر قزوه را صدا زد و گفت: حال شما خوبه آقای قزوه؟ قزوه از جایش بلند شد و آمد پیش رهبر. با اینکه فاصله‌مان زیاد نبود ولی همه حرف‌ها را کامل نمی‌شنیدم. رهبر از کتابی گفت که قزوه خوب درش آورده و ایشان خوانده و خوشش آمده. قزوه هم از کتابی درباره اقبال لاهوری گفت. قزوه چیزی پرسید درباره کسی در نایین و رهبر گفت فامیل‌هایش در تفرش بوده‌اند نه نایین. از قائم مقام فراهانی اسم آمد و کسی به اسم فخرالدین و رهبر گفت: میرفخرا جد اعلی ما بوده. قزوه درباره کتابی نسخه خطی حرف می‌زد و نمی‌دانم چطور بحث به اجداد رهبر کشیده شد و بعدتر به فضل بن شاذان و سال 532 و استنساخ کتاب در سال هزار و خرده‌ای و ... قزوه کاغذهایی را به رهبر نشان داد و رهبر بعد از دیدن‌شان آنها را برداشت.

همین موقع میرشکاک آمد. رهبر گفت: کجایی شما؟ افطار کردی؟ میرشکاک گفت: بله بالا خوردم. بعد باز هم دست رهبر را بوسید و باز رهبر سر اورا. بعد هم به خواست رهبر جا باز کردند برای او. معلم کمی کنار کشید تا میرشکاک بنشیند کنار رهبرش.
 
محسن مؤمنی هم آمد گزارش گذرایی از حضور شعرای افغان داد و اسم‌هایشان را هم گفت. وسط اسم‌ها رهبر پرسید: آقای کاظمی هم آمده؟

مؤمنی تأیید کرد. رهبر پرسید: الان کجاست؟ طولی نکشید که کاظمی را پیدا کردند و آوردند پیش ایشان پای سفره شام.
رهبر با کاظمی سلام و علیک کرد، او را جلو کشید و رویش را بوسید. بعد گفت: شما منتقد خوبی هستید و خوب نقد می‌کنید. من کتاب «رصد صبح» شما را دیدم و آن را کامل خواندم. نکات درستی هم شما درباره‌ مسائل محتوایی تذکر دادید و من هم قبول داشتم. به نظرم شما علاوه‌بر مسائل فنی، این جهت‌های فکری و عقیدتی را هم مدنظر داشته باشید در نقدهایتان و جوان‌ها را هدایت کنید.

بعد از جلسه از کاظمی پرسیدم و فهمیدم که در اثنای نقد شعر شعرا در کتاب رصد صبح گریزهایی هم به پروا داشتن آن‌ها درباره‌ مقدسات داشته است.

رهبر با اشتیاق خاصی درباره‌ کاظمی سؤال کرد و بعد وقتی آمد با همان اشتیاق با او صحبت کرد.
 
از وسط‌ های سفره چند نفر بلند شدند که بروند بیرون. رهبر به یکی از مسئولین اشاره کرد و کسی را نشان داد. آن مسئول هم پرید و از وسط جمع کسی را صدا کرد و به رهبر نگاه کرد. رهبر سری به تأیید تکان داد. آن بنده خدا توسط محافظ‌ها دست به دست شد تا رسید کنار رهبر؛ همان جوانی بود که کت و شلوار سیاه برق برقی پوشیده بود، همان که محافظ‌ها موقع شام نشانده بودندش سر جایش! بنده خدا هنوز نفهمیده بود چه شده. رهبر گفت: شما با من کار داشتی؟

جوان سری چرخاند و دید همه دور و بری‌ها دارند نگاهش می‌کنند، گفت: من... بله ... چیزه... می‌خواستم خواهش کنم من هم ... چیزه توی جلسه شعر بخونم.

رهبر لبخند زد و گفت: توی اون جلسه من هم مثل شما مستمع هستم، تصمیم‌گیر جلسه نیستم. جلسه مال من نیست ولی این‌جا تصمیم با منه اگر می‌خواهی همین‌جا بخون.

جوان جا خورد، در نیم ساعت گذشته دفعه‌ سوم، چهارمی بود که جا خوردنش را می‌دیدم. البته لحن آرام و مهربان رهبر کمک کرد اعتماد به نفسش را پیدا کند و خودش را جمع و جور کند. گفت پس آقا رباعی می‌خونم:

کوتاه‌ترین فاصله تا جان قائم
باریدن قطره‌های باران قائم
بسیار شگفت است که در واژه‌ی عشق
آغاز علی بوده و پایان قائم
 
شعرهای جوان که تمام شد تقریباً دیگر کسی سر سفره‌ها نبود. رهبر جوان را تشویق کرد و او هم مثل یک فاتح از حلقه‌ی بزرگا اطراف رهبر بیرون آمد و رفت.
 
برادر ابوالفضل زرویی نصرآباد هم سر همین سفره جلو آمد و گفت برادرش کسالت داشته و جای او آمده برای عرض ادب و خواست رهبر او را دعا کند و رهبر در جا دعا کرد.
 
رهبر از جایش بلند شد و رفت سمت پله‌ها تازه به خودم آمدم و فهمیدم شام و افطار درست و حسابی نخورده‌ام. هرچیزی هم خورده بودم حاج امیر خوراکیان گذاشته بوده جلویم. پشت سر رهبر رفتیم و داخل حیاط شدیم. توی حیاط بوی دود می‌آمد. مرتضی امیری اسفندقه و محمدحسین جعفریان ایستاده بودند کنار هم زیر درختی. رهبر با دیدن آن‌ها ایستاد و سلام و علیک گرم کرد. اسفندقه به شیوه‌ی خودش چفیه و جعفریان دست رهبر را بوسیدند و رهبر سر هر دوی آن‌ها را. در میان همان تعارفات معمول جعفریان درباره‌ی احمد عزیزی چیزی گفت. رهبر گفت: خدا إن‌شاءالله عزیزی را شفا بدهد. یک غصه‌ای شده در دل ما ماجرای عزیزی.

جعفریان گفت: خانواده‌اش می‌خواهند اعزامش کنند خارج از کشور، مثل این‌که نیاز هم هست ولی نمی‌توانند.

رهبر گفت: مثل این‌که خانواده‌اش هم خارج از کشور هستند؟ بعد کمی سکوت کردند. چند قدمی برداشتند. من هم درختی را دور زدم که ایشان را از روبه‌رو ببینم که ایستاد. به جعفریان گفت: من چه کار می‌توانم بکنم؟

حسینی وزیر ارشاد که کنار رهبر ایستاده بود گفت: من خودم عیادت ایشان رفتم، کسی هم چیزی به ما نگفته.

جعفریان مثل بچه‌ای که با دیدن بزرگ‌ترش شجاع شده باشد گفت: خوب شما را که نمی‌شود به این راحتی پیدا کرد. شما باید جویای احوال این ها بشوید.

رهبر به آقای وزیر گفت:خوب شما تحقیقی بکنید اگر لازم است اعزام بشود کمک کنید.

با همین جمله بحث تمام شد.
 
رهبر که وارد جمع شعرا شدند همه به احترام بلند شدند و بعد هرکس سر جای خودش نشست. جلسه‌ی خوب و با صفایی بود. حتماً صدا و سیما هم به رسم این چند ساله شعرخوانی شعرا را پخش خواهد کرد. به هر حال قزوه با شعری جلسه را شروع کرد و معلم اولین نفر بود که به رسم کسوت ترانه‌ای خواند. بعد از او موسوی گرمارودی. بر خلاف سال گذشته بعد از موسوی گرمارودی نوبت جوان‌ها شد و میلاد عرفان‌پور و رباعی‌های زیبایش و آفرین‌های پی در پی رهبر. علی شکراللهی و محمد رمضانی هم شعرهایشان را خواندند تا نوبت برسد به محمدعلی عجمی اهل تاجیکستان که توسط قزوه معرفی شد و معلوم شد نام آخرین کتابش «امام حسین در فورکلور تاجیکستان» است.

رهبر به عجمی گفت سلامش را به دوستان تاجیک، شاعران و ادیبان و فرزانگان آن‌جا برساند.

نفر بعدی ابراهیم امینی شاعر جوان افغان بود که شعر تقدیمی‌اش به شهید ناصری -که در مزارشریف شهید شد- را خواند.
بعد از او کم‌سن‌ترین شاعر مجلس، سجاد سامانی که برگزیده‌ی شعر دانش‌آموزی هم بود شعرش را خواند. نوبت به خانم‌ها رسید و سیمین‌دخت وحیدی که مثل پارسال وقتش را داد به جوان‌ها. راضیه رجایی، مهری جهانگیری و خدیجه رحیمی از خانم‌ها شعر خواندند. تا نوبت دوباره برسد به آقایان و علی‌محمد مؤدب تا شعری برای آیات القرمزی شاعره‌ی بحرینی بخواند.

مهدی مظاهری و بعد از او سیدابوطالب مظفری که او هم افغان ولی مهاجر به ایران است خواندند تا میکروفن جلوی مصطفی محدثی خراسانی قرار بگیرد. محدثی شعری کوتاه خواند و بعد اجازه خواست تا مطروحه‌اش را بخواند.

در جلسه‌ی شعرای آیینی رهبر بیت شعری را برای جانبازان گفتند تا شعرا این بیت را تبدیل به غزل کنند و محدثی همان غزل را می‌خواست بخواند و خواند. بعد از شعر او هم قزوه توضیح داد تا حالا 100 مطروحه جمع شده.

محمد جواد محبت هم شعر خواند و بعد از او محمدکاظم کاظمی که او هم افغان است، شعری طنز درباره‌ی افغانستان خواند.
 
رهبر بعد از شعر او گفت: شعر طنز از آقای کاظمی ندیده بودیم تا حالا. البته قضایای افغانستان طنزش هم آدم را به گریه می‌اندازد. إن‌شاءالله خدا هرچه زودتر به این ملت رحم کند تا از شر بیگانگان خلاص شوند.

بعد از دعای رهبر برای مردم افغان غلام‌حسین یوسفی یا همان ناقوس شعر خواند. یکی از خانم‌ها به اسم زهره نارنجی بلند شد و بی‌هماهنگی و نوبت شعرش را خواند. و آخرین نفر علی شهودی که شعر ترکی خواند. بعد از شهودی به خواست رهبر حاج‌آقای قدسی و بعد آقای حداد عادل و بعد آقای محمدی گلپایگانی هم خواندند. رهبر به عنوان آخرین نفر خواست فاضل نظری هم شعری بخواند و او این بار بر خلاف سال گذشته شعری جدید و زیبا خواند.
 
وقتی شعر نظری تمام شد جعفریان به قزوه اشاره کرد که چیزی بخواند. قزوه هم تشکر کرد از این‌که او در شعر افغانستان زحمات زیادی کشیده و خواست شعر کوتاهی بخواند. جعفریان هم گفت: آقا رویه‌ای در انتخاب شعرها هست که سعی می‌کند پاستوریزه کند. مثلاً می‌گویند این شعر خوانده شود و آن شعر خوانده نشود. یک کاری داشتم که دوستان صلاح ندیدند من بخوانم. من به نظر دوستان احترام می‌گذارم و شعری را که آوردم نمی‌خوانم. فقط این رویه باعث می‌شود شما بعضی از شعرها را بشنوید و در جریان شعر امروز مملکت قرار نگیرید، والسلام.

قزوه گفت: خوب می‌خواهید شعر بخوانید، بخوانید حالا.

جعفریان نخواند. قزوه ادامه داد: یک شعر خاص بود که دوستان نظر دادند من هم اتفاقاً چیزی نگفتم. به هرحال اگر می‌خوانید بفرمایید.

جعفریان باز هم نخواند. این بار قزوه گفت: پس حضرت آقا درخدمت شما هستیم.

رهبر قبل از شروع صحبت‌هایش صلاح دید موضوعی را روشن کند: من البته در جریان شعر کشور قرار می‌گیرم آقای جعفریان! این را شما بدانید. هم شعرهایی که در کتاب‌ها هست و هم شعرهایی که به صورت الکترونیکی و اینترنتی نشر می‌شود، بی‌اطلاع نیستم من. در شعرهایی هم که امشب خوانده شد این‌جور نبود که این جنبه‌های مورد نظر شما نباشه، بود.
 
من هم که شما می‌دانید طاقتم زیاده و این‌جور نیست که اگر کسی شعری بخواند که من مضمونش را قبول نداشته باشم درونم طوفانی بشه. نه شعره دیگه شاعر دوست داشته این‌جوری بگه اما پاستوریزه کردن شعر اتفاقاً بد نیست. خوبه اتفاقاً یک جاهایی رعایت‌هایی هم بشه و ملاحظه‌هایی هم صورت بگیره. من البته در جریان مدیریت جلسه و نحوه‌ی اجرا قرار ندارم ولی خوب اجرا می‌کنند انصافاً. جا داره من از آقای قزوه و دیگر آقایان که زحمت می‌کشند تشکر کنم که برای این جلسه جلسات زیادی گذاشتند و فکر کردند و وقت گذاشتند و جلسه‌ی متنوعی هم هست انصافاً. با این حال من آماده هستم بشنوم، همیشه آماده بودم.
 
شما سال‌هاست در جلسه‌ی ما شرکت می‌‌کنید و می‌بینید که همه‌جور شعری خوانده می‌شود. من از شعر لذت می‌برم البته بعضی از مضامین را ممکنه قبول داشته باشم بعضی را نه؛ همین‌طور شما ممکنه قبول داشته باشید یا نه.
 
ساعت نزدیک یازده شب بود که رهبر با تبریک عید ولادت امام حسن علیه‌السلام شروع کرد و با ابراز خرسندی از تداوم این جلسه و بیتی خواند:

جمعیت ارباب وفا نگسلد از هم
این سلسله تا روز جزا نگسلد از هم

و گفت این بیت هم خبر است هم دعا.
 
بعد هم در صحبت‌هایشان به چند نکته اشاره کردند: روند مطلوب شعر دوران اخیر، احتیاج شعرا به معرفت عمیق دینی و دم‌خور شدن آن‌ها با قرآن و نهج‌البلاغه و صحیفه‌ی سجادیه، و اینکه شعرا باید هویت انقلابی خود را در نظر داشته باشند: «شعر انقلاب متصدی و مباشر و میدان‌دار ارائه‌ی گفتمان انقلاب اسلامی است و نباید تحت‌تأثیر برخی از هیجانات جاری قرار بگیرد. باید برای انقلاب حرف بزنیم. معارف انقلاب گسترده و پرفیض است و وظیفه‌ی شاعران در این ماجرا جدی است.»

آخر هم تذکر دادند که شعرها خیلی خوب است ولی همه‌ی خوب نیست و نباید همین‌جا ایستاد.
 
رهبر جلسه‌ای را که با شعر و برای شعر شروع شده بود با بیت شعری تمام کرد:

رشته‌ی جمعیت ای یاران همدم مگسلید
در پریشانی پریشانیست از هم مگسلید