به گزارش خبرنگار مهر، از چهارراه که میگذری، احساس میکنی زیر گذر بازار هستی، میدانی چرا؟ چون با خیمهای که بر پا کردهاند این خیابان مسقف به نظر میرسد. خیمه آنها خیلی بزرگتر از آن چیزی است که تصور میکنی. با خود میاندیشی چه مدت طول کشید تا این خیمه بر پا شده؟ یک هفته، 10 روز، یکماه، شاید هم بیشتر. پس عشقش که در دلت غوغا کند دیگر حساب ساعتها از دستت خارج میشود.
سیاهپوش شدن کوچه و خیابانهای شهر مهمترین گواه این حرف است. هنوز چند روز مانده بود به آمدن محرم که داربستها برای برپاکردن خیمهها علم شد. شانههایشان آنقدر ستبر نبود که تکیهگاه داربستها و پرچمها بشود، اما شد. دستهایشان هم که از شدت سوز و سرما به سرخی گراییده بود. هر لحظه در پی کاری میرفت.
باور کردنی نبود همانهایی که در تب و تاب گشت و گذار و تفریح بودند، فارغ از این حس و حالها با لباسهایی خاکی مشغول کاری شده بودند. حاصل تلاش شبانه روزی آنها هم همین خیمهها و دستهجات عزاداری است که در گوشه و کنار این شهر بر پا شده است.
شور و ولولهای که جانشان را فراگرفته
حال که به ایام تاسوعا و عاشورا نزدیکتر میشویم، آنها را بیشتر میبینیم. شاید در دستههای عزاداری و در حال سینهزدن، یا در حال پخش نذورات. اینکه چه میکنند و مشغول چه کاری میشوند، مهم نیست. مهم شور و ولولهایست که جانشان را فراگرفته و تو با همین بهانه به سراغشان میروی.
آنقدر غرق کارشان هستند که متوجه حضورت نمیشوند. یکی از آنها مشغول تنظیم کردن نردبان است که گویا باید در کنار یکی از داربستها قرار گیرد. دوستانش محمدجواد صدایش میکنند. از او میپرسی که چه میکند؟ پاسخ میدهد: بالاخره باید به نحوی خودمان را قاطی آدمها کنیم.
از حالت چهرهات میفهمد که تعجب کردهای، سپس میخندد و میگوید: شوخی کردم، یا به قول بعضیها شکسته نفسی کردم.
میپرسی چه انگیزهای او را به انجام این کارها واداشته است؟ نگاهی به دوستانش میاندازد و میگوید: این کارها دلیل و انگیزه نمیخواهد مثل عاشقی که ترمز بریده، ما هم تا هر کجا که عشقمان میکشد نوکری آقا را میکنیم.
کمی آن طرفتر، جوان دیگری پرچمی را که به دست گرفته، بالا میبرد و خطاب به دوستانش میگوید: بچهها نگاه کنید خوب شده؟ یکی از آنها فریاد میزند: حسین کمی این طرفتر بگیر تا خوب ببینیم. حسین پاسخ میدهد: عشق است اباالفضل. روی پرچم نوشته شده "یا ابالفضل"؛ با خود میگویی نامش حسین است و عشقش ابالفضل، چقدر این دو نام بهم نزدیکند. حسین، ابالفضل، سرداران دشت کربلا.
نوکرانی که افتخار میکنند
در بین این جوانان، یکی از آنها آرامتر به نظر میرسد. به سراغش میروی خود را امیرعلی معرفی میکند. حسین که در چند قدمیات ایستاده، فریاد میزند: هم امیرعلی است و هم امیر هیئت ما.
امیرعلی میخندد و میگوید: 21 سال سن دارم و چهار سال است که مسئولیت هیئت محله را عهده دارم، اما بچهها خودشان یک پا استاد هستند و من فقط امر و نهی میکنم. میدانی که این یکی هم شکسته نفسی میکند. از او میپرسی: هزینه برپایی این هیئت و خیمه و مخارج دیگر آن چطور فراهم میشود؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید: باور میکنید خودمان هم نمیدانیم چون قبل از برپایی هیئت، هم و غم تأمین مخارج آن را داریم اما درست چند روز قبل از رسیدن ماه محرم، افراد خیر و به قول بچهها مایهدار، بیآنکه ما سراغشان برویم خودشان پیشقدم میشوند و هر کدام بخشی از مخارج را متقبل میشوند.
البته همه اینها لطف خدا و عنایت خود آقا حسین بن علی (ع) است که تمام سختیها را برایمان آسان میسازد. خدا را شکر که حداقل نوکریمان را پذیرفته است.
در همین حال موقع یکی دیگر از آنها در حالی که کیسه شکری را حمل میکند، وارد میشود. بیآنکه چیزی از او بپرسی، میگوید: زحمت شما را کم کرده، خودم را معرفی میکنم. من سعید هستم مسئول تدارکات این هیئت، بچهها معتقدند که من شمع محفلشان هستم اما از نظر خودم من پروانه هستم تا شمع. چون دائما به این طرف و آن طرف میروم و اوامر بچهها را اطاعت میکنم. (از حرف او بچهها به خنده میافتند).
عزا با معرفت حسینی
محمدجواد که در حال مشغول جمع و جور کردن وسایل خیمه است، به سعید میگوید: آقا سعید پروانه، لیوانها را هم گرفتی؟ سعید با همان شور و شیطنتی که معرف جوانیش است، پاسخ میدهد: با اجازه بزرگترها "بله".
احساس میکنی کارها سریعتر از آنچه تصور میکردی، پیش میرود. شاید دلیل این مسئله روحیه بالای بچهها و صمیمیتی است که بین آنها حکمفرماست.
از سعید میپرسی که امسال به چه نحو از عزاداران حسینی و دستههای عزاداری، پذیرایی میکند؟ پاسخ میدهد: با توجه به سردی هوا سعی میکنیم با نوشیدنیهای گرم همچون چای و شیر کاکائو پذیرای عزاداران و دستهها باشیم. البته ممکن است نذورات دیگری هم برسد که معمولا هر سال همین طور است و برخی از کسبه و مغازهداران، یکی دو قلم از اقلام خوراکیاشان را در اختیار ما میگذارند.
آرام آرام طنین و دلنشین اذان هم به گوش میرسد، امیرعلی همچنان که مشغول شمارش یک دسته اسکناس است، به دوستانش میگوید: بچهها فعلا کرکرهها پایین، وقته نمازه. با حرف او سعید، محمد جواد و حسین دست از کار میکشند. میدانی که دیگر مجالی برای گفتگو نیست، پس با گفتن خسته نباشید، محفلشان را ترک میکنی اما باور زیبا و اعتقاد سبزشان، بارقه امیدی را در دلت شعلهور میسازد.
نهضتی که همیشه زنده است
دیگر مطمئن میشوی که برای عاشق بودن و عاشق شدن تنها دیدن و شناختن ملاک نیست. آنها از نسل امروزند اما با نهضت عاشورا بیگانه نیستند. وقتی از حسین، ابالفضل و قهرمانان دشت کربلا حرف میزنند، حالت مردانهتری به خود میگیرند.
همانهایی که به اقتضای سنشان از خرید نان و دیگر مایحتاج خانه طفره میروند، در انجام چنین کارهایی که نام حسین زینتبخش آن است، از هم سبقت میگیرند.
محمدجواد راست میگفت که بعضی کارها دلیست. وقتی حبّ حسین(ع) در دلت ریشه بدواند غلامی و نوکریش، برایت سروری است و چه زیبا گفت پیر فرزانه ما خمینی کبیر(ره) که "عاشورا، نهضت همیشه زنده تاریخ است." بیرق سبز امام حسین(ع) نیز همواره در دستان توانای این جوانان به اهتزاز در میآید و با همت والای آنها هر سال تاریخ یکبار دیگر تکرار میشود.
..............................
گزارش از روح الله کریمی